به چه چیز امیدواریم؟
میلاد نوری
زمان چارچوبی است که هستی محدود ما در سمتوسوی آن امتداد دارد. هر لحظه که به خودمان و جایگاهی که در آنیم بیندیشیم، کششی به سوی لحظه بعد در ما وجود دارد. کششی که نه به مثابه یک ویژگی خارجی، بلکه همچون درونیترین و ذاتیترین ویژگیِ وجودِ خودِ ما نمایان میشود. کشش بهسوی لحظه بعد، همان چیزی است که آن را انتظار مینامیم. رو به آینده داشتن، از منظر رخدادهای کنونی، رنگ و بو میگیرد و انتظار، نام امید یا ناامیدی را یدک میکشد. «وجودِ امیدوار» وجودی است در انتظار رخدادهایی که مطلوب اوست.
اینک زمان در گذر است و سختیها، در پیش و از پس، همراه آدمی است. ترس از رنج، بیماری، مرگ و فقدان، دایره شادمانی را تنگ و لشکر غم را بیعدد ساخته است. آدمی ملول از نزدیکترین ویژگیهای خودش میشود، از محدودیتهای خودش میترسد، از ضعف خودش ناخشنود میشود، از شیوه مضطرب هستی مقیّدش بهتنگ میآید و در این حال، زمان بهسختی میگذرد. آدمی همیشه از تنگنا و محدودیت وجودِ خودش ترسان است، چرا که خوب میداند مرگ رُخ خواهد داد. «انسان موجودِ زنده میرا است» و مرگ بخشی از تعریف او است. زمان همواره راه به سوی آینده دارد، اما پایان این راه، انتظار لحظه بعدی است؛ انتظار برای چیزی که رخ خواهد داد. مواجهه با مرگ، بهمثابه امری جداییناپذیر از وجودِ محدود آدمی، رخ خواهد داد.
تاریخ مسیر آینده را میپیماید و آدمی همواره منتظر بوده است. تلخی رخدادهایی که با دلهره مرگ همراه است، ملالت گریز از خویشتن را به ما میچشاند، تا جایی که از خودمان نیز اجتناب کنیم. ترس از آمیختن با هر چیز و هرکس، ترس از آمیختن با محدودیتهای وجودِ خود ماست. امروزها ما این ترس را بسیار تجربه میکنیم. در چنین شرایطی، مهمترین مطلوب آدمی آن است که به آستانه امید باز گردد، امید برای رسیدن به آرامشی که وی را از خودش نمیترساند؛ امید برای بازگشتن به پهنه نامحدود هستی و رسیدن به حالتی که در آن، از محدودیت وجودِ خودش روی برنمیتابد. به این ترتیب، در زمانه گسترش بیماری، فقر، فساد، جنگ، و ویرانی، آدمی امید میورزد برای زمانهای دیگر، برای حالی خوشتر، برای آنکه از مرگ خویش نهراسد؛ از وجودِ خویش نهراسد.
اما درست در انتهای مسیر، در آنجایی که بیماری تمام و جنگ به صلح بدل ميشود، در آنجایی که قرار است آدمی از محدودیت وجودیاش نهراسد و زندگی را با تمام هستیاش استنشاق کند، ناگاه او خود بنای زوال مینهد و آغازگر جنگ میشود و بیماری را میگسترد؛ تنها به این دلیل که او موجودی است جسمانی و محدود و ضعیف که حاضر است برای خودش جهانی را بهنابودی بکشاند. اینک او که انتظار آرامش وجودیاش را داشته است، آرامش دیگران را بهیغما میبرد. اینک او که از محدودیت و مرگ خود گریخته است، ارمغان مرگ را به دیگران پیشکش میکند. اینک دیگران امیدوارند تا از مرگ او آرامش یابند. پرسش این است که ما چرا میخواهیم زنده بمانیم؟ چرا میخواهیم جهان امن و آرام باشد؟ در حالی که خودمان عاملی برای نفی آرامش و زندگانی در پهنه هستی میشویم.
هستیِ رو به زوال آدمی که با عبور از لحظات، به خویش مینگرد و گرد پیری را بر صورت خود نشسته میبیند، ناامید از آنکه چیزی عاید خود سازد، به نسل بعد دل خوش میکند. این موجود زنده میرا که گریزی از مرگ ندارد، چشم امید به زندگی کسانی میدوزد که بوی زندگانی بیشتر میدهند. این چنین است که امید به زندگی برجای میماند، اما آدمی تسلیم محدودیتی میشود که دیر یا زود او را با مرگ خویش مواجه خواهد ساخت. پس دل به زندگانِ پس از خود میبندد تا ایشان شاد باشند. ولی باز هم چیزی هست که ما را مُجاب میکند تا آنچه بدان امید بستهایم، تنها برای خویش بخواهیم؛ فرزند «خویش»، نسل «خویش»، خانواده «خویش» و باز این «خویش» را که ذاتا محدود و فانی و میرا است انتخاب میکنیم. باز چیزی را انتخاب کردهایم که بهراستی از آنِ ما نخواهد بود.
جهان در گذر است و رنج و سختی بخشی از ساختار جسمانی آن است. ما در جهان، با تمام محدودیتها و قیدهایی که دست و پای شادی همیشگی را میبندد، زندگی میکنیم. ما به نیکیِ پیش رو امید میبندیم و انتظار آن را میکشیم. در هنگامه رنجِ ناشی از فقر و بیماری و مرگ، این امید و انتظار تنها دستاویز ماست تا دلیلی برای نفَس کشیدن بتراشیم. ما خواهان زیستنیم، اگر چه میدانیم که چون محدود و ضعیفیم، خواهیم مُرد. اما حتی وقتی مرگ را بپذیریم، باز امید میورزیم به آیندگان، به کسانی كه بهجای ما خواهند زیست. تصور این مفهوم، تنها با انتخاب «انسان» معنابخش است؛ وگر نه آنکس که حتی در آیندگان نیز فقط آنان را دوست میدارد که قوم و خویش ویاند، حاصلی از معنا نخواهد چید.
چه بسا آیندگان نیز فانی شوند و زندگانی بشر که از حدود خود به رنج است، به کلی پایان گیرد. چراغ آگاهی خاموش شود و دیگر کسی نباشد که صدای خود را در پهنه پهناور هستی بشنود. آن روز جهان سوت و کور خواهد بود، چرا که آدمی بدان گوش نخواهد سپرد. اما اینک که او هست، اینک که این زنده میرا هست؛ آیا او زندگانی را پاس میدارد؟ پاسداشتِ زندگی و معنای امید، پاسداشت جانِ آگاهی انسانهایی است که اینک زندهاند؛ امید به چیزی در آینده مربوط نیست؛ بلکه همانا کنشی است در لحظه کنونی برای انتخاب انسانهایی که اینک زندهاند و چهبسا فردا بهجای خواهند ماند.
مدرس و پژوهشگر فلسفه