نگاهي به فيلم «جنتلمنها»
همشهري پيرسون
احسان زيورعالم
كافي است همان ابتداي فيلم به ليوان نوشيدني ميكي پيرسون دقت كنيم، وقتي حبابهاي نوشيدني همچون گلولههاي مينياتوري برف، درون آن حباب بزرگتر كريستالي معلق ميشوند و در آن تحدب و تعقر فنجان چاي بسان آلونك ثابت اين گوي زيبا، مرگي را رقم ميزنند و اكنون وقت آن است كه راز اين مرگ برملا شود. پاي يك روزنامه به ميان ميآيد تا راز در هم تنيده شكافته شود. سرنخ ورود به اين راز هم يك رزباد قرن بيستويكمي است؛ رزبادي كه اسمش برده نميشود، ولي همه ميدانيم با رزباد طرفيم، بهخصوص وقتي ورود به ماجرا ميشود نماي مشهوري از همشهري كين، سكانس ضيافت كين كبير با حضور همه آنان كه به امپراتورياش رونق دادند؛ اما اين بار داستان، روايتگر زندگي كين نيست، اين بار به سراغ للاند ميرويم. رفيق شفيق كين كه در انتهاي قاب گرگ تولند نشسته است و ميداند چه در پيش است؛ سقوط.
گاي ريچي گويي قصد بازگشت كرده و به ياد گذشته انگليسي خود تصميم به بازآفريني روزگاري گرفته كه همه تحسينش ميكردند. جايي كه خون و گلوله در هم آغشته ميشد تا هيجان، لذت و عطش نصيب مخاطب شود،
آن هم كردن هر دو پا در كفش آدم بدهاي انگليسيمآب. «جنتلمنها» نسخه باكلاسي از سينماي گذشته ريچي است، با همان عناصر قاچاقيان موادمخدر و گانگسترهاي لندني، كمي كندتر؛ اما كمي جذاب براي شرلوك هولمزهاي فيلمبين. براي آنان كه با ديدن يك فيلم نسبتا پستمدرن به دنبال رجعتها و ارجاعات ميگردند. ريچي هم همراهي ميكند، از همان ابتدا، از همان ليوان و نوشيدني، از همان سكانس مهماني و البته بازي فيلمنامه فلچر. بماند كه خود فلچر آدم را بهشدت ياد نقشهاي شيطانصفتانه آل پاچينو مياندازد.
به هر روي فيلم نسخه اداي ديني به همشهري كين است. يك پسربچه فقير امريكايي راه و رسم ثروتاندوزي به دست ميآورد و همينجا بايد مكث كرد. قصه درباره كين نيست، قصه درباره روايت است. اينكه رويدادي رخ داده و حالا يك آدم مرتبط با روزنامه، در پي كشف و البته اخاذي، آن را مرور ميكند. حالا پاي همه شاهدين به ماجرا باز ميشود. از زواياي مختلف و البته با چشماندازهاي متفاوت. نتيجه كار ميشود «جنتلمنها.» يك ديوانهبازي در ميان آدابداني بريتانيايي و خشونت چندفرهنگي. به هر حال لندن چندفرهنگيترين شهر اروپاست.
در اين چينش چندفرهنگي، اما كمي هم لازم است به اصالت خود بازگشت و در اينجا پاي «جواز قتل» به ميان ميآيد. شانزدهمين جيمز باند تاريخ سينما، نه درباره جاسوسههاي روس است و نه درباره خرابكاران عرب، درباره سلاطين موادمخدر است. به قول فلچر ناك ناك، جيمز باند با بازي تيموتي دالتون نگونبخت تصميم به نابود كردن بساط امپراتوري موادمخدر بريتانيا ميگيرد، در انتقام خون دوستش و هر چند از اين قائله سرفراز بيرون ميآيد، اما تا 6 سال جيمزباند ساختن كنسل ميشود و دالتون و نقش دوصفر هفتش به تاريخ ميپيوندند. حالا فلچر در نقش جيمز باند «جواز قتل» ظاهر ميشود. هر چند با آن كت چرمي و عينك دست عاجي، بيشتر شبيه دلالهاي نگونبخت قرن بيستويكم ميماند. همان شايلاكهاي يهودي كه ديگر حنايشان رنگي ندارد و بايد نيم كيلو از گوشت تنشان را ببخشند، هبهاي براي تقاص اعمال خيانتكارانه. اين عدد 250 گرم بيشتر از تقاضاي شايلاك «تاجر ونيزي» است. انگار در اين وضعيت چندفرهنگي جايي براي يهوديها و چينيها نيست. شايد قرار است لندن از لوث ديگريها خالي شود.حالا به پايان فيلم نزديك ميشويم. از كاپولا و «مكالمه» كه بخش لو رفته ماجراست، ميگذريم و پا به ساختمان ميراماكس ميگذاريم. يا خدا، يك مغول هاليوودي پشت ميز نشسته و دقت كه ميكنيم يك هاروي واينشتاين تپل پشت ميز رويت ميشود. هر چند ريچي اين بار خودش آستين تهيهكنندگي را بالا زده، ولي ميراماكس پشت ماجراجويياش ميماند. اين همه اداي ديني به پدرخوانده يهودي.
نتيجه كار مشخص است، عدهاي بازگشت ريچي به گذشته جذابش را سرد ميپندارند؛ در پنجاه سالگي كمي محافظهكاري پيشه گرفتن دردسرهاي خودش را دارد. اينكه هم يهودي خوب داشته باشيم و هم يهودي بد يا تلاش براي دلداري به سياهپوستان، اما ريچي تغيير را پذيرفته و مصداقش ميشود شوخيهاي بامزه گروه مربي، ويديو، هيپهاپ و يوتيوب. حالا برادران جنتلمن، موسيقي بلوز و كانتري قديمي را رها كنيد كه دنياي جديد پيشروي شماست؛ دنياي همشهري كينهاي قرن بيستويكم.