ايرانِ پساكرونايي
محمدرضا تاجيك
1- امروز بسياري از اهالي فضل و دانش ما، به جاي تقرير تاريح اكنون خود، با جهشي ديالكتيكي به آينده پرتاب شدهاند و هريك از وراي نگاه خيره خود تصويري از ايرانِ پساكرونايي نقاشي كرده و تلاش دارد آن را بر در و ديوار ذهن و روان و فهم جامعه نصب كند. طنز تلخ داستان - همچون هميشه - اين است كه «آينده» امري متمايز از «حال» و به دور از اراده انسان فرض ميشود كه آن نقش كه از آن نقاشي ميكنيم، نقش خود آن است، نه نقش ما - غافل از اينكه، به تعبير مولانا، «نقشبيني كه در آينهاي است، نقش توست آن، نقش آن آيينه نيست». بيترديد، آينده را جز از رهگذر ردگيري آثار و نشانههايش كه در سرزمين «گذشته» و «حال» باقي گذاشته، نميتوان شناخت. «آينده» در زمان «گذشته» و «حال» مخفي است، بايد آن را يافت و سپس آن را متحقق كرد. يعني تلاش كرد به جاي پيشبيني تجريدي، تحليلي و ذهني آنچه در آينده رخ خواهد داد، بديلهاي مناسبي ارايه كرده و مناسبتترين آنها را به مورد اجرا گذارد. شعار اين آزمون اين گفته بودا است كه: «ما همان چيزي هستيم كه انجام دادهايم و آنچيزي خواهيم بود كه ...
اكنون انجام ميدهيم». در فرآيند اين آزمون نبايد صرفا به ادراك چيزهايي همت گماشت كه انتظار ادراكشان را داريم. بايد بدانيم كه كليشه انتظارات به طور ناخودآگاه، ما را هدايت ميكند كه جستوجوگر چه باشيم، چهچيزي مهم است و آنچه مشاهده ميشود چگونه تفسير شود. اين كليشهها يك نظام ذهني را تشكيل ميدهند كه ما را مستعد ميسازند به شكل معيني فكر كنيم، تصميم بگيريم و تدبير كنيم. بايد بدانيم نظم ذهني ما شبيه يك عدسي يا پردهاي است كه از طريق آن، ما به جهان مينگريم.
2- دريدا به ما ميگويد، آينده اكنوني است كه در خودش آينده است. آينده هماكنون در حال روي دادن است. اكنونِ ما دوران از كورهدررفتگي جهان، به بيان هملت و زمانهاي است كه در آن تجربهكردن و از گذشته آموختن - گذشته را چراغ راه آينده قرار دادن - توامان منسوخ و در همان حال، جزيي از آينده ما شده است. البته، آينده، آينده است، نه صرفا امتدادي از گذشته. از اينرو، فيلسوفاني نظير برگسون و هايدگر تلاش كردند زمانمندياي غير از زمان خطي تدوين كنند. در تفكرِ برگسون هر لحظه از زمان نهفتگياي است كه ميتواند به بينهايت صورت گشوده شود. از نظر هايدگر معناي بودن با زيستن تعيين ميشود. هيچچيز از پيش معين نيست. آينده، موضوع عدم تعين است. دريدا يكي از معاصراني است كه وجه زماني تفكر او، آينده است. امكان خلق تازه، وجه اساسي چنين نگرشي است. آينده همچون گذشته آشنا و شناختهشده نيست. تفكري كه قرار است تفكرِ آينده باشد بايد با ناشناختهها سر و كار داشته باشد. پرسشها ما را به جاهايي ميبرند كه سرشار از شگفتياند. آينده، همواره در حال آمدن است. وجود آن «شبحوار» (spectral) است. آينده اكنوني نيست كه هنوز نيامده باشد؛ اكنون در خودش آينده است. آينده هماكنون در حال روي دادن است. در اينجا آينده با تفاوت قرابت معنايي مييابد. آينده بر اكنون اولويت دارد، همانطوركه تفاوت مقدم بر اينهماني است. دريدا ساختار زمان را طوري تدوين ميكند كه در آن اكنون به جاي اينكه امتدادي از گذشته باشد، رنگ و بوي آينده به خود ميگيرد. پس اگر ميخواهيم تصوير و ترسيمي از آينده داشته باشيم، ضرورتا بايد تصوير و تعريفي از اكنون داشته باشيم و در بطن متن اكنون، آينده را مامايي (به تعبير سقراط) كنيم.
3- بگذاريد در پرتو اين تمهيد كوتاه نظري نويسنده اين سطور هم به گونه پارادوكسيكال و خودنفيكنندهاي نوعي پيشبيني در مورد ايرانِ پساكرونايي داشته باشد و سپس تلاش كند در مسير گريز از آن، باز دوباره به ساحت نظري فوق برگردد. در نگاه معطوف به آينده اين نويسنده، ايرانِ پساكرونايي به طور عجيبي شكل پيشاكرونايي خودش است: با همان صورت و سيرت و خويگان و منش و گفتار و رفتار. فردايش شبيه امروز و ديروزش است، از اينرو، حوالت فردا و پسفردا و پسينفردايش چندان با حوالت امروز و ديروز و پسپريروزش تفاوت نخواهد داشت. كرونا ميآيد و ميرود، بيمار ميكند، ميكشد، اقتصاد را به هم ميريزد، انبوهي را بيكار ميكند، بحرانهاي اجتماعي و سياسي موضعي و متوالي و متراكم بسياري را ايجاد ميكند و متعاقبا سبكهاي زندگي، منش و خويگان و شخصيت آدميان را و شيوههاي مديريتي آنان را تغيير ميدهد اما در مورد ايران و ايرانيان اين «متعاقبا» دفعتا غيبش ميزند و دولت و ملت ايراني همچنان كپي برابر اصل و دستنخورده باقي خواهند ماند. انسانِ ايراني ممكن است با كرونا به جهان ديگر پرتاب شود اما از زيستجهان ايرانياش هرگز. كرونا ممكن است زورش به جسم او برسد اما چون به فرهنگ و عادتوارهها و حال و احوال و ... او برسد، كله بر زمين مينهد و دو پا داره، دو پا هم قرض ميكند و فرار را بر قرار ترجيح ميدهد. در فرداي بعد از رفتن كرونا بسياري از ايرانيان، كماكان هركدام يك رسانه براي انتقال شايعه باقي خواهند ماند، كماكان عشق سفر درونشهري و برونشهري خواهند بود، كماكان رغبتي به كتاب خواندن نخواهند داشت، كماكان در مصرف آب و برق اول جهان باقي خواهند ماند، كماكان موبايل به دست در حال چتكردن با دوستان و اهل فاميل و سرككشيدن به اين سايت و آن سايت و گاهي هم ترولبازي خواهند بود، كماكان آخرِ تحليل و تخمين و تجويز خواهند ماند و از هيچچيز چيزي ميسازند و رنگ ميكنند و به جاي واقعيت و حقيقت به خورد ديگران و خودشان ميدهند، كماكان ميان زنها و مردهاي خانوادهشان دوري و دوستي، كماكان از يك بحران از ملالش بيشتر نصيب ميبرند تا از پندش، سياستشان همين سياست، حكومتشان همين حكومت، سياستپيشگانشان همين سياستپيشگان، مديريت جامعهشان همين مديريت، باقي خواهد ماند، كماكان بسياري از آنان از دست دولت مينالند و دولت از دست اين بسياران، دولت به حرف آنان گوش نميكند و آنان به حرف دولت، كماكان تدبيرگران منزلشان وقتي به منزل درميآيند، قبلا دير شده و خانه را آب برده، كماكان پس از ويرانشدن منزل همه انگشت اشاره را به طرف ديگري ميگيرند و در اين «ويرانه»، عمارتهاي سياسي و جناحي خود را برپا خواهند كرد، كماكان برخي مديران، نهادها و شخصيتها خواهند گفت: «گفتيم، گوش ندادند» و ديگراني خواهند گفت: «كسي نگفت و ما بياطلاع بوديم»، كماكان امر اجتماعي تابع امر سياسي (با سويه زيستسياست) باقي خواهد ماند، كماكان بسياري از مردم با دست (با زبان) دولت را به عقب ميكشند و با پا (در عمل) آن را به پيش ميكشند و مديريت مشكلات و تقاضاها و نيازهاي ريز و درشتشان را از آن طلب ميكنند، كماكان مثل كيسه گردو نق ميزنند و همهچيز را اسير رنگ سياسي ميكنند و نسبت به آنها «آخر تحليلها و تجويزها» - البته بدون «داده» و استدلال عقلي و علمي - را ارايه ميدهند و در يك كلام، جامعه ايراني، كماكان يك موزه باقي خواهد ماند - كه در آن مومياييشده همهچيز و همهكس به نمايش گذاشته شده است - حتي تماشاگران موميايي.
4- بيترديد، اين نوع رويكرد نيز (حتي اگر تمامي موارد پيشبينيشده راست آيد)، مبتني بر اعتماد به الگوهاي ازپيشموجود است: واقعيت آن بيرون برقرار است و ما صرفا بايد آن را بشناسيم. شناختن مثل عكسگرفتن از چيزي ثابت و برقرار و تشكيل تصويري از آن در پرده ذهن است. چه بپذيريم و چه نپذيريم، نوعي تاريخيگري و نوعي دترمنيسم تاريخي در پس و پشتِ اين نوع رويكرد نهفته است. همين سويه تاريخيگري است كه به قلم اين رويكرد اجازه ميدهد كه بيمحابا به تابلوي آينده هجوم آورد و آن را اسير نقش و رنگ خود كند. اين رويكرد، همچنين مبتني بر نوعي «هستيشناسي شدنِ ازپيشمتعين/ مقرر» است كه روي ديگر «هستيشناسي بودن» است. در اينجا، نويسنده ممكن است براي فرار از اتهام تاريخيگري، ادامه بحث بدهد و بيفزايد: ...البته با اين بيان نميخواهم بگويم كه انسان و جامعه ايراني هيچگاه تغييري را تجربه نكرده و نميكنند، بلكه ميخواهم بگويم كه: اولا، اين تغييرات بسيار بطئي و موردي بودهاند و ثانيا، اين تغييرات لزوما در نتيجه يك بحران حادث نشدهاند. انسان ايراني، به گونهاي پارادوكسيكال، آنگاه كه با بحران بنشكن و شالودهبراندازي مواجه شده است، بيشتر به خود برگشته و به خود پناه برده - يا خود و خودبودگي برايش مساله شده است. شايد اين گفته هابرماس در مورد ايرانيان صادق باشد كه «هويت زماني مساله ميشود كه در بحران است». از اينرو، آنگاه كه ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كار شدهاند كه تغييري ژرف در حال و احوال ايرانيان ايجاد كنند، خسته و درمانده اين وظيفه را به ماه و نسيم و نمنم باران واگذار كردهاند. تاريخ ايران به ما ميگويد: ايرانيان مردماني هستند كه در مواجهه با بحرانها سرسختتر ميشوند و به جاي آنكه اميدواريهاي ازدسترفتهشان را به شالوده نقدِ شكلهاي زندگي اجتماعي جديد تبديل كنند، به نوعي بيزاري شبهعارفانه از جهان و پديدهها و بحرانهايش دچار شدهاند و تغيير را پس زدهاند. حتي اگر رخدادي (اعم از انساني و غيرانساني) او را لاجرم از تغيير حال و احوال كرده، اين تغيير و تغييرپذيري تاكتيكي نيز، جزيي از طبيعت و هويت اين انسان بوده است و نهايتا به عنوان سخن آخر (نتيجه) تصريح كند: در پرتو اين نگاه ميخواهم بگويم ترديدي ندارم كه ايرانيان «كرونا – را – شكست -خواهند داد» اما با ثبات در آنچه هستند. كرونا بايد بسيار جانسخت و پرحوصله و شكيبا باشد تا بتواند در دژ مستحكم شخصيتي، فرهنگي، رواني و... انسانِ ايراني رسوخ كند و موجد و موجب تغييري شود. در اين افزوده نيز، نوعي احكام استعلايي نهفتهاند كه با نخستين حكم خود خط بطلاني بر شرايط درونماندگار و اقتضائات و استلزامات آن ميكشند. در اينجا، پرسش از آينده كماكان يك پرسش بازنمايانه و ناظر بر پاسخ و فهم يا عدم فهم درست از ايرانِ پساكرونايي است. اين رويكرد ما را به فرارفتن از آشوب كثرات و احتمالات جامعه ايراني و منطق «تعينچندجانبه» فرا ميخواند و نهايتا ما را در چنبره نوعي فراروايت و فرانظريه و پيشبيني پوزيتيويستي گرفتار ميكند.
5- به عنوان سخن آخر بگويم كه در آنچه گفتم انديشيدن به آينده و ايران پساكرونايي (يا به بيان دريدايي: «ايرانِ در راه») امري كاملا ضروري و غيرقابل اجتناب فرض شده است اما به سه شرط: نخست، پرهيز از موضع و مقام «داناي كل» و نصگون سخنگفتن راجع به ايران پساكرونايي، دو ديگر، انديشيدن به اكنون و تقرير اكنونيت خود. سه ديگر، تلاش براي ساختن و پرداختنِ آينده در اكنون خود. بنابراين، فرزانگان كشورم را دعوت ميكنم كه در اين شرايط از-كوره-دررفتگي-شرايط، مقدم بر پرسش «ايران پساكرونايي چگونه ايراني است؟» به اين پرسش بينديشند (و پاسخ دهند) كه «ايران پساكرونايي بايد چگونه ايراني باشد؟» و «مسووليتِ منِ پرسشكننده چيست؟»