متين و موقر در قرنطينه مُرد
چه بيخبر در دوران خيلي خبر! گفتند رفتي به كما. چيزي در من فرو ريخت. ديروز شنيدم و دانستم ديگر تو را نخواهم ديد و همين اندوهي بر اندوههايم افزود كه زمانه، زمانه اندوه است و افسوسش هم بيحاصل. جز به تماشا نشستن. ديدن و از تنُگ تنگناي خود به بيرون نگريستند چه چاره؟ ميان اين آزمون سخت ما و زمين و زمان و طبيعت. ميان ذرات ناديدهاي كه تنها در قالب مرگ تجسد مييابد!
ديدار آخرمان در سينما، هنگام نمايش فيلم «طلاقم بده به خاطر گربههام» بود كه به همراه همسرت آمدي. با ماسك خواستم دست بدهم گفتي نه، نه سرما دارم و... به پيشواز كرونا رفته بودي انگار. يعني ميدانستي و ما نميدانستيم گويا.
ديدار نخست ما هم در سينما بود يعني به واسطه سينما بود. در مجله فيلم نقد مينوشتي و هياهوي روزنامهنگارانه نداشتي و تا همين دم مرگ گرفتار حاشيه نشدي هر چند تو را به حاشيه كشاندند و همين مرا و تو را بهم پيوند ميداد و ميدهد هنوز. فيلم «جدال» بهانهاي شد براي بودن و شدن با تو، با تني ديگر كه حالا همچنان در تن و جانمان هستند و رفاقت را پاس ميدارند. در همان فيلم جدال پرتو مهتدي يادش به خير هم بود در كنارت. منشي صحنه بود. او زودتر از تو با لاعلاجي رفت به خاك.
ما در سينما با سينما باهم بوديم و هستيم! هرچند نميدانم كه هستيم يا نيستيم. بود و نبود ما با هزاران اما و اگر آميخته چون هميشه. من نيز چون خيل كسان ديگر از سرطان گزيده شدم. پدرم را در سن و سن حالاي خود در سن سي و دو، سه سالگي از دست دادم و خون گريستم. عنكبوت مهلكي است كه در تن و جانت ميتند و تو گاه به چشم خود ميبيني كه جانت ميرود و كاري از دستت بر نميآيد جز به تماشا و انتظاري عبث. و من فكر ميكنم پسرت چه كابوسي خواهد داشت تا سالهاي سال.
وقتي اين مرضِ گاه بيدرمان در تنت خانه كرد، رو به افولت برد و كنار همه آن رنجهاي ناخواسته و خواسته در زندگي بر زمينت زد تو با يار و غار زندگيت، همسر نازنينت دوباره بركشيدي. مداوايت در آن مقطع پاسخ داد. هر چند چندان آشكار نميكردي ولي حضورت شعفي از اين برگشت به زندگي نشان ميداد. دوباره با اعتماد به نفس حرف ميزدي. در شبِ كانون كارگردانان، در سال پيش دوباره سيامك شدي و ما شايق اين برشدنِ تو اميد تداوم نفس و كارتت را داشتيم.
از فيلم نخست تا فيلم آخرت تلاش و پايداريات پايبندي به خودت بود. چه نيك و چه بد، گيسوي خودت را بافتي، باغ فردوس خودت را ساختي و جهيزيه زيبايت را هم به سينماي ايران هبه كردي. چخوف دوست داشتي و تقلا كردي تا فيلمهاي ديگري وراي حادثه و روال قراردادها و قراردادي بسازي. پر شراره و شرر نبود. براي همين نوع سينمايي كه دوست داشتي طعمي از سينماي آرام و صبور داشت با سُس فرانسوي و زنگ ذِن و چخوف و...
سينك تصوير و صدايت با زمان، گاه بهم ميخورد. گاه هنوز در ديروز بودي و گاه نبودي. تو بيصدا و آرام كار كردي به دور از هياهو. هر چند در فيلم آخرت به ناگهان سعي كردي فيلمي پرماجرا و پرشتاب بسازي. اما تو را كمالِ خونسردي ميدانستم و ميدانم اين را به تو گفتم .
خوب يا بد، درخشان يا ملالانگيز تو آن گونه كه ميخواستي زيستي. اما مرگ در اين فضاي غريبِ به ظاهر آخرالزماني چه؟ نه ميتوانيم براي آخرين بار با تن تو وداع كنيم و نه جمعي به يادت گِرد بيايند. تو كه رفتي، شايد تسلايي براي همسر و فرزندانت. شايد هم تسلايي براي خودمان كه ديگر تسليتپذير هم نيست سيامك عزيز. بله ما شهروندان درجه دو نميتوانيم در خانه سينماي دو، خيابان وصال به وصال ديدن جنازهات بنشينيم. آنجا وصال سكوت است و دلهره پنهان. شايد اگر تو هم بلد بودي كمي شلتاق بكني مثل برخي فيلمسازان 30 سال فيلم خوب نسازي و توي دهان باشي، حالا روي جلد ميرفتي و باز هم ثابت ميكردي كه هنرمند خوب در اين مُلك، هنرمند مُرده است !
تو اگر بودي حتما گريه نميكردي در مرگ من. هر چند همه تو قامتت تجسم خاموش تأثر ميشد ولي من نميتوانم گريه نكنم. در خلوت خود بغض ولم نميكند و هر چه زور ميزنم تا گريه نكنم، نميشود. سعي ميكنم اداي تو را در بياورم. آرام گريه ميكنم در خود، به تنهايي، اما تنها به تر شدن چشم دل خوش دارم. چرا كه آن قدر گريستم و گريستيم كه ديگر اشكدانم هم تهي شده. بله ميگريم، هرچند سودي ندارد جز براي خودم كه دوستي نازنين را در چنين شرايطي از دست دادم.
ديروز كه شنيدم توي كمايي گفتم با خود كه اي واي سيامك هم رفت و امروز شنيدم كه رفتي. كه گويا خودت هم واقف بودي كه ميروي. اين را به دوستي گويا همين اواخر گفته بودي. گفتي كه همسرت نميداند كه ديگر تمام است. همه ميرويم. اما در اين سن و سال كه اوج پختگي است و در جذبه ميان سالي غمانگيز است آن هم به درد. آن هم به رنج. دوست متين من، بهت مرگ تو در چنين شرايط بهتآوري كه ميرود تا به آن عادت كنيم به ناچار، متوقفم كرده. با آنكه بارها مرگ را آزموديم با عزيزان و آشنايان و ديگراني كه نميشناسيمشان، اما مرگِ تو مرگِ تن بود ولي يادت هست و خواهد ماند. نه، به جهاني وهمي و خود ساخته آن سوي نميدانم كجا باور ندارم جز در رويا و براي نزديكانِ نزديك آرزوي صبوري و بردباري دارم با كاش كه... در دلم كه هيچ وقت سبز نميشود جز يادت !
بهار كرونايي، 27 فروردين 99