• ۱۴۰۳ يکشنبه ۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4636 -
  • ۱۳۹۹ شنبه ۱۳ ارديبهشت

يادداشتي بر رمان «مارا با برف نوشته‌اند» نوشته نسيم توسلي

سرپيچي از ساختار سخت موروثي

پرنيان خجسته‌حال

 

هويت زن در اكثر نظام‌هاي مردانه حالتي منفعلانه پيدا مي‌كند؛ به نوعي كه شبيه موجودي بي‌اراده مي‌شود. در اين راستا بايد راهي بيابد كه بتواند در مقابل اين نظم بسته سخت، دست به طغيان و شورش بزند و اميال خود را بازيابد و آن، راهِ سرپيچي است. سرپيچي، يك كردار ساختارشكن و ساختارساز و گذر از مرزهاي مرسوم است. سرپيچي مي‌تواند انقلاب دروني و بيروني بار آورد. اين ويژگي براي روان ضروري است. هيچ‌چيز به اندازه امري كه به ما مجال مي‌دهد تا خود را آزاد يابيم لذت ندارد. سرپيچي به وجود آمده تا تجربه شخصي شادماني را كه بخش جدايي‌ناپذير اصل لذت است، همراهي كند. 
رمان كوتاه ما را با برف نوشته‌اند، نوشته نسيم توسلي، نشر آگه، روايت تلاش براي رسيدن به شادماني و فاعليت دختري به نام بهار است. بهار مهندس نساجي و در آستانه ازدواج با عماد پسر كارخانه‌داري است. داستان حول محور بهار مي‌گذرد. گريزهاي كلي و جزيي زيادي به زمان گذشته دارد. عملكرد بهار به نوعي تلاشي به نظر مي‌رسد براي احياي دوباره خانواده‌اش كه در جريان وقايع تاريخي سياسي اصلاحات ارضي از عرش به فرش رسيده‌اند. 
احيا شدن خود و فاعليت از كليدواژه‌هاي اصلي اين رمان محسوب مي‌شود. اما در ابتداي رمان كمي فرق مي‌كند. آنچه از بهار در پيش چشم داريم دختري تمام‌قد متصل به تاريخ اجدادي‌اش، نمادي از نظام بسته و سخت است به‌طوري كه وقتي خودش را معرفي مي‌كند كاملا مشخص مي‌شود كه او در همان نظامي است كه مي‌گوييم فاعليت را از او ربوده و او را منفعلانه در يد قدرت جزمي خود قرار داده است: «من بهار حريرچي نوه نصرالله‌خان حريرچي مالك كلاته‌هاي قُزلُق و چمگرد در گِزِ خراسان... هنوز هم مي‌خواهم نادرشاه را احضار كنم.» 
اين ويژگي رابطه ازدواج بهار و عماد را تحت‌تاثير قرار مي‌دهد، يعني ما همان نظام سخت را مي‌بينيم كه سايه‌اش را بر سر زندگي خصوص شخصيت اين رمان نيز انداخته است. مي‌گويد: «از همان لحظه‌اي كه انگشت‌هايش لابه‌لاي انگشت‌هاي باريكم قفل شد و تصميم گرفتيم تا آخر عمر باهم بمانيم حس كردم روز به روز سايه نادرشاه داشت كم و كم مي‌شود... انگار نادرشاه قهر كرده باشد.» 
تلاش ديگر بهار در حيطه كارش است. زماني كه از كارخانه پدر عماد مي‌خواهند كسي را براي ماموريت به مشهد بفرستند، او به هر دري مي‌زند و درنهايت به واسطه عماد راهي مشهد مي‌شود تا از كارخانه نخ‌ريسي خسروي بازديد كند. «داشتم برمي‌گشتم به باقيمانده‌هاي آقاجان نصراله‌خان.» در اينجا نيز بهار نوعي اداي دين به آن ميراث اجدادي را نشان مي‌دهد. عماد مي‌گويد: «همه خوشحاليت واسه رفتن به اون كارخونه‌ست نه مشهد.» 
همه تلاش بهار در راستاي عدول از منفعل ماندن به رهايي خودش ختم نمي‌شود، براي همين هميشه حس سردرگمي را در خود درك مي‌كند. درست است كه با ازدواج و تصميمات اينچنيني سعي بر بازگرداندن هويت از دست رفته خانواده و خودش را دارد. «خانواده ما غصه‌خورشان ملس است. اصلا غصه هزارويك چيز مملكت بر دوش ماست.» اما همه تلاشش فقط به نجات خانواده‌اش منجر مي‌شود و خودش در اين روال رهايي نمي‌يابد زيرا رويكردهايي كه اتخاذ مي‌كند به‌طور ناخودآگاه در راستاي همان مجموعه انفعال است. يعني بهار هنوز مجموعه‌اي از گفتار است كه مي‌گويد: «زن هم بايد در راستاي برگرداندن ميراث اجدادي از خود مايه بگذارد.»
 بهار مي‌خواهد با عماد ازدواج كند تا ميراث مُرده اجدادي را احيا كند. «قبل از آمدن عماد نادرشاه هرشب بود نشسته بر اسب بلندپايي.» در اينجا هم خودش و هم اعمالش در نظامي منفعلانه نظام‌مند مي‌شود. تنها زماني گسست بين خود بهار و آن نظم اشاره شده ايجاد مي‌شود كه به خودش رجوع مي‌كند و درون خود احساس ضعف و درخودماندگي و نوعي اجحاف و حس تنهايي مي‌بيند. آنگاه درمي‌يابد كه بايد از خود سوژه‌اي مستحكم و دگرگون بسازد. بر اين اساس او در رابطه‌اش با عماد بازنگري مي‌كند. «حالا بايد بايستم و تمام راه رفته را برگردم. بايد به تمام اين دو سال، به روزهاي خوب و بدمان شك كنم... پشت مي‌كنم به پارك كسمايي و مي‌آيم بيرون... چشمم مي‌افتد به آپارتمان‌مان و پنجره آخر طبقه چهارم... اتاقم تنها نقطه روشن...»
 روشنايي اتاق روشنايي بهار است. او به انسان متولد شده مي‌ماند كه از قلمرو ساختاري سخت سرپيچي كرده و خود تازه‌اش را يافته است. از اين پس با بهار منفعل روبه‌رو نيستيم بلكه با خود برسازنده‌اي مواجه مي‌شويم كه قرار است زندگي‌اش را طور ديگري ادامه دهد. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون