معلمان از شغل معلمي ميگويند
بر پا!
زهرا چوپانكاره
اواخر تابستان دو سال قبل، در گوشهاي از زمينهاي خاكي شهرك قصرجديد چند تا پسربچه قد و نيمقد كه مشغول بازي بودند با ديدن ضبط و قلم و كاغذ و خبرنگاري كه ميرفت به سمتشان دست از بازي كشيدند تا با هياهو و خنده و كمي خجالت وارد بازي سوال و جواب او شوند. قصر جديد، يكي از شهركهاي حاشيه قصرشيرين است، در استان كرمانشاه. از ميان جمعي كه دلشان ميخواست دكتر و پليس و مكانيك شوند، يكي، ريزهتر از بقيه گفت: معلم! كه بقيه شروع كردند به خنديدن. «معلم؟ معلم ميدوني چند ميگيره؟» پسربچه بزرگتر سريع شروع كرد به توضيح دادن كه چرا نقشه «ميخواهم معلم شوم» به لحاظ اقتصادي صرف نميكند. بعد خودش به همبازي كوچكش توصيه كرد كه برود سراغ سوختبري كه پول دارد و بعد براي اينكه تاثير حرفش بيشتر شود با شور و حرارت گفت: «سوخت ببري ماهي 20 ميليون، 30 ميليون گيرت مياد!» و به جمع دور و برش از قوم و خويشهايش گفت كه سوخت ميبرند. كسي هم نپرسيد كه با آن عددهاي بزرگي كه ميگفت چرا او هم مثل آنها دارد با دمپاييهاي پلاستيكي توي خاكيهاي محله قصر جديد ميدود؟ براي بچهها تا آنجا كه ديده بودند و تا قدري كه تجربه 8، 10 ،11 ساله زندگيشان نشان داده بود، فقط اينقدر مشخص شده بود كه بايد حواسشان باشد كي چقدر درميآورد. حالا سه معلم از تهران، قزوين و اهواز ميگويند چه شد و چه فكر كردند كه معلم شدند و در ميان اين بچههايي كه هر روزشان را (دستكم تا قبل از روزگار شيوع) با آنها ميگذرانند، چقدر ميخورند به كساني كه مثل سالها قبل آنها ميخواهند وقتي كه بزرگ ميشوند، معلم شوند.
خيابان 12 متري بروجرد، يكي از محلههاي قديمي بروجرد است. نسل به نسل خانوادهشان در آنجا سكونت داشتند. اين خيابان 12 متري ميخورد به بازار و رفت و آمد و شلوغي و مغازههاي بسيار، بعد راسته ميوهفروشها بود كه بساطشان را كنار خيابان پهن ميكردند و بازارگرمي ميكردند. در اين وسط صدا و به قول او «ابهت» هندوانهفروشها چيز ديگري بود: «من از همان بچگي دلم ميخواست هندوانهفروش شوم.» و اين را با خنده ميگويد. مهدي بهلولي هندوانهفروش نشد، معلم شد و حالا ميان بسياري از كنشگران حوزه آموزش و پرورش شناخته شده است. نقشه بساط هندوانه وقتي كه وارد دبيرستان شد و سر كلاس درس يك معلم از ذهنش برچيده شد تا نقشه تازهاي جايش را بگيرد: «در دبيرستان يك معلم رياضي داشتيم به اسم آقاي نوري كه هم به لحاظ روش آموزشي و هم منش اخلاقي بسيار معلم كاملي بود. چنان تاثيري روي دانشآموزان داشت كه واقعا باعث شده بود عده زيادي به رياضي علاقه پيدا كنند و حتي كساني هم بودند از جمله من كه به عشق آقاي نوري شديم معلم رياضي.» با حساب دوره دانشگاه، بهلولي معلمي است با 28 سال سابقه. براي كسي مثل او كه در سالهاي متمادي درس داده و فعاليت صنفي هم داشته ديگر پيچ و خمهاي شغل معلمي آشكار است. در تمام اين سالها شده جايي، وقتي از انتخابي كه در آغاز جواني كرده بود پشيمان شود؟ معلمي به زحماتش ميارزيده؟ «مادرم خيلي با معلم شدن من مخالف بود. دلش ميخواست مهندسي بخوانم. اما آن تاثير آقاي نوري خيلي شديد بود. بعد از اينكه معلم شدم، اول براي خدمت در مناطق محروم فرستاده شدم. 6 سال را در هليلان استان ايلام گذراندم. همان جايي كه چند وقت پيش يك دختربچه به خاطر فقر خودكشي كرد. در تمام آن سالهايي كه در منطقه بودم دختران و زنان زيادي دست به خودسوزي ميزدند. در آن فضاي سخت آن موقع گاهي احساس پشيماني ميكردم. الان وقتي به اين فكر ميكنم كه معلمها از جمله خودم براي امرار معاش ناچاريم كاري غير از معلمي داشته باشيم، گهگاه مقداري حس ميكنم كه كاش با تامل بيشتري انتخاب ميكردم. الان فضاي آموزش و پرورش فضاي جذابي نيست؛ نه به لحاظ مادي، نه در مدرسهها فضا آنقدر پويا و آزاد است كه بتواني بر اساس پژوهشها و تحقيقاتي كه خود كردهاي حرفي بزني كه شايد با گفتمان رسمي در تناقض باشد. اما همه اينها به كنار به صورت كلي راضيام. فكر ميكنم معلمي شغل خوبي است اما اگر بخواهم راستش را بگويم، به پسر خودم پيشنهاد نميكنم معلم شود.» به نظر بهلولي اين يك روند كلي در ايران و جهان است كه از برخي مشاغلي كه در گذشته شايد نوعي ارزش محسوب ميشوند، تقدسزدايي ميشود. مقام معلم شايد در كشورهايي مثل چين و ژاپن كه سنتها كمي سفت و سختتر وجود دارند، هنوز داراي ارج و قربي فراتر از يك حرفه باشد اما به نظرش در ايران ديگر اين شغل آن جايگاه سابق را ندارد؛ هر چند احترامش هنوز سر جاي خود باقي است: «توي ذهنم نيست از دانشآموزانم كسي گفته باشد ميخواهم معلم شوم، البته هستند از ميان دانشآموزانم كه معلم شده باشند و اتفاقا يكي از آنها الان در مدرسه همكارم، اما به نظرم نميرسد خيلي در پي اين حرفه باشند. با اين حال معلمي در كشورمان هنوز جزو شغلهاي معتبر است. اگر نه تقدس، دستكم احترام دارد و اين چيزي است كه در برخي از نظرسنجيها به دست آمده.»
معلم- مددكار
دو سال حقالتدريس و بعد از آن 13 سال سابقه كار تبسم ايلخاصزاده، معلم خوزستاني در اهواز و قبلتر آبادان گذشته است. در واقع همه اين سالها او به شيوه پدر و مادرش رفته و همان كاري را در پيش گرفته كه از كودكي و به تأسي از والدينش و بعد معلمان خودش در مدرسه ميخواست انجام دهد. اما آنچه در دانشگاه خوانده - يعني دبيري تربيتبدني - با آنچه در واقعيت يعني در حياط مدرسهها ديده و ميبيند، بسيار متفاوت است. «مدارسي بوده كه تا 6 ماه اول سال تحصيلي مطلقا هيچ وسيله ورزشي در اختيارم نبوده چون مدرسه از جمله مدرسههاي بيبضاعت به حساب ميآمد. آخرش با وزنههاي دستساز با بچهها تكنيكهاي دووميداني كار ميكردم.» وزنه دستساز يعني چه؟ «توپهاي پلاستيكي را با وزنه پر ميكردم تا وزنه نيم كيلويي و يك كيلويي درست كنم تا به بچهها پرتاب وزنه ياد بدهم. چون هيچ وسيلهاي در دسترس نبود فقط حياط بزرگي داشت كه ميشد اين رشته را در آن كار كرد. براي همين من خيلي به دستورهاي وزارتي كاري ندارم و كار خودم را ميكنم. چون متاسفانه خيلي از دستوراتي كه از وزارتخانه ميآيد نمايشي هستند و قابليت اجرا ندارند. مثلا همين نرمش صبحگاهي اصلا در حالت عادي قابليت اجرا ندارد چون فاصله استاندارد رعايت نميشود، بچهها بيشترشان صبحانه نخورده ميآيند و اگر ورزش كنند دچار افت فشار ميشوند.» جدا از دنياي بخشنامهها و دستوراتي كه از وزارتخانه و استان و اداره ميرسد، معلماني مانند او ميبينند كه در دنياي مدرسه آنها، آنچه دانشآموزان ميخواهند و نياز دارند روايتي متفاوت است. اين مدرسهها اگر در نقاط كمتربرخوردار باشند، نيازهايشان گاه ديگر فقط به حوزه آموزش ختم نميشود، نيازهايشان گاهي پاي مرگ و زندگي را هم به ميان ميآورد و براي همين است كه معلم روزي به اين نتيجه ميرسد كه نميتواند نقشش را در ورزش دادن و سوت زدن و آمادگي جسماني محدود كند، بايد گاهي خواسته يا ناخواسته رخت مددكار اجتماعي را هم به تن كند. «من دانشآموز داشتم كه با تيغ دست خودش را ميزد. چطور متوجه شدم؟ من اول سال همه بچهها را چكاپ بدني ميكنم. به مدير آمار ميدهم كه مثلا چند نفر از اين بچهها به خودشان آسيب بدني ميرسانند، روي مچ و ساعد دستشان رد تيغ است. بعد به خانوادهها ميروي ميبيني اين خشونت عليه خود در آنجا ريشه دارد؛ در خانوادههاي از هم پاشيده يا خانوادههايي كه طلاق عاطفي گرفتهاند. به اينها رسيدگي نميشود، فقط از معلم انتظار دارند كه در كلاس درس معجزه كند در حالي كه از لحاظ اجتماعي و فرهنگي پشت معلم را خالي گذاشتهاند.» ميگويد در طول سالهاي تدريسش شاهد بوده كه اين مشكلات فيزيكي و رواني در ميان دانشآموزان بيشتر شده و بايد توجه ويژهاي به موضوع روانشناسي و مددكاري در مدرسهها بشود، اما اين حوزه همچنان در مدارس كمرنگ است. براي همين وقتي فهميد يكي از دانشآموزانش قصد خودكشي دارد، به اندازه سه زنگ نشست و به حرفهايش گوش داد تا دختر بتواند حرفهايش را بزند و خودش را خالي كند. «يكي از دانشآموزان سر كلاس غش كرد. سه روز بود غذاي درستي نخورده بود و بعد ديديم كل چيزي كه به تن دارد همان مانتو و شلوار مدرسه است كه بهشان اهدا شده بود. من در اين شرايط ميتوانم كارم را انجام دهم؟ الان معلم خوب يعني كه مجبور است نقش مددكار را هم ايفا كند.»
يكي از دشوارترين تجربههاي معلمي او در مدارسي كه فقر و سنت دست به دست هم ميدهند اين است كه به قول خودش دانشآموزان اصلا آيندهاي را براي خودشان متصور نباشند كه بخواهند درس بخوانند: «در يكي از روستاهاي اهواز كه درس ميدادم يك روز متوجه شدم ميخواهند شناسنامه دختر كلاس چهارمي را دستكاري كنند كه بگويند دارد ميرود اول راهنمايي كه بتوانند به عقد پسرعمويش دربياورند. من معلم چه برخوردي بايد بكنم؟ در آبادان يكي از دخترها آمد به من گفت يك خواستگار دارم كه قرار است زن سومش بشوم. چرا؟ چون معتاد نبود و به لحاظ مالي وضع خوبي داشت و فكر ميكرد ميشود «سوگلي» آن مرد. به من بگوييد نقش من معلم اينجا بايد چه باشد؟» اينجا است كه كلاس ورزش او گاهي تبديل ميشود به ملجا و پناه دختراني كه كه او با آنها حرف ميزند، حرف ميزند، حرف ميزند تا بتواند اين آيندههاي تار و مبهم را برايشان تغيير دهد. معلمي كه بايد گوش شنوا داشته باشد.
به زبان دانشآموزان
فاطمه رحماني، معلم اهل تاكستان است. بازنشسته آموزش و پرورش استثنايي. سال 70 و در مرحله اول كنكوري كه آن موقع دو مرحله داشت هم دانشگاه پيام نور، هم سراسري و هم تربيت معلم قبول شد. مرحله دوم ادبيات پيام نور قبول شد و مجاز براي شركت در تربيت معلم. ميگويد كمبود معلم زياد بود و معلمان معمولا ساكن روستاها ميشدند و از خانهشان دور ميماندند، برادرش پيشنهاد داد كه هنگام انتخاب رشته آموزش و پرورش استثنايي بزند كه اغلب در مراكز شهري هستند. گرچه خواهر و برادرهايش هم همين راه را رفته بودند اما به قول خودش وقتي رشته آموزش و پرورش استثنايي را انتخاب كرد، هيچ از «عمق فاجعه و دشواري كار» آگاه نبود. «بعد از پايان دوره تربيت معلم، اولين ابلاغي كه گرفتم براي تدريس به گروه كمتوان- ناسازگار بود. رفتم به مدرسهاي با شش كلاس و در هر كلاس دو، سه دانشآموز مقطع راهنمايي داشتند، دانشآموزان ناشنوا. گفتند تدريس كن! بدون هيچ تجربهاي كارم را با آنها شروع كردم. سعي كردم تمام بازيهاي تجربي كه آموخته بودم را با آنها كار كنم، هنوز تربيت شنوايي مرسوم نبود و كامل به زبان اشاره كار ميشد. يك سري علائم از مركز ميآمد و يك سري عرف اشارهاي هم بين خود بچهها بود، من هم كتاب اشارات را گرفته بودم و زبان اشاره را ميآموختم. بعد نوبت به تدريس به دانشآموزان نابينا رسيد، آن موقع از يكي از همكارانم خط بريل آموختم.» زبان و خط آموختن بخشي از اين شغل انتخابي بود كه او را همزمان تبديل كرده بود به دانشآموزي كه بايد ميتوانست بيشتر ياد بگيرد تا به خط و زبان دانشآموزان خودش بخواند و حرف بزند.
با وجود همه اين پستي و بلنديهايي كه از سر گذرانده، در پاسخ به اين سوال كه از انتخاب اين شغل پشيمان نشديد؟ ميگويد: «نه، اصلا! باز هم به دنيا بيايم معلمي را انتخاب ميكنم.» حالا دخترش هم راه مادرش را ميرود. و مادر كه هرگز از انتخابش پشيمان نشده بود اين فرصت را دارد كه تجربههايش را و آنچه اگر خودش ميدانست ممكن بود در كارش موفقتر شود را به او آموزش ميدهد. «متاسفانه بايد اقرار كرد كه خيلي از معلمها نه مهارت فردي دارند و نه مهارت علمي. در زمان آقاي حاجيبابايي، يك شبه بسياري شدند معلم، كلي بازنشستگيهاي بسيار تحميل كردند و دست آموزش و پرورش خالي ماند. حالا كه كرونا آمد معلوم شد چقدر اين ضعفها زياد است. حالا مشخص است كه چقدر ضعف در كار كردن با تكنولوژي و دانش روز وجود دارد و چقدر ميتوانند مديريت كلاس غيرفيزيكي را بر عهده بگيرند.» اين كاري است كه از ديد او سياستگذاري كلان باعث شده كه به جاي مهارتهاي فرد روي پروسههاي طولاني گزينش عقيدتي متمركز ميشوند. سيستمي كه وقتي در كلاسهاي حضورياش خبري از فناوري نبود حالا از معلمان و دانشآموزان انتظار دارد كه در خانههايشان از فناوري كمك بگيرند تا آموزش تعطيل نشود.
اگر روزي كار سياستگذاري در دست رحماني بود اولين و مهمترين چيزي كه مشق ميكرد، تاكيد بر كيفيت بود: «معلم بايد بتواند نسل تربيت كند، بايد بچهها را ارتقا دهد. وضعيت آموزش و پرورش ما مطلوب نيست. اگر بخواهم تحولي انجام بدهم تحول از بالا همان صدر هرم را شروع ميكنم تا روستاها و مدارس كپري. ببينيد كه رتبههاي اول كنكور هميشه از كلانشهرها هستند، اين يعني عدالت آموزشي نيست. اين را بايد درست كرد. بايد به بچه ياد داد اگر بافنده يا نقاش خوبي هستند لازم نيست ساعتهاي زيادي صرف شيمي يا سلسله خوارزمشاهيان كند و بايد برود دنبال كاري كه دوست دارد و مهارتي ياد بگيرد.»