• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4638 -
  • ۱۳۹۹ دوشنبه ۱۵ ارديبهشت

يك روز عجيب و شگفت‌انگيز در غسالخانه جنازه‌هايي كه بر اثر كرونا فوت كردند

بوي كافور، عطر بهارنارنج

امير جديدي

به مادر و پدرم دروغ گفتم. به برادرم هم. شب قبل از سفر بعد از سي و پنج روز كه نديده بودم‌شان - آن سي و پنج روز پيش هم توي حياط خانه از فاصله چند متري همديگر را در آغوش گرفتيم - ميهمان خانه‌شان شدم. ساعت 10 شب كارم را در روزنامه جمع و جور كردم و وقتي به خانه رسيدم صاف رفتم توي حمام و خودم را پلشت‌زدايي كردم و از روي بند رخت لباس‌ چروكي پوشيدم و راه افتادم. موقع شام گفتم: «فردا مي‌روم شمال ماموريت.» مادرم شستش خبر‌دار شد. قسمم داد: « نري بيمارستان براي عكاسي...» گفتم: «نمي‌روم.»

 

اپيزود اول

با رفيقم كه عكاس خبرگزاري «شينهوا»ي چين است قرارمان را فيكس كرديم. تونل اول بزرگراه پرديس را كه رد كرديم، به چشم خود ديدم كه درختان را به خلعت نوروزي قباي سبز ورق در برگرفته و كنار جاده اطفال شاخ به قدوم موسم ربيع كلاه شكوفه بر سرنهاده‌اند. اين تصوير را به فال نيك گرفتم و به چاك جاده زديم. مسير خلوت‌تر از آن بود كه تصورش را مي‌كردم. مه غليظي تا پايين جاده آمده بود، طوري كه وقتي دستت را دراز مي‌كردي مي‌توانستي حجم مِه را لمس كني. سوادكوه را كه رد كرديم، احمد گفت: چرا اينقدر بوي ياس توي هواست. گفتم: ياس نيست، بهار نارنج است.

 

اپيزود دوم

كنار مسجد محمد رسول‌الله (ص) با صالح قرار مي‌گذاريم. از ماشين پياده مي‌شويم. سلامي و عليكي و خودم را معرفي مي‌كنم و احمد را هم. مي‌گويم از روزنامه اعتماد آمده‌ام و احمد هم از شينهوا. ابوالحسن به محمد علي با خنده گفت: «آقا از اعتماد آمده». بعد هم گفت: يعني بايد به شما اعتماد كنيم؟ محمد علي رو به احمد به شوخي گفت: خودتان ويروس را آورديد، حالا هم آمدي عكس‌اش را بگيري؟ زديم زير خنده اما حقيقتا از اينكه مي‌دانست شينهوا خبرگزاري چين است تعجب كردم. گفتم خودتان را معرفي نمي‌كنيد؟ صالح گفت: «من مرده‌شور اول يا غسال سوم ستادم». ابوالحسن گفت: «من هم سر مرده شور اعظمم.» محمد علي را هم از توي اخبار مي‌شناختم. خنديديم و راه افتاديم سمت غسالخانه.

 

اپيزود سوم

بالاي غسالخانه يك چادر هلال احمر و دو كانكس بود. ماشين‌ها را كنارشان پارك كرديم. سرمرده‌شوراعظم و محمدعلي و مرده شور سوم ستاد يكي يكي رفتند داخل كانكس و عبا و عمامه و لباس را از تن در آوردند و لباس مخصوص پوشيدند و ماسك روي صورت‌شان گذاشتند. ما هم رخت‌مان را كنديم و لباسي پوشيديم كه حجم عظيم پلاستيكي سياه رنگي بود كه اسم دقيقش را نمي‌دانستم اما مي‌شد گفت با آن اگر تا كمر هم توي آب مي‌رفتيم، خيس نمي‌شديم ولي اينكه ويروس مي‌تواند به آن نفوذ كند يا نه، چيزي نمي‌دانستم. آمبولانس رسيد. متوفاي كرونايي را با سلام و صلوات از ماشين پياده كردند. يك نفر روي كيسه جسد و آمبولانس را ضد عفوني كرد. دو سه نفري - لا اله الا‌الله گويان - جسد را بردند به غسالخانه. ماموران بهداشت خانواده متوفي را به فاصله زيادي از غسالخانه نگه داشته بودند. صداي ضجه‌هاي دختر متوفي را مي‌شنيدم و مي‌ديدم كه پاهايش سست شده و چند نفري زير شانه‌اش را گرفته‌اند. داخل غسالخانه يا علي گفتند و جسد را گذاشتند روي سنگ. بوي صدر و كافور از ماسك رد شد و طعم خوش بهار نارنج را شست و برد. مراسم تغسيل شروع شد. قبلا غسالخانه رفته بودم و مراسم غسل ميت را ديده بودم. همه‌چيز خيلي سريع اتفاق مي‌افتاد اما اينجا قضيه فرق داشت. شايد از روي كم‌تجربگي، شايد از روي وسواس، همه‌چيز در كمال آرامش انجام مي‌شد. گويي هر كدام‌ از مرده‌شوي‌ها بستگي با متوفي داشته باشند، چنان تن رنجور متوفي را در نهايت نظم و آرامش مي‌شستند كه پيش خودت به مرده حسادت مي‌كردي. كف مالي و غسل كه تمام شد، محمد علي روضه ‌خواند. نمي‌دانم به خاطر فضاي شبيه به حمام غسالخانه بود كه صدا در فضا پيچيد يا ميكروفوني در ماسك‌ها كار گذاشته بودند؛ هرچه بود صدايي دلنشين مي‌شنيديم كه از سنگيني فضا كم مي‌كرد. كمي بعد، روي سنگ ديگري، ابوالحسن كفن را مرتب كرد و حوله‌اي رويش انداخت و با پنبه بالشي نرم ساخت. با همان نواي محمد علي، جنازه را در كفن گذاشتند و صالح روي پيشاني و كف دست‌ها و نوك انگشتان پا و زانو‌ها كافور گذاشت و «تربتي» هم روي سينه جنازه گذاشت. دستش از چند جا پارگي داشت. صالح يك تكه پارچه را شبيه به باند بريد و مثل خياطي چيره دست، آستيني درست كرد و زخم را در آن پيچيد. كار زخم كه تمام شد كفن را بستند و صلوات...‌ اللهم صلي علي محمد و آل محمد.

شايد باورش سخت باشد اما وقتي به تهران برگشتم دلم در ساري و قائم‌شهر بود. تا قبل از سفر گمان نمي‌كردم اينطور پاگير شوم. خودم را بابت شغلم مسوول مي‌دانستم. باور داشتم بايد اين جهاد را به مردم نشان دهم اما هرگز گمان نمي‌كردم دلم را در مرده‌شوي‌خانه‌اي در شمال ايران جا بگذارم. صبح اول وقت آمدم روزنامه و با گروه طلاب جهادي تماس گرفتم. ادامه اين گزارش، برشي از خاطرات چند نفر از كساني است كه از نزديك ديدم‌شان.

 

روايت صالح

مرده شور اول ستاد

اسفندماه بود و توي هيات درگير درست كردن پك بهداشتي بوديم. هر روز آمار كشته‌ها زياد مي‌شد. توي فضاي مجازي خبر‌هايي مي‌آمد كه مرده‌هاي كرونايي را به شكل غير شرعي دفن مي‌كنند. با رفقا جمع شديم و تصميم گرفتيم حداقل خودمان كار دفن و نماز را به صورت شرعي انجام دهيم. شروع كرديم به پخش تراكت در فضاي مجازي. رفقا تراكت‌ها و استوري‌ها را كه ديدند، كم‌كم زنگ‌خور تلفن‌ها زياد شد. ما مي‌رفتيم از روي كاور كفن مي‌كرديم و نماز مي‌خوانديم و دفن مي‌كرديم. چند روزي به همين منوال گذشت. رفيقي داشتيم كه سرهنگ بود. سرهنگ را بدون غسل و كفن دفن كرديم. ضربه روحي شديدي خورديم. پيش خودمان گفتم اين چه بلايي است كه سرمان آمد؟ بايد تصميمي بگيريم. با امام جمعه و فرمانده سپاه استان جلسه گذاشتيم و قرار شد غسالخانه‌اي در اختيارمان بگذارند و ما تحت حمايت وزارت بهداشت و با رعايت كامل پروتكل‌ها غسل را انجام دهيم. هشتم يا نهم فروردين بود كه اولين ميت كرونايي را غسل داديم. ميت را كه گذاشتيم روي سنگ گفتيم خوشا به حالت پيرمرد. غسل را كه تمام كرديم دل‌مان هم آرام گرفت.

 

روايت محمد علي

روزهاي اول كسي نمي‌دانست چه خبر است. همه يا به فكر ضد عفوني كردن بوديم يا اينكه در خانه بمانيم يا نهايتا اقلام بهداشتي توزيع كنيم، تا اينكه اواسط اسفند موج كشتار كرونا به مازندران رسيد و دختر عمه خانم من كه پرستار بود، شهيد خدمت شد. من براي دفن ايشان رفتم و متوجه شدم چقدر سخت و غيرعادي است شرايط دفن مبتلايان به كرونا. گمان مي‌كردم اين وضعيت اجتناب‌ناپذير است و بايد قبولش كنيم. تا اينكه فتواي آقا آمد: «به صرف مبتلا شدن به كرونا مسائل شرعي ساقط نمي‌شود.» اينطور شد كه از بيست و دوم با تيمم بدل از غسل شروع كرديم و بعد هم با هماهنگي‌ها و تجهيز غسالخانه‌ها غسل را شروع كرديم. البته در ابتدا مقاومت‌هايي - چه از سوي آرامستان‌ها چه از سوي مقامات وزارت بهداشت - شكل گرفت. مسوولان آرامستان‌ها مي‌گفتند غسال‌هاي ما به كرونا مبتلا شدند و اين كار در توان مجموعه ما نيست. وقتي ما گفتيم خودمان كار را انجام مي‌دهيم، ديگر مشكلات حل شد. وزارت بهداشت هم وقتي ديد ما پروتكل‌ها را بيش از اندازه رعايت مي‌كنيم از ما حمايت كرد و خوشبختانه تا به حال گزارشي نداشتيم كه بچه‌هاي غسال، به كرونا مبتلا شده باشند. خاطره عجيبي كه از ذهنم پاك نمي‌شود مربوط مي‌شود به بيمار كرونايي كه هم كرونا مثبت بود هم سل داشت. ما خيلي اتفاقي رفته بوديم به شهر تنكابن و رامسر براي بازديد قرارگاه جهادي و خودجوش مردمي كه متوجه اين متوفي شديم و چون اوايل كار بود، بچه‌هاي خود ما خوف داشتند كه اين ميت را غسل بدهند. خلاصه بعد از تماس با مقامات بهداشت، من و ابوالحسن و يكي دو نفر ديگر غسل را انجام داديم. دقيقا شب نيمه شعبان بود. وقتي غسل تمام شد و آمديم براي دفن، متوجه شديم كه ميت هيچكسي را ندارد. كارتن خواب بود. كنار خيابان بود و فاميل و كس و كاري نداشت. ما براي همه مرده‌ها يك نفر داخل قبل مي‌شديم ولي اين ميت را دو نفري داخل قبر گذاشتيم و خاك را كه ريختيم و تمام شد، ‌الله اكبر اذان مغرب شب نيمه شعبان بلند شد. بعدا متوجه شديم اين ميت - هم خودش، هم خانواده‌اش - از خيرين تنكابن بوده‌اند و دست روزگار به اين روزش انداخته اما صاحب همه ما حواسش بوده كه ...

اتفاق عجيب ديگر اين بود كه از يك زماني شهرداري گفت ما خودمان كار غسل را انجام مي‌دهيم و ديگر لازم نيست طلبه‌ها بيايند. ما هم يكي دو روز بعد كار را تحويل داديم ولي گفتيم از آنجايي كه مردم هنوز ترس دارند كارهاي دفن را همچنان انجام مي‌دهيم. جوان سي و دو ساله‌اي را داشتيم دفن مي‌كرديم كه متوجه شديم غسل و كفن نشده و به همان شرايط روزهاي اول حتي لباس بيمارستان هم هنوز تنش بود. خانواده جوان در فاصله‌اي از قبر ايستاده بودند و كاري از دست‌مان بر نمي‌آمد. با تيممي دفن‌اش كرديم و آمديم بيرون. چون جوان بود به‌رغم توصيه‌هاي بهداشتي تعداد زيادي آمده بودند.كاري نمي‌شد كرد. بعد شرايط خيلي عجيب شد. زنگ زديم دفتر رهبري و استفتا كرديم. گفتند بايد نبش قبر انجام شود و دوباره غسل شود. اين اتفاق افتاد و بعد از چهار روز ما جنازه را از زير خاك در آورديم و نكته جالب اينجا بود كه جنازه ظرف چهار روز با اينكه روش آهك پاشيده شده و شرايط نم خاك هيچ تغييري نكرده بود، حتي متعفن هم نشده بود.

 

روايت علي مرده‌ شور حال

پدرم كشاورز بود. زمان قديم كه مي‌رفتند سر زمين من را با خودشان نمي‌بردند. مي‌گفتند: اين بچه جثه نداره ضعيفه. من ممكن است شجاع باشم اما حقيقتا بدن قوي ندارم. با اين حال دراين شصت روز باور بفرماييد كه به اندازه چندين برابر عمرم بيل زدم. عمق قبرهايي كه براي متوفيان كرونا كنده مي‌شود، نزديك سه متر است و گاهي به خاطر مسائل بهداشتي و ترس خانواده‌ها كسي براي خاك ريختن روي جنازه نمي‌‌آيد. ما يكي دونفري با همين تن ضعيف گاهي به اندازه يك كاميون خاك را داخل قبر مي‌ريزيم و اصلا نه دست‌مان تاول مي‌زند و نه احساس خستگي مي‌كنيم. فقط خدا خدا مي‌كنيم امام زمان از ما راضي باشد. ان‌شاءالله مردم هم از ما راضي باشند. يك روز به ما مي‌گفتند حجت‌الاسلام و‌المسلمين و استاد و از اين حرف‌ها... امروز هم مي‌گويند مرده شور. يك روز تكليف‌مان بالاي منبر بود، حالا هم ته قبر است.

روايت ابوالحسن سر مرده شور اعظم

ما غسال نبوديم. توي دوران طلبگي‌مان هم هيچ‌وقت فكر نمي‌كرديم روزي غسال ميت كرونايي شويم. ما معمولا اعمال غسل و اموات را بيان مي‌كرديم. شستن ميت در باور عوام كراهتي دارد و اساسا روي ذهن و ضمير انسان تاثير مي‌گذارد. مخصوصا اگر ميت كرونايي باشد كه اين اتفاق بيشتر مي‌شود.

اما من نمي‌دانم چه اتفاقي افتاد كه ما روز اول كه هفت نفر را غسل داديم يك قدرت ماورايي كه به تعبيري همان ايمان و عنايت خداوندي بود ما را به سمتي برد كه وقتي اموات كرونايي را مي‌شستيم احساس مي‌كرديم اينها با اينكه عزيزان ديگران بودند اما براي ما هم عزيز ‌شدند. ما غسال نبوديم و كار ما غسالي نبود اما كارمان با عشق شروع شد و با عشق ان‌شاءالله تمام مي‌شود. اگر تا ديروز به مردم مي‌گفتيم بايد اين‌كارها را انجام بدهيد امروز بايد خودمان هم در ميدان عمل تن به اين كار‌ها بدهيم تا مردم بدانند ما فقط مرد حرف نيستيم بلكه مرد عمل هم هستيم. هميشه اين غصه را دارم كه‌اي كاش ما از همان روز اول مي‌دانستيم و پاي كار مي‌‌آمديم تا هيچ كدام از اموات كرونايي بدون غسل و مسائل شرعي دفن نمي‌شدند. ما در كنار تمام اين اموات روضه اباعبدالله ‌خوانديم. اينها بهترين اتفاقات زندگي من است و احتمالا ده پانزده سال ديگر تازه متوجه اين روزهاي‌مان مي‌شويم.

 

روايت ايفاء غسال جهادي خانم

من هميشه آرزو داشتم مدافع حرم شوم. چندباري پيگيري كرديم و گفتيم براي امور تبليغي ما را به سوريه ببريد. گفتند اصلا امكان حضور خانم‌ها نيست. وقتي كه براي غسالي با من تماس گرفتند و خواستندكسي را معرفي كنم احساس كردم بايد بگويم: خودم. وقتي مي‌خواستم از همسرم اجازه بگيرم اشك مي‌ريختم و ياد بچه‌هايي افتادم كه زمان جنگ مي‌خواستند از پدر و مادرشان اجازه بگيرند. همسرم گفت مي‌دانم كه اين كار براي شما واجب كفايي است، اگر تجهيزات هست مشكلي نيست. ما به دعاي مردم محتاجيم تا از خداوند بخواهند توان ما را زياد كند. ماهر روز دعا مي‌كنيم كه خدايا اين كرونا تمام شود. در طول اين مدت اتفاقات و خاطرات غريبي براي ما افتاده است كه بايد مثل خاطرات روزهاي جنگ نوشته شود تا بماند به يادگار. ما وقتي كه در حال شست و شوي اموات هستيم ناخودآگاه روضه اهل بيت مي‌خوانيم و جان دوباره مي‌گيريم. زمان طلبگي يكي از طلبه‌هاي ما به رحمت خدا رفت و فاميلي نداشت. من داوطلب شدم كه ايشان را غسل دهم. ماه رمضان سال گذشته هم فرشته‌‌اي در بين اقوام فوت كرد و من احساس كردم بايد من اين كار را انجام دهم. اين اتفاق كه افتاد چهره آن دو نفر جلوي چشمم آمد و متوجه شدم حتما آنها پيش‌زمينه اين اتفاق بوده‌اند تا اين توفيق نصيبم شود. من پدر و مادر پيري دارم و ناخودآگاه موقع غسل دادن اموات ياد پدر و مادرم مي‌افتادم و پيش خودم مي‌گفتم اگر من مبتلا شوم و به آنها انتقال دهم چه بايد بكنم. روز اول هوا خيلي گرم بود و ما پنج نفر را در يك روز غسل داديم. روضه مي‌خواندم و به هر كدام كه غسل‌شان تمام مي‌شد مي‌گفتم سلام ما را به حضرت زهرا برسان. خسته و با حال روحي بدي به خانه آمدم. داشتم با حضرت زهرا راز و نياز مي‌كردم و مي‌گفتم كه من پدر و مادرم را چه كنم كه خوابم رفت. بين خواب و بيداري ديدم كه دقيقا دم در غسالخانه خانمي با چادر مشكي نشسته و پشتش به من است و يكي از همان پنج اموات با لباسي آراسته روي ايواني نشسته و... اين خواب چنان آرامشي به من داد كه دلم قرص شد. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون