عزيز پسر اولش را كه باردار بود، ويار چلبك كرده بود. با همان روغن محلي و سياهدانههايي كه رويش پخش ميشود. عزيز ويار چبلك كرده بود و بعد كه دستش به تردي نان خورد، چشمها را بست و نان روغني لاي دندانهايش آب شد. شايد براي همين هم بود كه وقتي غذاي زابلي خواستيم، باز هم دلش پيش همان نانِ محلي رفت. هر بار كه سراغ غذاي محلي را ميگرفتيم، اسم كشك زرد و چلبك را ميآورد. از همان روز اول هم قول داد درست كند. فروزان اما پيشدستي كرد. روز آخر سفر، از صبح زود بيدار شد تا چلبك براي صبحانه و ناهارمان حاضر باشد. بوي روغن داغ پيچيد و دست بچهها از آرد سفيد شد. دوتا پنكه سقفي زور ميزد تا بوي روغن داغ را از اتاق دور كند. زنها از صبح زود مشغول آماده كردن خمير براي پخت نان بودند.
عزيز ميگفت، چلبك بيشتر براي فصل سرد است. براي وقتي كه باران بيايد يا هوا سرد شود. آن روز هوا سرد نبود. گرمايش كفشهاي توي حياط را داغ كرده بود. چرم و لايههاي كفشها نرم شده بود. عطر نان در همان گرما پيچيد توي خانه آقاي معلم. چلبك براي ما بهانه بود. دلمان غذاي روستايي ميخواست. ميخواستيم زنان روستا را حين درست كردن نان ببينيم. از همان ابتداي ورود به روستا، دنبال نشانهاي بوديم كه خاص آنجا باشد.
خانه معلم روستا مثل برخي خانههاي ديگر، بازسازي شده و مدرنتر بود. كنج يك خاكراهي بود كه اگر در ميانهاش مسير را به سمت راست كج ميكردي و چند دقيقهاي ادامه ميدادي، سر از مسجد روستا در ميآوردي. خانه معلم روستا تنور نداشت. بيشتر شبيه خانههاي شهر بود. روز اول نان تافتون در سفره گذاشت. پرسيديم محلي است؟ گفت نه همان تافتون است كه در تهران ميپزند. اما تافتون روستاي سدكي ضخيمتر بود و عطر داشت. ميشد صورت به آن چسباند و يك نفس عميق كشيد و بوي روستا را به درون كشاند. نانهاي تهران بوي يارانه و سختي و عصر آهن ميدهد. تافتونهاي سدكي همهشان بوي سكوت و خشكي و آرامش ميداد. بوي خشكسالي و غولي كه سالهاست سايهاش را روي زابل انداخته است. عطر تافتون روستايي هم متفاوت بود.
پخت نان در زادگاه رستم
«سدكي» تكهاي از «هامون» است. بخشي از زابل. بخشي از سيستان؛ همان زادگاه رستم در شاهنامه. زابل هميشه اينقدر خشك نبود. از استانهاي ديگر هم سرسبزتر بود. خشكسالي اما امان نداد. طبيعت انگار قهر كرد. رويش را از سيستان گرفت. عدهاي كوچ كردند و برخي هم دلشان نيامد جايي بروند. خشكسالي آمد و تركهايش افتاد به چهره عزيز. افتاد به چهره اهالي سدكي و رد آفتاب را روي صورتشان طرح زد. عزيز ميگويد، روستا خيلي سرسبزتر از اين حرفها بود. خانههاي محلي را نشان ميدهد كه حالا در قرق مگسهاست. درهايشان بالاتر از سطح زمين است و كلِ خانه بيشتر شبيه آواره است تا خانه.
از همان زماني كه سيستان سرسبز بود، زنان نان ميپختند و غذاهاي محلي را مهمان سفرههايشان ميكردند. نان و زن از همان موقع به هم گره خورد. در كتابها و داستانهاي تاريخي هم اين دو نام به هم آميخته است. نان بهانهاي است براي ريختن مهرِ زن و آوردنش به ميان سفره.
ويلم فلور، ايرانشناس هلندي هم در كتاب تاريخ نان به همين زنانه بودن پخت و طبخ آن اشاره ميكند: «تمام مراحل پخت نان مانند آسياب كردن غلات، الك كردن، آماده كردن خمير و پخت آن، وظيفه زنان بود. براي مثال مردان طايفه «بمادي» بختياري هرگز نان نپختهاند. از اين رو به محض اينكه دختري به اندازه كافي بزرگ شد، در كنار خانمهاي فاميل شروع به يادگيري چگونگي پخت نان ميكرد. دختران در انجام اين كار به تدريج مهارتهاي خود را بالا ميبردند و در اين بين زنان با تجربه به كار آنها توجه داشتند.»
چانه بگير
فروزان روز آخر دست به پخت نان شد. عزيز و بقيه هم به كمكش آمدند. دستهاي عزيز
تند تند كار ميكرد. صبح بخير نگفته چشممان به بساط نان و آرد خيره شد. عزيز و فروزان و بچهها توي آشپزخانه بساط كرده بودند. چانه گرفته و كنار هم رديف كرده بودند. چانهها مثل خانههاي متروكه روستايي شده بود؛ كنار هم و گرد. عزيز هر بار يكي از چانهها را به دست ميگرفت، بازشان ميكرد و مثل بادبزني تكان تكان ميداد. چانههاي باز شده توي هر دو دست آفتاب سوخته عزيز ميچرخيد. ورز ميآمدند و گرم ميشدند تا آماده روغنمالي شوند. چانهها براي روغن مالي بايد روي كف آردي قرار ميگرفتند. فروزان مشتي آرد روي پارچه ميريخت و يك تكه را روي آردها باز ميكرد. روغن به خورد آرد و خمير نان ميرفت. ورز ميخورد و نرمتر ميشد.
هوا مثل تابستان است. مگسها بخشي از حياط را سياه كردهاند. صداي شاخههاي آويزان روي سايبان، توي حياط دنگال ميپيچد. بچهها گرما نميفهمند. ميدوند و بازي ميكنند. پخت نان اتاق را گرمتر كرده. صورت فروزان قرمزتر شده. عزيز همانطور نشسته و خمير درست ميكند. ميان ورز دادن چانهها عاطفه هم وارد ميشود. ميگويد روزهاي آخر باردارياش است و همين روزهاست كه دخترش پا به دنيا بگذارد. آشپزخانه در قرق زنان محل است. هر كدام بخشي از كار را دست گرفتهاند و بساط نان شبيه يك ضيافت شده است. نازنين وارد آشپزخانه ميشود و با لبخندي سراغ برادر كوچكترش ميرود كه دستهايش را پر از آرد كرده. تكهاي خمير كوچك را ورز داده و به دست پسرك ميدهد. حالا كوچكترين عضو خانواده آقاي معلم هم وارد پخت نان شده. دستهاي عزيز تندتر از قبل كار ميكند. هر كدام از خميرها بعد از روغنمالي بايد كمي كشيده شود و مثل يك كاغذ از ابتدايش تا بخورد. خميرها شكل يك گلوله كاموا ميگيرند و دوباره بايد به همين شكل بمانند.
غذاي زمستان در بهار
محدثه وارد آشپزخانه ميشود و روغن را داغ ميكند. گلولههاي خمير باز شده از دست عزيز را ميگيرد و توي روغن ميخواباند. خميرهاي سفيد كمي شناور ميشوند و آرام رنگشان برميگردد. بايد كمي به همين حالت بمانند تا رنگ طلايي بگيرند. مثل درست كردن سمبوسه. عزيز ميگويد ادويههاي نان را ميشود به دلخواه تغيير داد. خودش كمي باديوم و سياهدانه به خمير اضافه كرده. باديوم مثل زيره عمل ميكند. نان كه به نيمه پخت ميرسد، فروزان تابه تازه داغ ميكند. ميگويد بد نيست كنارش هم كشك زرد بخوريم. ادويههاي كشك زرد از قبل حاضر شده و كافي است در كمي روغن تفت داده شود. در نهايت هم آب را اضافه ميكند تا چيزي شبيه كاچي از آب درآيد. كار درست كردن ادويههاي كشك زرد زمانبر است. موادش كه حاضر شود، دو هفته بايد يك جا بماند تا به اندازه كافي ترش شود. «ميم» شروع ميكند به توضيح دادن. ميگويد سير و دوغ ترش را بايد با كشك گندمِ آسياب شده مخلوط كرد. كمي گشنيز، شوتك و مورچك هم بايد اضافه كرد. چهره متعجبمان را كه ميبيند توضيح ميدهد: «شوتك مثل زيره است. مورچك هم همان فلفل است.» همه اين ادويهها بايد توي يك ديگ بزرگ مخلوط شوند و دو هفتهاي به همين شكل بمانند تا هم طعم ترشمزه به خود بگيرند و هم شكل ظاهريشان آماده طبخ شود. ميگويند وقتي دو هفته تمام شود تكههاي ريز و زرد رنگي از ادويهها توي ظرف ميماند كه همان مواد اوليه كشك زرد است.
غذاهاي زابلي عطر خاص خود را دارد. «آچار» ادويه مخصوص اين منطقه است كه مثل ماده اوليه كشك زرد طي مراحلي تهيه ميشود و هر بار كه غذايي طبخ ميكنند، كمي آچار به آن اضافه ميشود. عزيز سر ذوق ميآيد و توضيح ميدهد. ميگويد اول بايد گندم را جوش داد و پخت. بعد آن را روي پارچهاي خشك قرار داد و يك بار ديگر وارد آسياب كرد. چهره عزيز لابد شبيه همان وقتي است كه ويار چلبك كرده بود. ميگويد پياز را بايد پوست كند و با آجر سفالي كوبيد تا كمي آب پس دهد. ادويهها در مرحله بعد به آن اضافه ميشود. باز هم گشنيز و شوتك و زيره. نيم ساعتي در ظرف ميماند و بعد به قول خودشان «كوكه كوكه» ميكنند. بيشتر غذاها را گروهي درست ميكنند. دستكم دو نفر از زنان خانه با هم مشغول ميشوند. هر كدامشان براي درست كردن يك سفره پر از غذاهاي رنگين كافي هستند اما طبخ غذا انگار برايشان يك آيين مقدس است. برخي ديگر هم توي آشپزخانه مينشينند و نگاه ميكنند. گرم صحبت ميشوند و عطر غذا را شريك ميشوند.
اينجا نان سياسي نيست
بركت سفره انگار براي اهالي روستا بيشتر است. آداب سفره حتي در بچهها هم ديده ميشود. غذا كه تمام ميشود نازنين بلند از مادرش تشكر ميكند. از غذا تعريف ميكند و يك گوشه ديگر مينشيند. فروزان ميگويد از همان اول به بچهها ياد داده كه سفره و بركت غذا يعني چه.
نان بركت دارد. گاهي سياسي شده و گاهي به قحطي رسيده. جنگ جهاني دوم با نان گره خورد، رضاشاه بحران نان را به خود ديد، قحطي نان در تبريز هم تاريخي شد. حتي در مجلس اول بارها شعار نانِ ارزان دادند. نان هميشه به يك ابزار سياسي تبديل شده اما براي عزيز و زنان روستا، يك كار زنانه است تا با آن كنار هم باشند و مهرشان را سر سفره بياورند. نان اينجا سياسي نيست. يك كار زنانه است براي عاشق بودن و عاشق ماندن.
آبگوشت زابلي
آبگوشت شايد در همه جاي دنيا يك شكل باشد. تركيبها خيلي از هم متفاوت نيست. اما وقتي پاي ادويهاي به نام آچار در ميان باشد، آبگوشت زابلي يك سر و گردن از بقيه شهرها بالاتر ميرود. رب گوجهفرنگي، گوشت، سيبزميني، پياز، نمك، فلفل، روغن محلي و زردچوبه كنار آچار قرار ميگيرد تا آبگوشت زابلي خوردنيتر شود. فروزان اول آب گوشتها را توي كاسههاي ملامين و طرحدار ميريزد و بعد گوشتها را توي بشقابها آماده ميكند. ترشي مخلوط هم به كمك ميآيد تا طعم چرب آبگوشت را ملايمتر كند.
براي سيستان كه بار و بري جز خشكي و خشكسالي ندارد، شايد همين پخت غذا معبري براي آمدن گردشگر شود. خيليها ميگويند غذا تجسمي از ارزشهاي سنتي است. يك نوع ميراث ناملموس كه ميشود در خشكسالي هم به يادش بود. مثلا همين چلبك ميتواند بهانهاي براي سفر شود. براي چشيدن و بو كردن طعم و عطر غذاهاي سدكي. براي ديدن عزيز و فروزان. عزيز حالا كنار پدربزرگ نشسته و به مهمانها لبخند ميزند. انگار دوباره ويار چلبك كرده. تكهاي چلبك از سفره برميدارد و به دهان ميگذارد. صورتش باز ميشود.
نان بركت دارد. گاهي سياسي شده و گاهي به قحطي رسيده. جنگ جهاني دوم با نان گره خورد، رضاشاه بحران نان را به خود ديد، قحطي نان در تبريز هم تاريخي شد. حتي در مجلس اول بارها شعار نانِ ارزان دادند. نان هميشه به يك ابزار سياسي تبديل شده اما براي عزيز و زنان روستا يك كار زنانه است تا با آن كنار هم باشند و مهرشان را سر سفره بياورند. نان اينجا سياسي نيست. يك كار زنانه است براي عاشق بودن و عاشق ماندن.