اخلاق مطلق يا نسبي؟
محسن آزموده
در جامعه ما به واسطه كثرت گفتارهاي نصيحتگونه و پندآميز كه معمولا بدون پشتوانهاند و تنها در حد حرف و حديث باقي ميمانند، سخن گفتن از اخلاق كار سختي شده است. تا كسي ميخواهد دم از «اخلاق» بزند، او را متهم ميكنند به اينكه قصد دارد به انبوه بيفايده گفتارها و نوشتارهاي كثير و بدون ضمانت اجرايي بيفزايد و حرفها و سخناني بيمايه و بيرنگ و بو عرضه كند كه نه فقط به هيچكس بر نميخورد، بلكه هيچ فايدهاي نيز ندارد و فقط لقلقه زبان است. بر كسي هم نميتوان خرده گرفت كه چنين برداشت كند. آنقدر بياخلاقي و رفتارهاي ناپسند و رذيلانه به ويژه از به اصطلاح معلمان اخلاق و واعظان پندگو ديده شده كه هيچكس اگر هم بخواهد، نميتواند به اين سخنان وقعي بگذارد. بزرگترين قرباني اين تناقض و ناسازگاري ميان عمل و نظر هم خود اخلاق است.
مراد از اخلاق در اين گفتار آن الزام دروني به رعايت حقوق و وظايف خود و ديگران است، اجباري كه نه از منبعي بيروني مثل قانون و آداب و رسوم و عرف و عادتها و مصلحتسنجي و... ناشي شده باشد. در اخلاق به اين معنا، مجري و ناظر و قاضي فعل و گفتار، خود فرد و در واقع عقل و خرد اوست و ديگران هم تنها با معيارهاي كلي عقلي حق دارند (اگر داشته باشند) در اين باره كه فعلي خاص به لحاظ اخلاقي درست يا غلط است، سخن بگويند. با در نظر داشتن اين تعريف روشن ميشود كه اصل و اساس اخلاق از امري وابسته به زمان و مكان خاص و به تعبيري ديگر از شكل نسبي فراتر ميرود و به امري مطلق بدل ميشود؛ به عبارت روشنتر ربطي ندارد كه من در چه تاريخي از كجاي اين جهان زندگي بكنم و در چه شرايطي، تا به لحاظ اخلاقي ملزم به رعايت حقوق و وظايف خودم و ديگران باشم. به لحاظ اخلاقي من به عنوان كنشگر اخلاقي در دوران پيشامدرن همانقدر موظفم كه به حقوق ديگران احترام بگذارم كه الان. همچنين اين تعريف منشا و خاستگاه (origin) اخلاق را نه مصلحتانديشيهاي زندگي روزمره يا دستورهاي آيينهاي مختلف كه قانون اخلاقي دروني هر فرد خردمندي معرفي ميكند، هر انسان مختاري كه ميتواند بينديشد و براساس عقل و خرد خود حكم و عمل كند، ميتواند دريابد كه اخلاقي زيستن و رفتار كردن به چه معناست، اگرچه امكانش هست كه انسانها در تعيين مصداق اخلاقي بودن و درست و غلط آن دچار خطا شوند. البته آنچه درباره مطلق بودن اخلاق آمد نافي دو نكته مهم نيست. نخست اينكه مصاديق اخلاق به معنايي كه آمد، در طول تاريخ تغيير ميكنند. دانش و آگاهي بشر دگرگون ميشود و بر دانايي او افزوده ميشود. براي مثال در دورههاي باستان برخي از بزرگترين متفكران و دانشمندان، تصور ميكردند كه برخي نژادها پستتر و حتي غير انسان هستند و بر اين اساس آنها را مشمول حكم اخلاقي نميدانستند. اين به معناي فقدان وجدان اخلاقي در آنها يا نارس بودن ذهن آنها نيست. امروزه نيز يكي از اصليترين استدلالهاي اخلاقي- عقلاني گياهخواران براي گوشت نخوردن، وارد كردن درد و رنج ناضرور به حيواناتي است كه سيستم مركزي عصبي دارند و همچون انسان درد و رنج را ميفهمند. هيچ بعيد نيست كه در سالهاي آتي دريابيم كه گياهان نيز به شيوهاي ديگر درد را در مييابند و آنجاست كه گياهخواران بايد شيوه استدلال خود را تغيير دهند و قواعد اخلاقي خورد و خوراك جديدي وضع كنند. نكته دوم درباره منشا اخلاق است. ما در اين نوشتار تاكيد كرديم كه منشا اخلاق يعني منبع هنجارگذار در گزارهها و احكام اخلاقي، در درون انسان و عقل و خرد اوست و قائل شدن به هر گونه خاستگاهي جز آن با اصل اخلاق به معناي الزام عقلي و دروني منافات دارد. اما اين سخن با فراگير شدن اخلاق در جامعه و در ميان جوامع انساني بر اساس مصلحتسنجي ناسازگاري ندارد. هيچ بعيد نيست كه انسانشناسان تاريخي بتوانند به ما نشان دهند كه رعايت اخلاق در ميان انسانها، مثلا براساس اصول داروينيستي صورت گرفته است، يعني انسانها در طول زمان آگاهانه و ارادي يا بر اساس تجربه يا كاملا غيرارادي دريافتهاند كه براي بقا نيازمند اصول اخلاقي و رعايت آنها هستند يا بهطور ناخودآگاه بر مبناي اين اصول عمل ميكنند. چنين نيست كه همگان براساس تامل استدلالي به حقانيت اصول اخلاقي و ضرورت رعايت حقوق و وظايف خود و ديگران پي برده باشند. از قضا چنان كه در آغاز سخن نيز اشاره شد، اي بسا كساني كه دم از اخلاق ميزنند و درباره آن قلمفرسايي ميكنند اما در عمل و زندگي روزمره به هزار و يك علت و دليل از جمله رانهها و اميال و خواستههاي ديگر، غيراخلاقي عمل ميكنند، از سوي ديگر فراوان بودهاند و هستند و خواهند بود، انسانهاي دانشگاه نرفته و كمادعايي كه شايد با بحثهاي پيچيده فلسفي و عقلاني درباره اخلاق آشنايي نداشته باشند، اما بنا به وجدان در سختترين لحظههاي حيات اخلاقي عمل ميكنند.