اي كاش راهنمايي در كار بود
نازنين متيننيا
ميپرسم با ترس هر روزه بازگشت تودهها چه كنم و جواب ميگيرم: «سرطان مثل داغ ميمونه، ديدي رو گوسفند داغ ميذارن؟! خوب ميشه اما جاش هميشه هست، مريضم ۲۴ ساله درمان شده هنوز ميگه هر روز ميترسه...همينه ديگه» و ميرود اتاق آن طرفي كه به مريضهاي بعدي سر بزند. آنكولوژيستم بهترين متخصصي است كه در شهر ميشناسم، اما خب، ادبياتش ضعيف است و مثال زدنش همينطور كه خوانديد بلانسبتطور. آدمهاي با تجربه در حوزه بيماري من، وقتي نامش را ميشنوند دلگرمي ميدهند كه بايد خيالم راحت باشد كه بهترين را پيدا كردم. راستش به خودم هم مهارتش در اين تخصص خاص ثابت شده و ديدهام كه توي مطبش كتابهاي تازه چاپ شده انگليسي زبان، فقط دكور نيستند. اما ادبيات مكالمه و نحوه ارتباطگيري آنكولوژيستم با بيماران در تمام طول مدت ويزيت و تزريقهاي هر بيست روز يكبار، شبيه سطل آب يخي است كه روي سرم ريخته ميشود و هربار بخشي از انرژيام براي درك وضعيت پزشك و تكرار اين جملهها كه خب مريض زياد دارد و سرشلوغ است يا آنقدر سختي و بيماري ديده كه اينطور ضدضربه و تلخ شده، از دست ميپرد. بدتر از همه اينها ماهيت افسردهكننده داروهاست. داروها چنان ناجوانمردانه به سلولهاي تنم حمله ميكنند كه ديگر جايي براي نورونهاي آرامبخش اعصابم باقي نميماند و پيغام سلول به سلول آنقدر دير ميرسند يا نميرسند كه ۲۴ ساعت بعد از تزريق دارو، در چاله كه در چاه عميق و سياه افسردگي پرت ميشوم و تنها شانسم دانستن حقيقت واقعي نبودن افكار چرك و سياه و توطئه داروها عليه سيستم عصبي مغزم است. مدام به خودم ميگويم طبيعي است و مدام تلاش ميكنم دلخوش باشم به روانپزشكي كه مشاورم هست و بعد از گذر از 10 روز سخت تاثير داروهاي تزريق شيمي درماني به سراغش بروم و با دوز بالاتري از قرصها دستم را بگيرد. بله، متاسفانه واقعيت درمان بيماري كه دچارش شدهام به همين اندازه تلخ و دردناك است، اما اين روضهها را نخواندم كه بگويم بدبختم يا نازكنارنجيطور خودم را معرفي كنم. نه، چند هفته پيش كلافه از در تماس نبودن و عدم همراهي دكترم براي ايجاد يك رابطه اطمينانبخش در پروسه درمان، خلاصه اينهايي كه روايت كردم توي توييتر با اين توييت منتشر كردم: «اگه برگردم عقب ميگردم دنبال آنكولوژيستي كه حرف بزنه با مريض و فقط به متخصص درجه يك و بينظير درمان سرطان مربوطه نباشه. يكوقتهايي بيچاره ميشوم از در دسترس نبودن دكترم و بياعتنايياش به درماني كه واقعا نيازمند كمك فكري و روحي هم هست. گفتم اين تجربه رو لحاظ كنين به وقت ضرورت» تا اگر ديگراني به مشكل من برخوردند و اول خط هستند، بدانند كه لازم است چه كنند و چقدر ارتباط با دكتر و داشتن خيالجمعي رواني از سمت كسي كه جانت را در دستش گرفته و همزمان كه بلد است جسمت را نجات بدهد، ميداند روانت هم به امنيت و خيالجمعي او نياز دارد، است. نوشتم و توييت كردم و كمي بعد، در كامنتها و مسيجها حيرتزده شدم. ظاهرا توييت من سردردل بسياري را باز كرد و خواندم كه وضعيت براي بيمارها در مطبهاي ديگر بسيار بدتر از شرايط من است و مثلا فلان آنكولوژيست، شاگردانش ويزيت ميكنند و بهماني ويزيتهاي صبحانهاش هنگام تزريق را انجام نميدهد. جالبتر روايتهاي چند داروساز از تجربه همكاري با اين پزشكان بود و برخوردها و حرف نزدنها و رفتارهاي عجيبشان. نگاه منصفانه در تمام اين روايتها هم زندگي روزانه اين پزشكها با سرطان است كه منهم آن را ميپذيرم و قبول دارم؛ خب، آدمي كه صبح به صبح با ويزيت بيمار سرطاني روزش را شروع ميكند و تا پايان روز موردهاي دردناك و تلخي از اين بيماري ميبيند، راه فراري جز سخت و سنگ شدن در برابر آن را ندارد. بايد تاب بياورد تا به بيمار كمك كند اما تكليف بيمار چيست؟! چند نفر از آن آدمهاي ترسيده، زجركشيده و كلافه كه روي تخت تزريق خوابيدهاند يا با عوارض اليماشاءالله داروها سروكله ميزنند بايد اينها را درك كنند و توقع نداشته باشند كه دكتر مورد اطمينانشان ميدهند نياز روحي و رواني به كمك و همراهي مهم است؟! اصلا اين پروسه جز وظايف آنكولوژيست است يا يك پزشك و رواندرمانگر مرتبط با آنكولوژيست؟! و... حالا مد شده كه سلبريتيهاي رها شده از سرطان، توي اينستاگرام و تلگرام با مخاطب حرف بزنند و از تجربههاي خودشان بنويسند، اما من روزنامهنگاري كه چهار ترم روانشناسي خواندم و سروكلهام هميشه در كتابهاي مربوطه به اين علم بوده، هنوز نتوانستهام قانع شوم كه با كمك آن ديگري نجات يافته، ميشود از اين بحران گذشت و روان آدميزاد را از مهلكهاي كه جسمش ساخته، نجات داد. نه، پيچيدگي روان هر بيماري با عوارض شيميايي داروها، نيازمند متخصصي است كه از هر دو اين درگيريها سردربياورد و خب، بهترين و امنترين همان آنكولوژيست مربوطه است كه در دسترس نيست و از بيبضاعتي شرايط اجتماعي ماست يا همچنان ناآگاهي كلي به بياهميتي درمان روان در دوره سرطان كه متخصص مربوطه را نداريم و بايد با «قوي باش»ها و «روحيه داشته باش»ها و نهايتا مراجعه به روانپزشك و آرامبخشها كمي در آغوش هپروت و آرامش ماند تا سپري شود اين روزگار تلختر از زهر و مدام پرسيد پس كي دوباره روزگار چون شكر از راه ميرسد؟!