بحثي درباره حلنشدن مسائل قديمي و تداوم معضلات اجتماعي
مسائل ايراني يا استخوان لاي زخم
سيدعليميرفتاح
اگر روزنامههاي زرد و شكننده قبل از انقلاب را تورق كنيد عرض مرا تاييد ميكنيد كه بسياري از مسائل ما هنوز حل نشده و خيلي از نقدها و گزارشها و اخبار ماضيه گويي همين امروز نوشته شدهاند. حتي بد نيست با رفيقانتان شوخي كنيد، به تعبير بهتر بازي كنيد و بريدههايي از روزنامههاي شصت، هفتاد سال پيش را بخوانيد و از آنها بخواهيد حدس بزنند ناقلش كيست. مثلا در آموزش و پرورش يا در حوزه مسكن خيلي از حرفها و مقالهها هنوز بوي كهنگي نگرفتهاند. همچنين در موضوع گراني و برخوردهاي سودجويانه محتكران، همين كه خبري يا ستوني يا صفحهاي در اين موضوع بخوانيم درمييابيم، حتي بر زبان ميرانيم كه «در حقيقت شرح حال ماست آن». يك دليل اينكه نوشتههاي آلاحمد و بعضي روشنفكران همعصرش كماكان تازه و با طراوتند همين است كه مسائل قديمي ما حل نشده و ما كمافيالسابق گرفتار معضلات و مشكلات قديمي هستيم و با بيسوادها و ندانمكارها و وقتنشناسها و سودجوها دست به گريبانيم. يكبار اول در كرگدن چند جملهاي را از روي ارزيابي شتابزده آلاحمد نوشتم كه در اصل تكهاي از مصاحبه دمدستي آن خدابيامرز بود با يك روزنامهنگار تازهكار؛ درباره ادبيات فارسي و ادا و اطواري كه بعضيها محض خودنمايي و تمايزطلبي درميآورند و نثر فارسي را در روزنامهها و كتابها به فضيحت ميكشند. قبلش اما بيآنكه اسم آلاحمد را ببرم چند جمله از متن را براي همكارانم خواندم. بهرغم گذشت نيم قرن و عوض شدن روزگار و آدمها، مطلب چنان داغ و تازه بود كه ذهن هيچكس به زمانه سپري شده نرفت. يكي از دلايلش همين است كه ما امروز دقيقا با همان مسالهاي روبروييم كه آلاحمد پنجاه سال قبل با آن روبرو بود. بگذاريد بيپروايي كنم و قصه پر غصه مشكلات و معضلات جامعه را به جاي چند دهه قبل به چند قرن قبلتر ببرم و تصريح كنم آلاحمد كه سهل است، ما از سعدي و حافظ و عبيد هم نتوانستهايم فاصله بگيريم. اسمش اين است كه در قرن بيست و يكم و در محاصره پيشرفتهترين توليدات تكنولوژيك به سر ميبريم، رسمش اما همدرد و همدوره آن بزرگانيم و از همان چيزهايي ميناليم كه آنها ميناليدند. هنوز هم فرمايش بزرگان شعر و ادب مصداق عيني دارد؛ گويي اين بزرگان براي زمان من و شما شعر سرودهاند و حال و احوال ما را وصف و شرح كردهاند.
استاد شفيعي كدكني در يكي از خاطراتش به اختلاف اخوان و سايه اشاره مختصري ميكند و ميگويد يكبار مرحوم اخوان شعر سايه را مثنوي مولانا پنداشته و پرسيده بود اين بيت در كدام دفتر مثنوي است. اگر بنده و همردههاي بنده اشتباه كنند و شعر سايه را نتوانند با شعر قدما فرق بگذارند، عيب است اما جاي ملامت بسيار ندارد. وقتي شاعر همروزگار ما از همان تعابيري استفاده ميكند كه قدما و غالبا از همان منبع فرم و محتوايي تغذيه ميكند كه متعلق به قدما بوده، طبيعي است كه ما اشتباه كنيم و مثلا شعر اميري را به جاي شعر صائب بگيريم يا بيت شهريار را در دفتر شعر شاعران كلاسيك جستوجو كنيم. مردم عادي ايشان را باهم اشتباه بگيرند، طوري هم نيست. اما اخوان با ما فرق دارد و چنين خطايي از او بعيد بلكه قبيح است. او نه تنها شاعر است بلكه بر ادبيات فارسي و تاريخش تسلطي حيرتانگيز دارد. انصاف اين است كه اخوان در سبكشناسي دست كمي از بهار ندارد و در خواب و بيداري هم اگر بيتي بشنود سر ضرب ميفهمد كه متعلق به كدام سبك و دوره است. پس چرا بايد شعر سايه و مولانا را اشتباه بگيرد؟ يك دليلش شايد مشغله ذهني و حواسپرتي باشد اما اگر از من بپرسيد ميگويم او براي اين به اشتباه افتاد كه هر دو شاعر با يك مساله روبرو بودند. نه فقط هر دو شاعر با مساله واحدي سر و كله ميزدند بلكه نگاهشان هم شبيه به هم بود، تعابير و كلماتشان هم عين هم، گيرم جهانبينيشان كيلومترها از هم فاصله داشته باشد؛ فلذا در مقابل چنين اشتباهي انصاف اين است كه بر اخوان سخت نگيريم و لبخند بزنيم از كنارش رد شويم و زير لب آفريني به سايه بگوييم كه چنين زبان شسته و رفتهاي دارد كه تنه به تنه مولوي ميزند؛ دقيقا همان كاري كه استاد شفيعي كرد. بحث اين است كه شاعر معاصر ما (سايه) دقيقا از همان معضلات اجتماعي رنج ميبرد كه حافظ يا مولانا يا سعدي. ما ظاهرا در روزگار مدرن زندگي ميكنيم اما كماكان درگير مسائل ريز و درشتي هستيم كه پدران ما در روزگار سنت درگيرش بودند.
اگر آه حافظ از زاهد ريايي به آسمان بلند بود، آه من و شما چرا بلند نباشد؟ مگر من و شما كم از دست رياكاران مزور زجر و ستم ديدهايم و ميبينيم؟ بيجهت نيست كه از قرن هشتم به اين طرف ديوان حافظ از دستمان نيفتاده. بيخود نيست هم زمان قاجار حافظ ميخوانديم، هم روزگار پهلوي و هم در دوره جمهوري اسلامي. نه تنها حافظ از دستمان نيفتاده بلكه غبار زمان عتيقهاش نكرده و از مدش نينداخته. اگر سنايي از متملقان و دروغگويان و نان به نرخ روزخورها عصباني است و ايشان را به الفاظ زشت و درشت مينوازد، اعصاب من و شما هم كم از دست جماعت متملق و دروغگو و نان به نرخ روزخور خرد نيست. نديدهايد تا در مجلسي بيت شعري قديمي در مذمت دلالها و بادمجان دور قاب چينها ميخوانيد از چهار گوشه صدا بلند ميشود كه «جانا سخن از زبان ما ميگويي»؟ اگر سعدي از عاملان بيتجربه و نيازموده كار شاكي است و پادشاهان را نصيحت ميكند كه نوخاستگان نيازموده كار را بر سر كار معظم مگذار، من و شما هم آنقدر در طول زندگي بابت عاملان بيتجربه هزينههاي سنگين پرداخت كردهايم كه حق داشته باشيم زيرلب به روان شاعر درود بفرستيم و بگوييم «نور به قبرت ببارد اي مرد بزرگ كه انگار براي زمان ما گفتهاي». سعدي درباره سياح و بدكار و شرور و بازرگان و درويش توصيههايي به پادشاه زمان خود كرده كه انگار همين الان دارد به رييسجمهور يا سران ديگر قوا توصيه ميكند كه مراقب وضع و حال توريستها و توطئهانديشها و مستضعفان و كارمندان دولت باشند.
حبذا به اين همه خيرانديشي و درايت و مصلحتانديشي، اما آيا اين همه قرابت مساله شما را به فكر وانميدارد؟ اين قرابت مساله با خودش قرابت زبان هم ميآورد و اگر دقت كنيد درمييابيد كه زبان امروزي ما نيز نسبت به زبان چند قرن جلوتر تغيير چنداني نكرده. اگر شما امروز با انگليسي دوره ويكتوريا حرف بزنيد، انگليسيزبانها يا حرفتان را نميفهمند يا اگر بفهمند دستتان مياندازند. مشكل اصلي مرحوم اقبال لاهوري در طرح ديدگاههاي فلسفياش همين است كه انگليسياش انگليسي دمده است و امروز كمتر كسي آن را ميفهمد. زبان اقبال در انگليس هم مهجور است چه برسد در ذهن مترجمان. انگليسي نسبت به تغيير و تحول گشادهروست، عار ندارد كه دم به دم نو شود و از واژهها و لغات جديد و دخيل استقبال و استفاده كند. برعكس ما كه ورود لغات بيگانه را سخت ميگيريم، انگليسيزبانها سهل ميگيرند و ورود آشنا و غريبه را بر سر سفره زبان مانع نميشوند. براي همين هم انگليسي سيصد سال پيش براي جوانهاي امروز قابل فهم نيست يا حالت تصنع و تكلف دارد. يك دليل اين همه نو شدن زبان، نو شودن مسائل است؛ بخوانيد نو شدن فكر. قطعا انگليسيزبانها هم مثل ما گرفتار بعضي مسائل قديمي خود هستند اما در كل سالهاست كه شهروندان بريتانيا ديگر با معضل اتللوي مغربي روبرو نيستند و كسي در جامعهشان به خاطر حرف اين و آن از دزدمنا، حالا چه زنش و چه شوهرش، طلب دستمال نميكند و او را نميكشد. امروز رام كردن زن سر كش براي يك اروپايي در حكم تفنني است كه ببيند و به ريش پدران خود بخندد. با اينكه شكسپير با مسائل عميق انساني سر و كار داشت اما حقيقتا امروز در جامعه غربي كسي نميتواند همدرد و همزبان هملت باشد. سهل است همدرد و همزبان رومئو و ژوليت هم خندهدار است. مگر ميشود نسلي كه موبايل و فيسبوك دارد در تمناي وصل و دلدادگي از ممانعت خانوادههاي ابله خود بهراسد؟ چه هراسي؟ چه وصلي؟ چه هجري؟ اين قصه را سربسته نگه داريم به صلاح نزديكتر است. همينقدر بدانيد در جامعهاي كه نتواني با هملت و رموئو و اتللو همسخن باشي، طبيعي است كه سخنت هم شباهتي به آنها نداشته باشد. دوري مساله دوري فكر ميآورد و دوري فكر به دوري زبان ميانجامد. اما در اين طرف عالم قصه فرق ميكند و ما به هر دليلي، خوب يا بد، مسائل قديمي خود را حل نكردهايم، رفع هم نكردهايم، با بيشترشان دست به گريبانيم، بلكه به بيشترشان خو گرفتهايم. فلذا بعد از هشتصد سال كماكان ميتوانيم با پدرانمان همسخن باشيم و حرف آنها را وصف حال خود بدانيم. بگذاريد يك مثال سياسي و عيني بزنم. ما چهل سال بيشتر است كه بساط سلطنت را از بين بردهايم و آداب ملوكيت را منقرض كردهايم. ديگر نه ملكي بالاي سر خود داريم و نه فرمان ملوكانهاي. معالوصف در زبان محاوره، حتي در زبان رسمي و رسانهاي به كشورمان «مملكت» ميگوييم. ما ديگر ملوكي نداريم كه كشور قلمرو او باشد اما دانسته يا ندانسته حاضر نيستيم تعبير مملكت را از وكبيولري خود كنار بگذاريم. بحث من فقط حضور يا اخراج يك كلمه نيست بلكه ميخواهم بگويم كه كلمات با خودشان بار ارزشي دارند و فرهنگ و فكر و ساختار ذهني ما را ميسازند. در عالم واقع ما انقلاب كردهايم و بساط سلطنت را برچيدهايم اما در ذهن و ضمير و فرهنگ خود هنوز معتقد به مملكت و قلمرو پايتخت هستيم. ما سرير حكمراني و تخت سلطنت نداريم اما هنوز به تهران، پايتخت ميگوييم. چه تختي؟ چه پايي؟ چه كشكي؟ چه پشمي؟ اين از همان سفتيهاي زبان فارسي است كه تغييرات را برنميتابد.
بيست و پنج، شش سال پيش من مجله مهر را منتشر ميكردم و خاطرم هست كه در يكي از شمارهها پروندهاي براي ايران هزار و چهارصد فراهم آوردم. در آن پرونده از شاعر و نويسنده و هنرمند و روشنفكر و مورخ خواسته بودم كه ايران هزار و چهارصد را توصيف كند. جالب اينجاست اغلب كساني كه در آن پرونده حضور داشتند سوال را به شوخي گرفته بودند و مساله را با طعنه و تمسخر سياسي بيان كرده بودند. اتفاقا شوخيها بامزه بود و همگي گواهي ميداد كه حداقل از سال هفتاد و شش بيشتر نويسندگان متفطن اين معنا بودهاند كه با آغاز قرن جديد شمسي، مسائل ما تغييري نميكند و ما كمافيالسابق و كما فيالحال با همان موضوعاتي سر و كار خواهيم داشت كه فعلا داريم. ايران هزار و چهارصد البته كه در تخيل نويسندگان ما مدرن و صنعتي بود، شباهت زيادي هم به متروپليس داشت اما از دور؛ واردش كه ميشدي، به خيابانها و مردمش نزديك كه ميشدي همچنان بحث حجاب بود و حراست و دعواهاي سياسي و اصلاحطلبان و اصولگرايان و شهريه دانشگاه آزاد و از اين قبيل. شوخي «چهل سال بعد» گلآقا يادتان هست؟ اين شوخيها بانمكند و لب ما را به خنده باز ميكنند براي تغيير ذائقه و روحيه هم خوبند اما در دل خود حقيقتي تلخ را بازميگويند كه وحشتناك است: مسائل ما حل و فصل نميشوند، رفع هم نميشوند بلكه از شكلي به شكل ديگر تغيير مييابند و حضور پررنگشان را در زندگي ما تداوم ميبخشند. اگر از قرن هفت به اين طرف، مسائل ما لاينحل باقي مانده، آيا ميشود نتيجه گرفت كه منبعد هم آش همين آش است و كاسه همين كاسه؟ اگر تا اينجا ما همچنان بر مدار سابق ميچرخيم آيا ميتوان نتيجه گرفت كه در آينده هم در بر همين پاشنه ميچرخد؟ آيا مردمان قرن بعد هم موقع خواندن آلاحمد و شريعتي زير لب ميگويند جانا سخن از زبان ما ميگويي؟ آيا آيندگان نيز مثل ما با سعدي و حافظ همسخن خواهند بود؟ و حبسيات مسعود سعد را از بر خواهند كرد؟
در اينكه شاعران ما نابغه بودهاند، ترديدي نيست. آنها حقيقتا توانستهاند رازهايي را بر ملا كنند كه مربوط به باطن عالم است. درود به شرف و شخصيتشان. اما از اين طرف ما هم از تغيير ميترسيم و بر هم زدن مناسبات و معادلات را تاب نميآوريم. نگذاريد حرفهاي ظاهري و شعارهاي مدرن فريبتان بدهد و به گمانتان بيندازد كه مشغول پوست انداختنيم، اما پوستانداختني در كار نيست. خوب كه نگاه كنيد ميبينيم دوست نداريم نظم مزمن خود را برهم بزنيم و عادتهاي ديرپاي فكري و فرهنگي و زباني خود را دستخوش تغيير كنيم. از من بپرسيد ميگويم اگر كسي از بيرون عوضمان نكند خود رغبتي به عوض شدن نداريم، بلكه جلوي عوض شدن ميايستيم. قضاوت ارزشي نميكنم و فعلا با خوب و بد ماجرا كار ندارم بلكه بحثم اين است كه قبل از هرچيز بايد سعي كنيم تا خود را بشناسيم و بر وضعيت تاريخي خود وقوف يابيم. بگذاريد كمي صريحتر حرف بزنم. اگر بتوانيم مسائل اصلي جامعهمان را فهرست كنيم ميبينيم كه اين فهرست ميتواند در ادوار مختلف تاريخي اين سرزمين بازخواني شود. بازخواني هم شده است. بخشي از اين فهرست مربوط به جهان اسلام است و ما آنها را با ديگر مسلمانان شريكيم. بخش ديگري از اين فهرست مربوط به شرق است و ما آنها را با كشورهاي همتراز خود شريكيم. بعضيها هم مربوط به اقتضائات توسعه و توسعهطلبي و گذر از سنت است كه اسمش را گذاشتهاند مسائل جهان در حال توسعه. اما جداي از اينها عمده مسائل ما مسائل ايراني است و به قوميتها و تاريخ و مقتضيات جغرافيايي ايران برميگردد. مشكلي با اين ندارم كه اسم اين مسائل را بگذاريد «تقدير تاريخي» يا چيزهاي مشابهي كه اين روزها مد شده است. دعوا سر اسم نداريم اما شخصا «مسائل ايراني» را به ديگر نامها ترجيح ميدهم. چيزي كه خودم و شما را به آن دعوت ميكنم خودآگاهي به مسائل ايراني و وقوف بر حفظ و حراست از پروندههاي قديمي است. گويي ما عامدا و عالما مسائل خود را مثل استخوان لاي زخم نگه ميداريم تا به نسل بعدي تحويل دهيم، همچنانكه از نسل قبلي تحويل گرفتيم. مردهريگ ما مسائل ماست.
انگليسيزبانها هم مثل ما گرفتار بعضي مسائل قديمي خود هستند اما در كل سالهاست كه شهروندان بريتانيا ديگر با معضل اتللوي مغربي روبرو نيستند و كسي در جامعهشان به خاطر حرف اين و آن از دزدمنا، حالا چه زنش و چه شوهرش، طلب دستمال نميكند و او را نميكشد. امروز رام كردن زن سر كش براي يك اروپايي در حكم تفنني است كه ببيند و به ريش پدران خود بخندد. با اينكه شكسپير با مسائل عميق انساني سر و كار داشت اما حقيقتا امروز در جامعه غربي كسي نميتواند همدرد و همزبان هملت باشد. سهل است همدرد و همزبان رومئو و ژوليت هم خندهدار است. مگر ميشود نسلي كه موبايل و فيسبوك دارد در تمناي وصل و دلدادگي از ممانعت خانوادههاي ابله خود بهراسد؟ چه هراسي؟ چه وصلي؟ چه هجري؟ اين قصه را سربسته نگه داريم به صلاح نزديكتر است. همينقدر بدانيد در جامعهاي كه نتواني با هملت و رموئو و اتللو همسخن باشي، طبيعي است كه سخنت هم شباهتي به آنها نداشته باشد.
ما ظاهرا در روزگار مدرن زندگي ميكنيم اما كماكان درگير مسائل ريز و درشتي هستيم كه پدران ما در روزگار سنت درگيرش بودند. اگر آه حافظ از زاهد ريايي به آسمان بلند بود، آه من و شما چرا بلند نباشد؟ مگر من و شما كم از دست رياكاران مزور زجر و ستم ديدهايم و ميبينيم؟ بيجهت نيست كه از قرن هشتم به اين طرف ديوان حافظ از دستمان نيفتاده. بيخود نيست هم زمان قاجار حافظ ميخوانديم، هم روزگار پهلوي و هم در دوره جمهوري اسلامي. نه تنها حافظ از دستمان نيفتاده بلكه غبار زمان عتيقهاش نكرده و از مدش نينداخته.
سعدي درباره سياح و بدكار و شرور و بازرگان و درويش توصيههايي به پادشاه زمان خود كرده كه انگار همين الان دارد به رييسجمهور يا سران ديگر قوا توصيه ميكند كه مراقب وضع و حال توريستها و توطئهانديشها و مستضعفان و كارمندان دولت باشند. حبذا به اين همه خيرانديشي و درايت و مصلحتانديشي، اما آيا اين همه قرابت مساله شما را به فكر وانميدارد؟ اين قرابت مساله با خودش قرابت زبان هم ميآورد و اگر دقت كنيد درمييابيد كه زبان امروزي ما نيز نسبت به زبان چند قرن جلوتر تغيير چنداني نكرده. اگر شما امروز با انگليسي دوره ويكتوريا حرف بزنيد، انگليسيزبانها يا حرفتان را نميفهمند يا اگر بفهمند دستتان مياندازند.