به سوگ سيروس
غلامرضا امامي
اي سرزمين خرم من/ ايران/ .../ من گرچه اينك رهسپار سرزمين ديگري هستم/ اما براي مردم اين سرزمين گرچه نمردم/ خوب ميداني كه باري جان فدا كردم/ اينكه اگر من نيستم / اي عشق من ايران/ خرم بمان، خرم به جاويدان «سيروس مشفقي»
چه ميتوان گفت و چه ميتوان نوشت در سوگ دوستي كه بيش از نيم قرن با وي خاطره داريم؟ در روزهاي غم كه داس مرگ نه تنها سر«رومينا» را به دست پدر ميبرد و بيپناهي چون «آسيه پناهي» در كاشانهاش جا ميسپرد و نفس انساني چون «جورج فلويد» در زير گامهاي قدرتي خشن بند ميآيد و تنها كلامي كه از او باز ميماند اين است: «نميتوانم نفس بكشم...» ستم در هر زمان و هر مكان و هر رنگ و پوست و مذهب ستم است چه در شرق و چه در غرب. خواه ستمگر پدري سنگدل باشد يا قاتلي با نام مامور و معذور يا پليسي سفيد كه جان سياهي را بستاند.
در اين روزها وقتي كه ميشنوي و ميبيني دوستي كه نزديك به نيم قرن با وي پيوند دوستي داري، نفسش ميگيرد و نميتواند نفس بكشد و از تنگي نفس خاموش ميشود دلت سخت ميگيرد. نه تنها همدل و همدرد دكتر سارا و دكتر حميدرضا مشفقي، فرزندانش ميشوي، بلكه پارهاي از وجودت نيز به خاك ميرود.
سيروس مشفقي را شايد نسل امروز نشناسد و نداند كه چه جوهر كميابي بود. اين زاده پل سفيد مازندران به يلي ميماند، به پهلواني، در جسم و جان. جلال آلاحمد در روزهاي پيريزي كانون نويسندگان ايران وي را با آن قامت بلند تنومند «پهلوان» لقب داد و به شوخي گفت اگر جايي درگيري پيش آيد پهلوان سيروس هست. سيروس مشفقي هر چند كه شاعر روستا ناميده شد اما بيشتر عمرش را در شهر زيست. از نخستين شاعراني بود كه شعرش در مجله «آرش» زندهياد سيروس طاهباز نشر يافت، نزديك به نيم قرن پيش به سال 1351 جايزه مشهور «فروغ» به عنوان بهترين شاعر جوان از آن وي شد، همان سالي كه جايزه بهترين شاعر سال به احمد شاملو تعلق گرفت.
سيروس هرگز صفا و صداقت روستايي را از ياد نبرد، در شهر باليد اما ريشه در روستا داشت و تا آخر عمر پاكدلي يك روستايي اصيل با جانش عجين بود. هر چند كه رشته فني و فيلمسازي خوانده بود اما شعر براي وي كار اول بود. آخرين ديدار عمومي وي با مردم ميهنش كه سخت دوستشان داشت در شبهاي شاعران و نويسندگان انستيتو گوته بود.
پس از آن به عزلتي خودساخته بسنده كرد اما هرگز وي را عبوس نديدم. هميشه اميدوار و شادان سرود زندگي سر ميداد. بار آخر به همت دوست مشترك عزيزمان «عظيم زرينكوب» در كافهاي گرد هم آمديم. چند تن بوديم با عظيم يار وفادارش شاعر گرامي گرگاني، فرقانيفر و پرويز رضايي هنرمند از هر دري سخن گفتيم. او را همچنان پويا و شادان ديدم. در آن جمع رو كرد به من و به آهستگي در گوشم گفت: تازه از رم آمدهاي خانه ما خانه توست و اين سخن را از سر صدق ميگفت. سپاس گفتم... سيروس مهربان بود... سيروس شاعر بود... سيروس انسان بود.