روزي روزگاري ماهيگير پيري بود كه پسر پيرتري داشت و هرچه قسم ميخورد كه پسر اوست، هيچكس باور نميكرد تا اينكه در آن شهر قحطي بزرگي اتفاق افتاد و قرار شد كه پدرها براي حفظ جان بچهها و جوانها خودكشي كنند. مرد ماهيگير و پسرش مانده بودند كه تكليف چيست و كه بايد خودكشي كند و كه زنده بماند كه نهايتا راهحلي پيدا شد، بله! اصلا از آن شهر كوچ كنيم و جايي برويم كه آذوقه فراوان باشد، به همين سادگي!
ميگوييد اين چه شروعي است براي نقد يك كتاب؛ من هم با شما همعقيدهام اما چطور ميتوانستم درباره شاعري حرف بزنم كه غزلهايش را نه كشته و نه كشته و از دور، از دير برداشته آورده به دهه نود خورشيدي و به دنبال آذوقهاي نو براي واژگان است و از قضا آن را هم يافته است.
بهمن را ميگويم، بهمن ساكي كه دوزيست است و غزل آنقدر دارد كه شعر سپيد و اين يعني دوئلي مداوم با خود و با دنياي خود. من گمان ميكنم كه شاعران دوزيست (مثلا ابتهاج و نادرپور و...) هرگز نميتوانند هر زيست منفرد خود را دوشادوش زيست ديگر پيش ببرند يعني شعر سنتي و نو آنان، همخوان پيش نميرود چون مربوط به دو جهان متفاوت است. شعر نو گفتن (نيمايي و آزادش را كاري ندارم) ضرورت دل كندن از گفتمان سنتي است و رفت و آمد بين كهنه و نو يعني تعليق شاعر در خويش نسبت به ديدگاهش در قبال هستي چراكه شعر، اعيانِ فرميك نگرههاست.
شايد از همين است كه بهمن وقتي از غزل راه ميافتد و به سمت شعر سپيد ميآيد، دُردِ غزل هنوز در او باقي است و همين نكته، دستگاه زباني و بياني و فرم شعر او را به چالش ميگيرد:
سرم را بخيه نزن خانم پرستار! / بگذار خيال تو / بيرون بريزد از سرم (ص 59)
بايد پذيرفت كه شعر اين يك دو دهه از حيث زبان و دلالتهاي معنايي متن به فرازهايي نو دست يافته است و نميتوان آنها را ناديده گرفت يا از روي آنها پريد، چراكه اين اتفاقات، تاريخ شعر ماست و تاريخ، تنها با مصرف، طي ميشود؛ از اين سر بهمن گرچه به نظر ميرسد كه با اين تحولات آشناست و دست به كار، چگونه سادهانگارانه ميگويد:
تا دوباره جان بگيرد الفبا / تا دوباره زاده شود شعر/
كلمهاي مينويسم و عطر تو را بر آن ميپاشم (ص42)
او كه توانسته به اين زيبايي بسرايد:
اتوبوس / ميگريخت از ايستگاه / شعري به نام مرگ / در جيب پيراهنم بود (ص 70)
و يا:
در هفت تنانم يك تنام / در چهل تنان يك تن / شيرازهاي تو / تنهاترم ميكند (ص 70)
وضعيتي كه سخنش رفت، در شاعران دوزيست اغلب زبان شعر را هم به لكنت ميكشاند:
روشن است كوتاه بيايم اگر / سر به آسمان نميزند صدايي كه بلند كردهام بگويد من (ص26)
و يا:
كشته - مردهاش و خودش خواست / و شط را دور زد با دو چشم بازيگوش (ص 30)
اين مساله در وهله نخست در زبان خود را نشان ميدهد چون مفاهيم شاعرانه -فارغ از مصداق گزيني- سرشتي واحد دارند. البته اين بدان معنا نيست كه بهمن بر زبان شعر خود اشرافي ندارد، اتفاقا گنجينه و حركتهاي تردستانه زباني در اين شعر، نشان دارد از آگاهي شاعر نسبت به زباني كه دكترايش را دارد اما مساله مكانيسم پيامگذاري زباني است كه تحت تسلط شعر سنتي است و او را محتاط و مبادي آداب رسميت زبان نشان ميدهد. اين رسميتپذيري به ساخت شعر هم سرايت كرده و ما چندان شاهد بازيهاي زباني و دفرمهپردازي و ساختشكني (براي رسيدن به لحن منفرد و نو به نو) نيستيم. او ترجيح ميدهد كه دستش به خون مولف آلوده نشود، چراكه بهزعم خودش حرفهاي حسابي هميشه حسابي است و شاعر ما روايتگر اين حرفها. اما و اما آنجا كه بهمن خطر ميكند -كه خطر بايد هميشه و خطرها- نتيجه پارههايي درخشان رقم ميزند:
آدم تا با خودش حل نكند / با اين جدولها كنار نميآيد/ يكي از تلنگرها به سرم ميزند
يكي به خودكار Bic / يكي به پايم ... (ص 37)
شعر بهمن اگر يك موتيو غالب داشته باشد، بيشك نوستالژي مترنمي است كه اغلب در كش و قوس عناصر و حضور مدرنيتهاي محزون شكل ميگيرد:
اين خانه بر دربدريهاي من دري دارد/ و درهايي دارد كه در كودكي دوست ميداشتم /
گشايش آنها را / واجويه آن ببر پنهان/ كه ميغريد در هراس كودكي/
اما دوست ميداشتمش ... (ص19)
آيا اين نوستالژي تمامتِ حزن انسان اين هزاره است يا اينكه تنها بخش اندكي از روح آواره او را فاش ميكند؟ شعر بهمن با سهمپردازي كلان، ميگويد كه اين نوستالژي سهمگين است و بايد از آن بيشتر گفت و مكاشفهاي كه او چاشني اين نوستالژي ميكند، كرده است، شعر او را به نگاهي عرفان ورزانه -و نه عرفاني- پيوند ميدهد:
همدوش تن / لنگان / لنگ / روح فربهام آمد ... (ص 75)
و البته اين نگاه گاه با زبان و بيان «موج نابي» انگار كه الفت ميگيرد:
اي بوسههاي حلقه مفقود / از كدام سمت معما شكل ميگيري؟
پيراهنم از كدام سوست؟ (ص 85)
با تمام آنچه گفته شد زبان و بيان در شعر بهمن تميز و يكدست پيش ميرود و اين نميتواند باشد مگر انس با واژهها و عرقريزان دمادم در پردازش اين زبان و بيان. شايد آنچه تجربهگرايي را در شعر او كمرنگ جلوه ميدهد پيشروي با طمأنينه باشد براي تحكيم جاي پايي كه قرار نيست در هر وادي لغزندهاي شتاب را اولويت بداند. اين كندسپاري بسا كه رفتار حرفهاي برخي شاعران بوده است كه نوگرايي در حيطه زبان را ماحصل تغيير در بنيادهاي فكري و زيباشناختي قلمداد ميكنند. از اين منظر شعر بهمن در مسيري درست ايستاده و اينكه دير برسد به مقصد يا زود چيزي از صحت راهش نميكاهد. او به اتفاقات شعر اين دهه واقف است و شايد سرنوشت بعضي از اين جريانهاست كه به او انذار ميدهد جوهره شعر را فداي تصنع و تئوريپردازي نكند و بگذارد كه شعر بالغش، خود انتخابهايش را داشته باشد اما به صبر. صبري كه بيشتر كيفي است تا تقويمي چراكه او هماينك نيز در ميان شعري بروند ايستاده است.
و آن ماهيگير پير و پسرش حالا در رستوراني مدرن نشستهاند، همانها كه غذا ميخواهند تا زنده بمانند، تصميم با ماست، با بهمن است كه به آنها چه تعارف كند و چگونه تعارف كند، به همين سادگي!