براي استاد علي مردان عسگري عالم
اشي نبود. باز غيبش زده بود. خدا ميدانست اين بار بچه را كدام طرف برده بود. داود تمام دشت و اطراف را خوب گشت. حتي تا كنار قبرستان هم رفت، اما... توي اين ظلمات ديگر عقلش قد نميداد كدام سمت پياش بگردد. همه جا تاريك بود. شب كورهها روي تخته سنگهاي كنار چشمه بال بال ميزدند. داود به چشمه رسيد. خوف ميكرد زياد آنجا بماند. خوف ميكرد از آب چشمه گلويش را تازه كند. دستش را توي آب چشمه برد و مشتي آب به صورتش زد. تنش داغ بود. صدايي شنيد. ترسيد و از جا كنده شد. چراغ قوهاش توي آب چشمه افتاد. به اطراف نگاه كرد. همه جا تاريك بود. احساس كرد گلويش ميسوزد. دستهايش هم داغ بودند. روشنايي از دور به چشمش خورد. خوب دقت كرد. كسي آتش روشن كرده بود. چراغ قوهاش را از توي آب چشمه درآورد. نگاه كرد. آتش نبود. بلند شد و اطراف را خوب نگاه كرد. جاي آتش عوض شده بود. چراغ قوهاش هنوز روشن بود. آن را باز كرد و باتريهايش را با لبه كتش خشك كرد و سرجايش گذاشت. چراغ قوه روشن نشد. چند بار با آن ور رفت.
-يالا بيصاحاب روشن شو ببينم
يك نفر خنديد... بلند بلند خنديد. شبيه زنش. اما صدايش انگار از ته چاه ميآمد. به اطراف نگاه كرد. بي اختيار داد زد:
- هوو....
صداي شره آب توي چشمه، صدا از آنجا ميآمد. دكمههاي چراغ قوهاش انگار نبود. آن را توي دستهايش چرخاند. باز هم چرخاند. باز هم چرخاند. آن را سروته كرد. چند بار با آن ور رفت. يك دفعه روشن شد. نور ضعيف چراغ قوه را لا به لاي سنگها انداخت. صداي خنده زنش را شنيد. اين بار خودش بود. درست مثل هميشه، مثل هميشه ميخنديد. خندههايي كه هميشه خدا الكي به نظر ميآمد. دوباره داد زد:
- هوو...
كسي شبيه خودش داد زد:
- هوو...
چند نفر انگار به طرفش دويدند. چراغ قوه از دستش افتاد. يك نفر بلند گفت:
- ها... پسر كل مرتضي... اين وقت شب... اينجا... پي چيزي ميگردي؟
سيد بود. تنها نبود. دو نفر همراهش بودند. به نظر غريب ميآمدند. نفس راحتي كشيد. از دست مردازماها خلاص شده بود.
-وووقت بخير سيد. راستش نه. يعني... يعني چي بگم؟
سيد به دو همراهش اشاره كرد و گفت:
-اينها رفيقشان ناخوش احواله. مال اينجا نيستن. قافله ان. ميرم بلكه دوا درمونش كنم جوان مردم را.
داود به فكرش رسيد همه چيز را به سيد بگويد. هر چه نباشد دواي نازايي اشي را هم سيد بهشان داده بود. توي همين فكرها بود. سيد گفت:
- با ما بيا. دواي دردت پيش منه. ميدانم پي چي ميگردي.
داود همراهشان راه افتاد. چراغ قوهاش مرتب روشن و خاموش ميشد. هر چه كرد نتوانست آن را خاموش كند. يكي از دو نفر برگشت و با تشر گفت:
- اي بي پير را خاموش كن كورمان كردي
داود در چراغ قوه را باز كرد. باتريهايش را درآورد و توي جيبش گذاشت. سرش را بالا آورد كه چيزي بگويد؛ ديد يكي از دو نفر نيست. رفت كنار دست سيد و دستش را گرفت. سيد اشاره كرد و آرام گفت:
-هيس... حرف نزن. فقط بيا
-آسيد نميتونم. زنم... زنم گم شده. بچهام... بچه شيرين قيافهام، دوماهه هيچي نخورده. شده عين مرده چارشنبه. اين زن را هم ديوانه كرده. الان هم نميدانم كدام بيابان سرش را گذاشته و رفته.
- اشي پيش طوطنائه هيچياش هم نيست. بچهات هم همانجاست...
داود خواست بگويد طوطنا ديگر كيست، اما نتوانست. انگار زبانش لته گرفته بود. به اطراف نگاه كرد. كسي نبود. به جز يك قاطر كه بار و بنديل سيد را ميآورد كسي پيدا نبود. خواست بگويد آن دو نفر رفتهاند، اما زبانش توي دهانش نميچرخيد. خواست برگردد و فرار كند، اما پاهايش يار نبود. سرش را پايين انداخت و پشت سر سيد راه افتاد.
كنار آرامگاه پيرمومن ايستادند. داود به اطرافش نگاه كرد. قبرستان تاريك تاريك بود. قاطر از پشت سر آمد. سيد برگشت
- قافله تان كجاست؟
-همان جا پشت زمين آقا... اينكه پي زن و بچهاش ميگرده را بسپر به من.
سيد به داود نگاه كرد
- نه... بايد همراه من باشه. با اين كاري نداشته باش وگرنه وردي ميخوانم دود شي بري هوا
قاطر خنديد:
-پشت همين آرامگاه را بگيري ميرسي به قافله.
داود به زبان آمد:
- قافله وسط قبرستان؟ توي قبرستان بايد پي زن و بچهام بگردم سيد؟ اين جا جاي طايفه از ما بهترانه. همين الانم دارم قالب تهي ميكنم.
- اگه هنوز چله بچهات نگذشته باشه احتمالا اونو ناغافل دزديدن. كوتاهي از زنت بوده.
صداي همهمهاي بلند شد. كسي شبيه خر نعره ميكشيد. سيد پا تند كرد. داود دويد. نزديك قافله چند نفر به استقبال سيد آمدند. داود نگاه كرد، همه سم داشتند. يكي از چند نفر گفت:
-از اين ور سيد. خدا ترا رساند اولاد پيغمبر
سيد زير لب مرتب حمد و قل هو الله ميخواند. نزديك چادري شدند. سيد ايستاد:
-بمانيد، كار دارم؛ قبل از اينكه كارم را شروع كنم شرطي دارم.
داود پشت سر سيد ايستاده بود. كسي موهاي سرش را ميكشيد و ريز ريز ميخنديد. دلش را نداشت نگاه كند. يك نفر آمد جلو و به سيد گفت:
-برادر ما مريض احواله. نه مريض درد، بلكه مريض روح. هيچ و پيچ و هذيانه ميگه. اگر نميداني بگو.
- ميدانم دواي دردش چيه. اما تا شرطم را نگم برادرتان درمان نميشه.
پيرزني جلو آمد.
- من مادر قبيس هستم. ميدانم هر كجا دعاهاي تو باشه دست از پا خطا نميكنه. شرطت را بگو.
- اول بايد بدانم طوطنا كجاست. توي كدام قبر بيتوته كرده. اين مرد همراه من...
سيد به پشت سرش نگاه كرد. داود نبود. چند قدم به عقب برگشت و داود را صدا زد.
داود توي قبرستان ميدويد. چند نفر دنبالش بودند. هوار كه ميكشيد همه هوار ميكشيدند. ميايستاد همه ميايستادند. روي يك قبر نشست و داد زد:
- اشي... هوو...
آن چند نفر هم همه با هم داد زدند:
- اشي... هوو...
داود نشست روي يك قبر و سرش را پايين انداخت. آنها هم نشستند و سرشان را پايين انداختند. داود گريه كرد. آنها هم گريه كردند. داود بلند شد يك سنگ از روي زمين برداشت و زد توي سر يكي از آنها. بقيه قد كشيدند. تا اوج. چند برابر قد آدميزاد. داود ترسيد. پايش سر خورد و توي يك قبر افتاد. بلند شد. ميخواست فرياد بزند اما صدا توي گلويش لته گرفته بود و بالا نميآمد. توي قبر يك پيرزن نشسته بود. لباسش را بالا زده بود و بچهاش را شير ميداد. آمد بالاي سر داود؛ بچهاش را توي بغلش فشار داد و گفت:
-دير آمدي... بايد چارشنبه ميآمدي. خدادادت آلشتي شد رفت...
داود بلند شد. پيرزن نبود. در دوردستها كسي آتش روشن كرده بود. دستهايش را دور دهانش گرفت و هوار كشيد:
- اشي... هوو...
كسي توي تاريكي تكرار كرد:
-هوو...هوو...
يك دفعه همه جا ساكت شد. رفت روي يك قبر نشست. صدايي شنيد. صداي گريه زني بود. قبرستان تاريك تاريك بود. دست توي جيبش برد و چراغ قوه را درآورد. باتريهايش را گذاشت. نور چراغ قوه ضعيف بود. دوباره داد زد:
- اشي... هوو...
و نور چراغ قوه را به اطراف انداخت. دوباره صداي گريه زن را شنيد و صداي زمزمههايش را. انگار زن داشت چيزي ميخواند. نور چراغ قوه را انداخت و جلو رفت. اشي سر يك قبر نشسته بود. داود باورش نميشد. پيرزن روبروي اشي نشسته بود و بچهاش را شير ميداد. ميخواست چيزي بگويد اما انگار زبانش لته گرفته بود. صداي آرام اشي لابهلاي لالاييهاي پيرزن گم بود.
-اي چوچا...اي بنده خدا... تو را به حق خالق يكتا... بازگردان بچه ما را ... باز ببر بچه خود را... داود خوب دقت كرد. اشي بچه را سر قبر گذاشته بود و مرتب ورد ميخواند. پيرزن جيغ ميكشيد و گوشهايش را ميگرفت. چند مردازماي ديگر اطراف اشي را گرفته بودند. يهو فكري به ذهنش رسيد. به نور چراغ قوه نگاه كرد. نور چراغ قوه ضعيفتر شده بود. بلند شد و به طرف اشي دويد. همين كه رسيد، شروع بهكارهايي كرد كه مردازماها تا ديدند ، پا به فرار گذاشتند. اشي سرش را روي قبر گذاشته بود و مرتب تكرار ميكرد.
- مهمان تو هستيم عزيز كرده خدا... بيار بچه مارا ... ببر بچه خودت را...
داود هم كنار اشي نشست. او هم همان ورد را با صداي بلند تكرار كرد. يك دفعه صداي گريه بچه آمد. يك صداي واقعي كه چند وقتي از خداداد درنيامده بود. اشي دويد و بچه را بغل كرد. توي آن شب تاريك، صورت بچه به خوبي پيدا بود. او را غرق بوسه كردند. اشي همان جا نشست و سينهاش را توي دهان بچه گذاشت و گريهاش گرفت. داود گفت:
- پاشو... پاشو از اين جهنم دره جانمان را درببريم.
داود بچه را بغل كرد و راه افتادند. از كنار آرامگاه پيرمومن گذشتند. داود يك لحظه برگشت و به پشت سرش نگاه كرد. توي آن تاريكي قبرستان ديده نميشد. بچه آرام خواب بود. داود چراغ قوهاش را روشن كرد... اشي با زانو روي زمين نشست. نور چراغ قوه كه به صورت بچه افتاد خنديد. كمي شير از لاي دهانش بيرون زد. داود خنديد. اشي بچه را بغل كرد و راه افتادند. مردازماها روي تخته سنگهاي كنار چشمه لميده بودند. به چشمه رسيدند. داود بچه را از دستهاي اشي گرفت و محكم بغلش كرد. صدايي آمد. كسي محكم بازوي داود را گرفت. داود بياختيار هوار كشيد. اشي بود. دستهايش مثل كوره ميسوخت.
- نمان... پاوردار
يك نفر خنديد. بلندبلند خنديد. صدايش آشنا بود. صداي شره آب توي چشمه. صدا از آنجا بود. كسي شبيه داود هوار كشيد:
- هوو...
جلوتر كسي آتش روشن كرده بود. داود ايستاد. چشمهايش را بست و دوباره باز كرد. آتش سرجايش بود.
- ها... پسر كل مرتضي... آن پيرزن بچهتان را پس داد؟
سيد تنها كنار آتش ايستاده بود. توي تور تند آتشي كه به درختها ميرسيد؛ شب كورهها بالا بال ميزدند. اشي آرام گفت:
- خدا خيرت بده سيد. عمر دوباره خداداد را از تو داريم
سيد خنديد:
-داود بچهام را بيار روي ماهش را ببينم.
داود بچه را روي دستهايش گرفت و به طرف سيد دراز كرد. بچه گريهاش گرفت. سيد رفت و كنار آتش نشست. چشم داود به پاهاي سيد خورد. به اشي نگاه كرد. خواست چيزي بگويد اما زبانش لته گرفته بود.