تازه فهميده بودند براي زمينيها زمان چقدر دير ميگذرد
سيب ترش حوا
ابوالحسن واعظي قاضياني
توي همه شعرها و داستانها معشوقهاي دارم. او شاهزادهاي اشكاني است كه با لباس آبي درباري ميبينمش. زياد هم با سيب سرخ و زرد حوا ميانه ندارد اما تا بخواهيد عاشق سيب ترش گيلاني است. اصلا در زمينه سيب ترش گوش به فرمان شيطان است. ترشي را كه ميبيند حاضر است من و بچههايم با كله به زمين سقوط كنيم اما من اينجا حكم بالانس را دارم. بايد براي بچههايم زمين و آسمان را يكي كنم، بچههايم دوست دارند بين زمين و آسمان باشند. قورمهسبزي خوردهايد؟ كله بچه هايم عجيب بوي قورمه سبزي ميدهد. گاهي به آنها ميگويم اگر ديديد مادرتان زياد از حد شما را ترغيب كرد، برويد زمين، روي آسمان يك نقاشي بكشيد، بگذاريد او سيبهاي ترش گيلاني را نبيند. آن وقت است كه ديگر نميتواند ما را يكجا به زمين بفروشد اما بچههايم بر خلاف مادرشان هميشه دنبال متاعند. به من ميگويند بابا شرابهاي بهشتي اصلا كله را گرم نميكنند. ميخواهيم سري به تاكستانهاي روي زمين بزنيم، از آسمان، حوالي آذربايجان و تاكستانهايش را كه ميبينند گل از گلشان ميشكفد اما من گاهي دور از چشم مادرشان آنها را به زمين ميبرم ولي آذربايجان نه، خلوتي ميرويم تاكستانهاي فرانسه. پسرها اين روزها سر و گوششان عجيب ميجنبد. از من ميپرسند چرا ما دختران فرانسوي را كه دارند انگورها را لگد ميكنند، بيشتر از پسرهايشان كه همين كار را ميكنند دوست داريم؟ من هم براي اينكه گولشان بزنم ميگويم، دخترها نجيبتر از پسرها هستند، نگاه كنيد ببينيد چقدر با آرامش كار ميكنند! اما آن پسرها اگر بهشان حرف نزني ميخواهند از سر و كول هم بالا بروند.
در حالي كه اينطور نبود. آن پسرهاي بدبخت قبلا خودشان گول لوندي آن دخترها را خورده بودند. راستش ميترسم، ميترسم يكي از آن دخترها پسرهايم را گول بزند و بعد آنها را روي زمين ببرد كه سرشان را به باد بدهند. آنها سادهاند. قوانين زمين را نميدانند؛ از پدرشان گول بخورند بهتر است تا هوايي زمين شوند اما دخترهايم تيزترند. آنها هميشه دنبال اصل جنسند. چند روز پيش هر كدام خمرهاي را به جنگل بردند و قايم كردند و گفتند كارمان تمام شده، شما ميخواهيد بمانيد، ما كارمان را كردهايم و ميرويم. اينطور بود كه دوباره برگشتيم آسمان، هزار سال گذشت، دخترهايم ميخنديدند و ميگفتند حالا ديگر شرابي هزارساله داريم. شكمشان را صابون زده بودند كه دوباره برويم روي زمين. من هم دور از چشم مادر بچهها آنها را آوردم درست همان جايي كه خمرهها را قايم كرده بودند اما به وقت زمين فقط يك ساعت گذشته بود. دخترهايم گريه ميكردند، راستش دلم برايشان خيلي سوخت. تازه فهميده بودند براي زمينيها زمان چقدر دير ميگذرد. آنها را برداشتم بردم كنار رود راين و سر و صورتشان را شستم و موهايشان را شانه كردم تا كمي آرامتر شدند. وقت برگشت، به يكي از پسرهايم گفتم آنها را پيش مادرشان ببرد تا عصر كه با هم فوتبال ببينيم. مادر بچهها از آن استقلاليهاي متعصب است. با شروع بازي جنگ ما هم شروع ميشود و هر كدام از بچهها طرفي را ميگيرند. خانم كيسهكش، سيبهاي ترش را كه از باغهاي گيلان چيده، توي زيردستيهايي كه پنجاه هزار سال پيش مادرش به عنوان جهازي به او داده، ميگذارد. هنوز فوتبال شروع نشده و فردوسيپور به نام خدا را نگفته، ميگويد باز اين ناعادل لنگيپور طرف شما را گرفته كه من سيبهاي ترش را به سمت او و بچههاي استقلالياش مثل رگبار پرتاب ميكنم ولي او دلش نميآيد به سمت من و بچههاي پرسپوليسيام حتي يك سيب پرتاب كند. ميگويد حيف اين سيبهاي ترش كه به صورت شما بخورد. او حتي به دانههاي سيبها هم رحم نميكند. درست مثل ارتشبدهاي زمان شاه حرف ميزند كه وقتي انقلابيون را اعدام ميكردند، ميگفتند حيف اين تيرهايي كه به شما زديم و حرامشان كرديم. آخر، سالها پيش من يك انقلابي بودم كه پدر او مرا كشته بود و حالا اين بالا فهميدهايم چه جنگهايي را ميتوانستند با ملايمت و خنده با ما بگذرانند كه با گلولههاي آتشين گذراندند. وقتي او اين جمله حيف اين سيبها... را ميگويد، من به اين فكر ميكنم كه حيف از اين دختر اشكاني آبيپوش كه استقلالي است.