• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۳۰ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4666 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۲ خرداد

روز چندم به علاوه يك قرنطينه

پژندسليماني

تا قبل از اين داستان‌ها فقط چند تا مغازه توي كوچه‌مان را بلد بودم و مي‌دانستم                                 ممد آقا ميوه‌فروشي دارد و اصغر آقا سوپر بزرگه سر خيابان را مي‌چرخاند. جز اينها كه سر و كارم باهاشان مي‌افتاد، هيچ كس را نمي‌شناختم. حتي همسايه بغلي‌مان را. تنها ارتباطم با آدم‌ها ختم مي‌شد به يك سر تكان دادن جاي سلام توي آسانسور و چند تا لبخند خشك و خالي براي كساني كه قيافه‌شان به چشمم آشنا مي‌آمد. اما حالا خيلي‌ها را مي‌شناسم. به خصوص آنهايي كه توي خانه‌هاي روبه‌رويي زندگي مي‌كنند و از توي بالكن مي‌توانم ببينم‌شان. عباس آقا يكي از آنهاست. پيش از اين حتي يك‌بار هم توجه من را به خودش جلب نكرده بود و اصلا نديده بودمش. حالا حس مي‌كنم سال‌هاست با هم فاميليم. اينكه اسمش را مي‌دانم خودش شده است يكي از روزمرگي‌ها كه اگر نباشد برايم سوال مي‌شود. عباس آقا، هر روز سوييچ تاكسي زرد رنگش را توي خانه جا مي‌گذارد. زنش هر بار از توي خانه داد مي‌زند: «عباس، سوييچت.» و عباس آقا بدو بدو برمي‌گردد توي خانه. يعني محض رضاي خدا اين عباس آقاي حواس‌پرت يك بار هم صبح با خودش كليدهاش را نمي‌آورد كه ما صداي داد خانمش را نشنويم. بنده خدا لابد آنقدر فكر و خيال دارد كه يادش مي‌رود براي چه آمده بيرون و بايد با چه چيزي تاكسي درب و داغونش را روشن كند. شخصيت عباس آقا وقتي كامل‌تر شد كه آن روز غروب از سر كوچه پيچيد تو. صداي ضبطش دوپس دوپس‌كوچه را برداشته بود. داشت به يكي از همين آهنگ جديدها گوش مي‌داد. با آخرين صدا. تا قبلش اصلا نشنيده بودم صداي آهنگش بلند شود. به محض رسيدن روبه‌روي خانه. پياده شد و پريد رفت تو. چند دقيقه بعدش با زني آمد بيرون. معلوم بود زن هولكي مانتو روسري‌اش را انداخته تنش. نامرتب و به هم ريخته بود. كاش يكي‌شان يك ماسكي مي‌زد به صورتش. البته براي من زياد بد نبود. چون اينطوري مي‌توانستم از همين بالا هم لبخند پت و پهن زن را ببينم كه افتاده بود روي صورتش. نشست صندلي كنار راننده و دوباره صداي آهنگ بلند شد. عباس آقا دستي كشيد به سبيل‌هاي پهنش و شكمش را داد جلو، صاف ايستاد. پيش خودم فكر كردم، لابد دست‌هاش را شسته كه اينطوري سبيل‌هاش را مي‌مالد. 
زن صداي ضبط را كم كرد و از توي ماشين داد زد: «چراغ‌هاش هم با آهنگ خاموش روشن مي‌شه.»
عباس آقا همانطور كه با افتخار ايستاده بود كنار خيابان گفت: «مارشاله. كره‌ايه ولي يارو مي‌گفت عمريه. از اين چيزها هم مي‌خوره بهش.»
و دستش را توي هوا نگه داشت. احتمالا منظورش يواس‌بي‌ بود. شك نداشتم خودش هم نمي‌دانست چي خريده. همين كه مي‌توانست باهاش آهنگ گوش كند براش كافي‌تر از كافي بود. 
باز دستي به سبيل‌هاش كشيد و گفت: «مباركت باشه..»
 «من كه صبح تا شب تو خونه‌ام. مبارك خودت كه حوصله‌ات سر مي‌ره تو ماشين...»
 بعد ماشين را خاموش كرد، در را بست و پياده شد كنار عباس آقا ايستاد. 
عباس آقا گفت: «سوييچ رو آوردي؟»
زن سوييچ را توي هوا نگه داشت و رفت تو. معلوم بود حواسش حسابي جمع است. عباس آقا خم شد و دستگيره در ماشين را كشيد خيالش جمع شود كه در بسته است بعد با همان نيش باز رفت توي خانه. كاش از همانجا يك‌راست مي‌رفت توي دستشويي و چند بار دست‌هاش را مي‌سابيد. آن دستگيره و ماشين خودشان يك پا ميكروب و ويروس بودند. 
چند روزي با صداي ضبط ماشين مي‌فهميدم عباس آقا برگشته خانه. با آنكه پشت پنجره نبودم اما شك نداشتم مثل همان روز نيشش باز است. 
ديشب ماشين زرد عباس آقا بي‌سرو‌صدا پيچيد توي كوچه. حالا شايد آنقدر از صبح به آهنگ‌هاي رنگ‌و‌وارنگ گوش داده بود كه سرش رفته بود و مي‌خواست يك نفس راحتي بكشد. پياده شد و يكي دو تا بسته خريد را برد توي خانه. لب‌و ولوچه‌اش همچين آويزان بود. نمي‌دانم چرا احساس كردم يك جاي كار مي‌لنگد. 
امروز صبح وقتي زنش صداش كرد كه طبق معمول سوييچش را بدهد بهش، به جاي همان جمله هميشگي، گفت: «فداي سر خودت و مامان جان. ايشالا زود يكي خوشگل‌تر از اون رو مي‌خري. تو كه عادت داري به آهنگ گوش ندادن.»
عباس آقا خميده سري تكان داد. زن كنار سوييچ يك ماسك هم داد دستش. عباس آقا ماسك را كشيد روي سبيل‌هاش و سوييچ را گرفت و سوار ماشين شد. بعد هم سرش را از شيشه بيرون آورد و به زن گفت: «تو دعا كن مامان جان هميشه سالم باشه، ضبط و ماشين فداي سرش...»لابد خرج و مخارج بيمارستان و دوا دكتر اين مامان جاني كه ازش حرف مي‌زدند، زياد بوده كه ضبط را پس داده بودند. شايد هم فروخته بودند به يكي ديگر. توي دلم به اين فكر مي‌كنم اين ويروس كه برو د و مامان  جان  اينها  كه به  سلامتي برگردد خانه، اگر قيمت ضبط  زيادي ب الا نرود  دوباره  يكي از   همان  روزها  با صداي     دوپس  دوپس  عباس آقا، مي‌روم  پشت پنجره و مي‌بينم عباس آقا خوشحال و خندان پيچيده توي كوچه و مي‌خواهد برود زنش را بياورد چراغ‌هاي ضبط را نشانش بدهد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون