• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۳۰ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4666 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۲ خرداد

روز هفتاد و چهارم

شرمين نادري

در ييلاق سالوك، جايي كه رودخانه به دل كوه مي‌رود و چادرهاي عشاير زير نور خورشيد برق قشنگي دارند و آدم هرچه پياده مي‌رود نمي‌رسد بهشان، يك‌دفعه ياد شهرم مي‌افتم. ياد كوچه‌پس‌كوچه‌ها، خيابان‌هاي شلوغ، صف‌هاي بلند اتوبوس‌ها و خفگي تاكسي‌ها و ماسك‌هاي سياه‌وسفيد و گاهي هم خاكستري كه صورت آدم‌ها را از من قايم مي‌كند. به زني كه ما را به سمت چادر طايفه‌اش مي‌برد مي‌گويم: گاهي آدم چقدر دلش براي شهرش تنگ مي‌شود و زن مي‌خندد. جوان و اهل‌دل وپرخنده است و فقط تابستان‌ها در چادر عشاير مي‌ماند و باقي سال يك زن تنهاست كه با دوبچه‌اش در اتاقي كوچك وسط شهر ما، منتظر برگشتن شوهركفاشش مي‌ماند. مي‌گويم: تو هم‌دلت براي روستايت تنگ مي‌شود، نه؟ كه باز مي‌خندد و مي‌گويد: زندگي شهري را دوست دارم، بيمارستان و پاساژ و دستشويي‌هاي تميز اما راستش همه‌سال حواسم پرت اينجاست. حق دارد، من هم حواسم پرت تهران مي‌شود، حتي در خنك‌ترين و سرسبزترين راه باريك گلي كه مي‌رود به سمت كوه و دورش پر ازگل‌هاي وحشي و بچه‌هايي است كه به استقبالم آمده‌اند و اصرار دارند بقيه راه را سوار الاغ‌شان بشوم.براي‌شان مي‌گويم كه يك‌بار در تهران سوار الاغ يك نمكي شده‌ام، مي‌پرسند نمكي يعني چه و من براي‌شان تعريف مي‌كنم كه يك‌وقتي در خيابان‌هاي شهرما يك آدم‌هايي نمك مي‌فروختند، آن‌هم سوار الاغ خاكستري و سفيد و به ما هم سواري مي‌دادند.بچه‌ها مي‌خندند و مي‌گويند خيلي گذشته و بايد دوباره امتحان كنم و دستم را مي‌كشند و برايم شعر مي‌خوانند و به‌زور در سربالايي راهم مي‌برند.من اما حواسم به تهران است، تهراني كه اگر باد و بارانش سرجا باشد، كوچه‌هاي قشنگ و درخت انار و انگور دارد و هرچند صورتش سياه است اما دلش گاهي قشنگ قشنگ مي‌تپد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون