• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4666 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۲ خرداد

دايي

محمد خيرآبادي

- داره غلط مي‌زنه.
- خُب حالا...گير نده! 
- آخه هم مضراب رو غلط دست مي‌گيره هم مكث‌ها رو رعايت نمي‌كنه هم ...
- يواش‌تر! حواسش پرت مي‌شه. تا تو بخواي ياد بگيري كلاس آنلاين موسيقي چطوريه كرونا تموم شده رفته.
- چرا اون طوري خودش رو كج مي‌كنه؟
 - چون سنتوره. مهم صداشه. تيراندازي با كمان كه نيست. اصلا خودشو كج كنه مگه چي مي‌شه؟
- هيچي نمي‌شه. فقط مربي بدبخت پير مي‌شه.
پسرش آرش او را به يادِ حميد فاتح مي‌انداخت. دوست صميمي و همكلاسي‌اش در سال‌هاي اول دبيرستان. حميد يك دست‌وپاچلفتي خوش‌قلب و با معرفت بود. كافي بود معلم صدايش كند پاي تخته. انگار همه صندلي‌ها تصميم مي‌گرفتند برايش جفت پا بگيرند. بعد دست‌هاي درازش به كمك پاهايش مي‌آمدند و از اينكه پخشِ زمين شود جلوگيري مي‌كردند. كفش‌هايش از دور شبيه كفش غواص‌ها بود. انگشت كنار شست پايش، به اندازه يك بند از انگشت شست بلندتر بود و به همين دليل كفش‌هايش دو سه شماره بزرگتر از كفـش‌هاي هر پسر چهارده -پانزده سـاله ديگري.
- دو دقيقه اومديم بشينيم تو كلاس موسيقي، فقط داري غُر مي‌زني. گوشيتو بيار بالا ببين بقيه پدر و مادرها توي گروه چه كيفي مي‌كنن سنتور زدن بچه‌هاشونو مي‌بينن.
- من نمي‌فهمم چرا اصلا حواسش رو جمع نمي‌كنه؟! دقت نمي‌كنه.
- وا ... يه لحظه حواسش پرت شد بچم. براي هر كي ممكنه پيش بياد. تو داستانت اينه كه مي‌خواي ايراد بگيري... نگا كن... ديدي؟ ديدي بهتر شد؟
- الان به نظر تو بهتر شد؟!
- والا آرش رِنگ شوشتري هم بزنه، تو نظرت عوض نميشه. من چرا خودمو خسته كنم؟
حميد از آن بامرام‌هاي روزگار بود. صورت كشيده، چشم‌هاي هميشه متعجب و موهايش كه مثل سيم ظرفشويي گره در گره بود، با قلب صاف و ساده‌اش در تضاد بود. در نگاه اول اصلا دوست‌داشتني به نظر نمي‌آمد ولي خيلي زود تبديل مي‌شد به يك رفيق واقعي و هميشگي. توي هر دعوايي پشت رفقايش درمي‌آمد و كافي بود با آن پنجه‌هاي پت و پهنش يك ضربه به سينه طرف مقابل بزند. طرف دُمش را مي‌گذاشت روي كولش و مي‌رفت. او حميد را دوست داشت اما گاهي وقت‌ها حرصش درمي‌آمد از بس دسته‌گل به آب مي‌داد. از وقتي آرش به سن مدرسه رسيد، انگار حميد فاتح ديگري وارد زندگي او شده بود. هر كاري مي‌كرد نمي‌توانست چشمش را روي خطاهاي آرش ببندد. آرش روز به روز به حميد شبيه‌تر مي‌شد و او احساس مي‌كرد كه تلاش‌هايش براي تربيت يك پسر زرنگ و دست و پا‌دار بي‌نتيجه است.
- بفرما! تحويل بگير.
- چيه؟ چي شده مگه؟
- يعني نشنيدي؟
- الان خوشحال شدي؟ وقتي مربي يه ذره تشويق نكنه و يه لبخند رو لبش نباشه نتيجه بهتر از اين نميشه. اگه آشناي داداشم نبود يك لحظه هم نمي‌ذاشتم آرش زير دستش كار كنه.
- آها! پس اشتباه‌هاي آقا آرش تقصير مربيشه، گل كاشتناش حاصل دسترنج خودش.
- دنيا روي روانشناسي مي‌چرخه. فكر كردي موسيقي فقط دلنگ دلنگ كردنه؟
يادش آمد كه چگونه تصميم گرفت با خواهر حميد فاتح ازدواج كند. همسرش مثل حميد خوش قلب و با معرفت بود. با اين تفاوت كه زبر و زرنگ بود و زندگي‌شان روي انگشت‌هاي او مي‌چرخيد. بعد از پايان كلاس كه ارتباط تصويري كلاس قطع شد، پيغامي در پي وي براي مربي فرستاد و پرسيد: «به آرشِ ما اميدي هست؟». مربي همراه با استيكرِ لبخند و چشمك نوشت: «تقريبا هيچ اميدي. خواهرزاده به داييش ميره.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون