مجمع ديوانگان
مهدي نيكوئي
از كودكي وصله ناجور جامعهاش بود. او را ديوانهاي ميديدند كه به جاي فكر كردن به پول، دنبال عشق و محبت بود. به جاي فكر كردن به خودش، به فكر ديگران بود. به جاي استفاده از حيوانات، برايشان دل ميسوزاند و به جاي آنكه به دنبال خانه و ماشين باشد، به دنبال معناي زندگي ميگشت.
ديوانگياش انتها نداشت. گاه از رفقا و مهماني رفتن خسته ميشد و هفتهها و ماهها را به تنهايي ميگذراند. گاه آنچه خودش بيش از همه به آن نياز داشت، به ديگران ميبخشيد. با آنكه زخمهاي عميقي بر قلبش داشت، نميتوانست نسبت به سطحيترين زخمهاي ديگران بيتفاوت باشد. با آنكه حقش را خورده بودند و احساساتش را پايمال كرده بودند، نميتوانست از انسانها و احساسات عميقش دست بردارد. بيش از حد عشق ميورزيد و هر بار بهشدت زمين ميخورد. به جاي يك ويلاي لوكس و ماشيني گرانقيمت، دلش كلبهاي چوبي در عمق جنگل يا ساحلي خلوت ميخواست. با آنكه عاشق بچهدار شدن بود، نميخواست به جاي او براي به دنيا آمدنش تصميم بگيرد! به عقيدهاش حتي زمين هم ظرفيت فرزندي بيشتر نداشت و اگر هم ميخواست عشقش را نثار فرزندي كند، كودكان بيسرپرست بسياري حسرت يك سقف و ذرهاي محبت داشتند.
براساس تمام معيارها، مغزش مشكل داشت. به جاي همراهي با جماعت و جستوجوي ثروت و قدرت، در روياهايش زندگي ميكرد. به دنيايي فكر ميكرد كه پر از جنگل و باران بود؛ جهاني پر از ميوههاي رنگي و حيواناتي كه بدون ترس از اسارت و كشتهشدن به دست انسان، آزادانه در طبيعت ميگشتند. در جهاني تخيلي زندگي ميكرد كه نه مرزكشي داشت و نه بهرهكشي و نه امتيازهاي اجتماعي. ميهنپرستي منسوخ شده بود و همه انسانها برابر بودند. جنسيت نقشي در روابط اجتماعي نداشت. رنگ پوست، بيمعنا بود. پول اختراع نشده بود و فقط مالكيت خصوصي معنا داشت. اختلافنظرها و اختلاف سلايق ارزشمند بودند. هر كس كه از راه ميرسيد، «نانش ميدادند و از ايمانش نميپرسيدند.»
وگان كه شد، نفعي بزرگ از رسانههاي اجتماعي به دست آورد كه فكرش را نميكرد: آشنايي با ديگر ديوانگان. هر شهر و هر نقطهاي از كره خاكي، ديوانهاي داشت كه با تمام تفاوتهاي زباني و جنسيتي و نژادي بسيار شبيه او بود. ديگر تنهايياش به پايان رسيده بود و ميتوانست در جمع ديوانگان باشد.