به ياد محمدعلي كشاورز
تو هنرمند حسابي بودي
احسان زيورعالم
از شهرداري زنگ زدند. گفتند قرار هست نكوداشتي بگيريم. برايم عادي بود. رفتن به چنين مراسمات و دادن تابلوي خاتم و چند عكس آقاي مدير و من در نقش نظارهگر، دو خط مينوشتم كه هنوز هستند كساني كه يادي از قدما ميكنند. به هر حال اينجا ايران است و قدم رنجه كردن بر در آستان منزل پيشكسوتان، راهي براي آدم بودن. با خودم گفتم تصور كن اين يكي خالصانه است و با كمي تفاوت راهي شو. اينبار نكوداشت در منزل پير جهانديده بود و تنها گزارشگر ميداني هم خودم بودم و بس.
در ميان ساختمانهاي بلند و در آسمان منطقه شهرك غرب، خيابان هرمزان، خانه پيشكسوت روي زمين بود. طبقه نخست و اولين در. خانه بسيار ساده بود و توقع آن بود هشتاد سال هنرنمايي محصولش منزلي عظيم باشد با باغي مصفا، باغچهاي مملو از گل و درختاني كه در آن از آفتاب تموز، ثمر پرباري حاصل شده باشد؛ اما همه چيز به يك خانه معمولي خلاصه ميشد. حتي پذيرايي خانه به قدري نقلي بود كه جاي چند مدير و دوستدار پيرمرد را هم نداشت. تزيينات هم ساده بود. همه چيز به يك كتابخانه و يك تابلوي نسبتا بزرگ نقاشي كنار كتابخانه خلاصه ميشد. ميگفت نقاشي از آن نوهاش هست و در آن روزها، در بلژيك به سر ميبرد. ميگفت عزيزترين كسش در اين دنياست.
پيرمرد بيحال روي تخت كنار كتابخانهاش دراز كشيده بود و آرزويش دوباره سرپا شدن بود. ازش پرسيدم به من جوان چه تحفهاي ميدهي و گفت كتاب بخوان. در حالي كه كتابخانه بامزهاش رديفي از مطبوعات بنگاه تاليف و ترجمه سابق خودنمايي ميكرد، بالاي سرش ايستاده بود و سايه پرابهتي بر او افكنده بود. ميگفت مشكل ما در اين روزگار، مشكل ندانستن است و فقط كتاب توانايي برداشتن قدمي به سمت دانستن را دارد. پيرمرد نه از دنيا چيزي ميخواست و نه نگاهي به آن همه جذابيتهاي دنيا داشت. انگار يادگار عزيزترين فرد زندگياش كنار سرمايه زندگياش، همه تصوير من از يك عمر تلاش يك آدم ميشود. آدمي كه يك عمر نقشها زنده كرد و عواطف و خرد ما را به چالش كشيد تا بگويد آدمي بايد با قلب و عقلش تصميم بگيرد، مثل آن روزي كه خودش تصميم ميگيرد با پدرسالاري وجودش مبارزه كند، قلبش خودش را تلطيف دهد و با عقلش تصميم بگيرد. يا آن روزگاري كه به خيال شعبان استخونيها حيات ميداد، فرياد ميزد نهايت بيمخي چه خواهد بود.
مراسم تقدير و تشكر و پيام دادنها زياد طولي نكشيد. پيرمرد خستهتر از آن بود مهمانداري كند، هر چند خوشحال بود به يادش بوديم. حالا چند سال از آن ديدار با محمدعلي كشاورز ميگذرد و اسمش در فهرست آدم حسابيهايم ميدرخشد. حتي امروز كه در خيال تولد چگوارا، گفتند پيرمرد پر كشيد. آدمي كه از همه دنيا، دلبستگياش به ثمره جوان زندگياش بود و كتابهايش. حالا هر قدر براي مردم شبيه پدر زورگوي درون فيلمها باشد، او اصلا زورگو نبود. مردي بود لطيف با طبعي شيرين. مردي از ديار اصفهان كه پرآبي زندهرود را ديده بود تا آن روز كه زنده بود.