نقش بر آب
حامد خاتميپور
براي همه دختران زمين
دخترم!
نازنينم!
ارغوانم!
امروز{روز دختر} به نام تو و به نام همه دختران زمين است.
با خودم ميانديشم جهان چه برهوت بيقدري ميشد اگر تو نبودي. جهان از كدام آبشخور جوشان، آب عاطفه مينوشيد اگر تو نبودي؟ در مكتب و محضر كدام حكيم انديشهمند، درس دوستي و دلدادگي را ميتوانست فرا بگيرد اگر تو نبودي؟
سبزناي دشتهاي جهان، مرهون مهر ماندگار توست. از امتداد نگاه نازك توست، آسمان اگر ژرفا و شگرفي دارد. دريا و كوه و كوير و آبشار و آفتاب در سايهسار گيسوان تو، بودن خويش را معني كردهاند.
دستان كوچكت را كه در دستان بزرگ من ميگذاري، نگاه مهربانت را كه نثار چشمان رنجور من ميكني، آفتاب لبخند را كه بر لبانت مينشاني به سرشاري اقيانوسهاي جهان، جوان ميشوم و روياهاي رسولانه در جان و جهانم جوانه ميزند. ملكوت را با همه شأن و شكوهش به دستان و نگاه و لبخند تو نميدهم.
با تو، منِ أمّي، شاعر ميشوم؛ آيينهدارِ ملائك و ملكوت! تو تجلّي محض جمالي.
تو كه هستي، تو كه نفس ميكشي، تو كه جاري ميشوي، جهان و آدميزاد و طبيعت هم هستند و نفس ميكشند و جاري ميشوند. تو طلايهدار پرشور كاروان احساس و عشقي. تلخابه زندگي از تو شيرين ميشود در كام جانم. تو آب حياتي در ظلمات اين جهان. سوز روزگار در خنكاي وجود تو، سرد و سلامت ميشود بر من.
دخترم!
نازنينم!
ارغوانم!
با اين همه اما به هوش باش. ابليس در قالب و قامت بسياري آدميان، هنوز هست و نهان است و جهانداري ميكند. اين ابليسانِ آدمْروي، جهان را زندان ميخواهند از براي تو و براي همه دختران زمين. با داس و دستاني خونالود، ديوارههاي دنيا را رنگ سرخ ميزنند. در روياهاشان «هر شب زني در وحشت مرگ از جگر برميكشد فرياد!»
سايه و سياهي خشونت و خشم بيمنطقشان تو را تهديد ميكند، به هوش باش!
زهر و زمهرير ضمير بيمارشان، تو را رها نميكند. عربده و عداوت اينان انجامي ندارد.
رونق و رمق كار و بار ايشان از نُحوستِ نفس شيطان است.
اينان چهار فصل سالشان، پاييز است، به هوش باش. در انبان ضميرشان هر چه هست، غل و زنجير و طناب و تبر است. دار و ديوار است. دشنه و دشنام است. تو اما از پاي منشين خدا را و هماره به دست باش. اين ابليستبارانِ آدميخواره را ياراي تو و همت بلند تو نيست.
بخوان و بينديش.
زيبايي را و حقيقت را و خير را كه در جانِ تو خانه دارد پاس بدار.
قلم به دست بگير و بر لوحِ جهان، عاشقانهترين شبانههايت را بنويس.
قلم به دست بگير و بر لوحِ جهان، زيباترين سپيداران جهان را نقش بزن.
بگذار دفتر شعرها و نقاشيهاي تو، زمين را از گند و گزند ديوان و ددان برهاند.
گيسوانت را در باد رها كن و به رقص آ.
تو خنياگر بيهمال خلقتي، پس بخوان. بخوان و پايكوبان و دستافشان قيام كن.
تو را خداي من و ما و پيشينيان نيافريده است. تو را خدايي ديگرگونه آفريده است. در كتاب مقدس تو رنگ و آهنگ و نور و نغمه حرام نيست. شادي و شور، حلال است. حرام و مكروهي اگر هست، سوگ و اندوه و ماتم است. اعجاز خداوند تو، صنوبر و بهار و ترنم هزار است. برخيز و عزم نماز كن. قبلهگاه تو آسمان است. در نمازت به نسيم و باران و شبنم اقتدا كن كه شريعت تو اين است. آبي و آفتابي باش.
دخترم!
نازنينم!
ارغوانم!
تو بخوان نغمه ناخوانده من
تو برافراشته باش