• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4678 -
  • ۱۳۹۹ يکشنبه ۸ تير

داستان قتل ملك‌المتكلمين و جهانگيرخان

قدح‌هاي نهاني

شب چهارشنبه را كه با آن سختى به پايان رسانيديم بامدادان از خواب برخاستيم و قزاقان هر هشت تن را به يك زنجير بسته بودند، بيرون مي‌بردند و چون آنان را برمي‌گردانيدند، هشت تن ديگري را مي‌بردند. حاجي ملك‌المتكلمين و برادرم قاضي به خوردن ترياك عادت مي‌داشتند براي هر دو ترياك آوردند و چون اندكي گذشت دو تن فراش براي بردن ملك و ميرزا جهانگيرخان آمدند و ايشان را از قطار بيرون آورده به گردن هر يكي زنجير دستي زده گفتند: «برخيزيد بياييد.» گويا هر دو دانستند كه براي كشتن مي‌برندشان.
ملك دم در با آواز دلكش و بلند خود اين شعر را خواند: 
ما بارگه داديم اين رفت ستم بر ما/ بر بارگه عدوان آيا چه رسد خذلان
اين را خوانده پا از در بيرون گذاشت. ما همگي اندوهگين گرديديم و اين اندوه چند برابر شد هنگامي‌كه ديديم آن دو فراش زنجيرهايي را كه به گردن ملك و ميرزا جهانگيرخان زده و ايشان را برده بودند، برگردانيده در جلوي اطاق به روي ديگر زنجيرها انداختند و ما بي‌گمان شديم كه كار آن بيچارگان به پايان رسيده.
در اين هنگام بود كه براي نخستين‌بار گفت‌وگو ميانه گرفتاران آغاز گرديد. حاج محمدتقي از برادرم پرسيد: ديشب كه شما را بردند كجا رفتيد و بازگشتيد؟ برادرم گفت: ما را نزد لياخوف بردند كه مي‌خواست ماها را ببيند. خود سخني نگفت ولي شاپشال كه پهلويش مى‌بود به ميرزا جهانگيرخان شماتت نموده، گفت: «من 
جهود زاده‌ام؟» سپس سركرده‌اي كه ما را برده بود راپورت گفتار مرا در قزاقخانه به لياخوف داد و چون ما را برگردانيدند بي‌گمان بوديم هر سه را خواهند كشت. كنون نمي‌دانم چرا مرا بكشتن نبردند؟
اين داستاني است كه آقا ميرزا علي اكبرخان ياد مي‌كند و ما آن را از هرباره راست مي‌شماريم. مامونتوف نيز مي‌نويسد: «سرگذشت اين دو تن بسيار ساده بود. امروز ايشان را به باغ بردند و پهلوي فواره نگاه داشتند. دو دژخيم طناب به گردن ايشان انداخته از دو سو كشيدند. خون از دهان ايشان آمد و اين زمان دژخيم سومي خنجر به دل‌هاي ايشان فرو كرد، مدير روزنامه را هم بدين‌سان كشتند.»
در جاي ديگر مي‌نويسد: «من به شاپشال ژنرال آجودان شاه گفتم: سركي ماركويچ نام اين دو تن مدير روزنامه و ناطق كه به كيفر رسانيدند چه بود؟ گفت: صوراسرافيل مدير روزنامه و ملك‌المتكلمين را مي‌پرسيد؟ گفتم آري. گفت: «شاه پافشاري داشت كه به ايشان كيفر دهد ولي ديگران را در بند نگاه خواهند داشت تا مجلس آينده باز شود.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون