حتم دارد اين آخرين بار است كه چشم دوخته به آسمان رشت
ساغريسازان، كوچه حاج خازن
سارا هادقي
افشار پيركوهي لم داده روي كاناپه خانهاش. متولد محله ساغريسازان رشت است. پدر افشار، طاهر پيركوهي مرداد ۱۳۸۸ هنگامي كه روي تخت بيمارستان حشمت خوابيده بود، به او گفت: «اگر ايني نبودم كه هستم گلپسر، الان ايني نبودي كه...» و جملهاش را تمام نكرده، در ميانسالي چشم بر جهان بست. اين جمله پدر تلنگري بود براي افشار پيركوهي كه تصميم بگيرد بعد از مراسم تشييع جنازه، زندگينامه او را بنويسد. افشار از مادرش افسر كه دخترخاله پدرش بود، ماجراي عشق نافرجام طاهر و مونا را به كرات شنيده بود. عشق همسايهها در سالهاي جواني.
افشار كاغذها را ميگذارد روي كاناپه و طاق باز دراز ميكشد. تصميم دارد پدر جوان را احضار كند روي صفحههاي سفيد كاغذ. طاهر قدي بلند داشت. صورتي استخواني با چشمهاي سياه خمار. درست شبيه خودش. طاهر پيراهن آبي پوشيده، با شلوار طوسي تيره. اودكلن زده و ريشش را تراشيده. از در خانه ميآيد بيرون. ديوارهاي آجري روي صفحه سفيد شكل ميگيرد و تابلوي آبي تيره كه رويش نوشته: كوچه حاج خازن.
طاهر سر بلند ميكند و به سبزي برگهاي درخت انجير كه از حياط خانهشان پيداست، نگاه ميكند. صفحه كاغذ تيره ميشود و ابرهاي سياه جلوي نور ماه ميايستند. حتم دارد اين آخرين بار است كه چشم دوخته به آسمان رشت. دلش ميخواهد باران ببارد. چتر بگيرد بالاي سر و افشار بنويسد؛ پرهيب مردي قد بلند ميرفت تا سياهيها را درنوردد و به نور درخشان صبحگاهي بپيوندد. طاهر سه بار ميكوبد به در خانه مونا. در باز ميشود و پلههاي زيرزمين يكي پس از ديگري روي صفحه سفيد نقش ميبندد. چهار نفري نشستهاند دور ميز. پدرِمونا برگهها و اسلحهها و كوكتلمولوتف را ميگذارد روي ميز و براي بارآخر به مادر و طاهر و مونا توضيح ميدهد كه فردا صبح هر كدام در كجاي خيابان تختي رشت بايد بايستند و كي بايد شليك كند، كي بايد شعار بدهد و كي بايد كوكتلمولوتف را پرتاپ كند.
طاهر و مونا كنار حوض حياطشان ايستادهاند. حالا باران صفحههاي كاغذ را خيس ميكند. دستهاي هم را ميگيرند. طاهر دوست دارد پسرش بنويسد كه آنها براي آزادي، براي برابري، براي عدالت، همديگر را به آغوش كشيدند و عظمت آن عشق را ناديده گرفتند.
مونا يك قدم، دو قدم، سه قدم ميرود عقب. ميايستد؛ به چشمهاي طاهر زل ميزند. حوض را نشان ميدهد: «قرارمان اين بود، بچههايمان را بياوريم اينجا، بازي كنند، جيغ بكشند، آب بپاشند رويمان.» پاهاي طاهر ميلرزد؛ سست ميشود. مينشيند لبِ حوض: «اين تنها فرصت من است.» مونا نزديك ميشود و چمباتمه ميزند. انگشتِ اشاره را دراز ميكند به سوي اتاق پدر: «دروغ بود طاهر، پدرم اهل اين حرفها نيست.» طاهر بلند ميشود، به سفيدي اطراف نگاه ميكند. به ابرهاي تكهتكه پاشيده شده روي كاغذ نگاه ميكند، به ايوانِ معلق بين خطوط نگاه ميكند. دستِ مونا را ميگيرد: «هر كاري كنيم به هم نميرسيم.» دست مونا را رها ميكند و بين خطوط دور ميشود. مونا بلند ميشود. يك قدم، دو قدم، سه قدم ميرود جلو. ميايستد. دست دراز ميكند و ميزند روي شانهاش. طاهر برميگردد. مونا ميگويد: «فقط همين يك بار.»
طاهر سر بلند ميكند. اتاقها تاريك است. آسمان تاريك است. حياط تاريك است. ميگويد: «قرار است فردا كاري را بكنم كه سالها حسرتش را ميخوردم.»
مونا سر ميگذارد روي شانهاش: «پس حسرت سالهاي من چه ميشود؟»
حالا باران ايستاده است. طاهر دوست دارد باز ببارد، ببارد و ببارد. آنقدر كه آب تا مچ پاهايشان بيايد بالا، آنوقت افشار بنويسد؛ آن دو داشتند غرق ميشدند، در حال، در آينده، در گذشته. مونا ميگويد: «سالها پيش وقتي از اين در ميرفتي، بعد تماشاي فيلم. يادت است؟ به دلم گواه شده بود آخرين بار است كه ميبينمت. الان نميتوانم بگذارم بروي. سالهاست حسرت به دلم ماند چرا آن شب...» به هقهق افتاد. طاهر ميخواهد برود لاي خطوط. ميخواهد افشار از نوشتن باز بايستد. يك دل سير گريه كند. ميگويد: «آن شب كه رفتم خانه، حاج صمد نشسته بود روي ايوان. به چشمهايم زل زد و گفت: آنها وصله ما نيستند. از ما نيستند. گفت: كبوتر با كبوتر باز با باز. گفت: فردا خالهات با افسر ميآيند اينجا.»
مونا زارزار گريه ميكند: «ترسو بودي طاهر، ترسو، ترسو.»
طاهر تنش ميلرزد. تكيه داده به خطِ آبي كاغذ. ميترسد بيفتد، سر بخورد و با حرفهاي ناتمامش پرت شود به صفحهاي ديگر.
«حاجصمد تا صبح هزار و يك قصه برايم گفت. از زندان، از اعدام، از خون. از پسر جوان چه انتظاري داشتي؟»
مونا با مشت ميكوبد تخت سينهاش: «دروغ بود، دروغ بود، دروغ بود. ما فقط ميخواستيم زندگي كنيم، مثل همه مردم.»
افشار كاغذ را ميگذارد زمين. آن دو را رها ميكند كه ايستادهاند در متن و ناگفتهها را ادامه ميدهند. صفحه ديگري بر ميدارد. تابلوي آبي تيره كوچه حاجخازن نقش ميبندد روي صفحه سفيد. هنوز سپيده نزده است. ماشيني ميايستد و چراغهايش را خاموش ميكند و كاغذ سياه ميشود و در سياهي دو مامور پيدا ميشوند. مونا آرام ميكوبد به در خانه طاهر. كسي در را باز نميكند. دوباره ميكوبد، كسي باز نميكند. ميكوبد، كسي باز نميكند. مامور نزديك ميشود. طاهر پشتِ در ايستاده. منتظر است بيايند دستگيرش كنند، ببرندش. ميخواهد افشار اينها را بنويسد. با جزييات، با ظرافت، با دقت. مامور مونا را كنار ميزند. طاهر در را باز ميكند و حياط خانهاش، درخت انجير و حوض و ايوان بين خطوط معلق نقش ميبندند. مامور ميگويد: «بايد خانه را بازرسي كنيم.» طاهر لبخند ميزند. يك پله، دو پله، سه پله زير پاي مامور شكل ميگيرد. ميرسند كنار بخاري. مامور لوله را ميكشد بيرون و كاغذها و كتابها را بيرون ميكشد با پلاستيكي كه تويش كلت است. مونا نزديك ميرود. كاغذها را از دست مامور ميكشد و تا چشم آن دو بالا ميبرد: «اينها نامههاي من است.»
طاهر دستهايش را دراز ميكند. مامور دستبند ميزند. مونا جيغ ميكشد: «كي را ديديد به جرم نگه داشتن نامههاي عاشقانه دستگير كنند؟»
طاهر را ميكشند سمت در. مونا ميايستد جلويشان: «ما داشتيم قدم ميزديم يهو شلوغ شد. يهو شعار دادند. من و طاهر دويديم توي كوچه ترسيده بوديم. جمعيت كه زياد شد، ترسمان ريخت. به طاهر گفتم برويم وسطشان؟ طاهر گفت: دوست داري؟ ايستاديم توي جمعيت. طاهر فقط گفت: مرگ بر... جملهاش را تمام نكرده، خنديديم. ما هيچ ربطي به آنها نداشتيم. دروغ گفتند به شما. اين كتاب عاشقانه است. نگاه كنيد. نه من، نه پدرم، نه طاهر، هيچكدام به هيچ حزبي مربوط نيستيم. حاج صمد نميخواست ما با هم ازدواج كنيم. دروغ ميگويد؛ اينها بهتان است.»
طاهر دستهايش را بلند ميكند تا مونا را كنار بزند: «آن شب كه نگذاشتي. اين بار بگذار اينها مرا ببرند.»
مونا تكيه ميدهد به در: «بعد از 29 سال يك فرصت دوباره به من دادهاند. چطور بگذارم؟» شايد بهتر بود افشار پاي مونا را به زندگينامه پدرش باز نميكرد. ولي چطور ميتوانست؟ آن كوچهها، آن خانهها، آن روزها را عينا احضار كند، بدون حضور مونا؟ مونا طاهر را به آغوش كشيد. صفحه كاغذ خيس شد از اشكهايش: «فقط همين يكبار را بگذاريد.»
افشار كاغذ را ميگذارد زمين. آن دو را رها ميكند كه ايستادهاند در متن و... ناكردهها را ادامه ميدهند. صفحه ديگري بر ميدارد. بهناگاه صفحه سياه ميشود. دسته دسته آدم از پيچ كوچه حاجخازن ظاهر ميشوند و راهي خانه او ميشوند. كسي آرام به در ميكوبد. طاهر در را نيمه باز ميگذارد. آدمها تك به تك با ساكي ميروند تو. طاهر مردها و زنها را ميبرد توي زيرزمين. زيرزمين تاريك است، حياط تاريك است، اتاقها تاريك است. بيكلام اشاره ميكند كه اينجا امنترين جاست. خانه حاج صمد، مرد معتمد محل. چهرهها خيلي محو نقش ميبندد روي كاغذ و هر يك بيصدا ساكها را گوشهاي ميگذارند. طاهر با صدايي آرام ميگويد: «يك ساعت بايد صبر كنيد.»
از روي خطوط بالا ميرود. روي پله ايوان يك نفر با لباس چريكي توي سياهي نشسته است. طاهر نزديك ميشود. او سر بلند ميكند. چشمهايش آشناست، لبخندش آشناست، برجستگي گونههايش آشناست. بلند ميشود. يك قدم، دو قدم، سه قدم نزديك ميشود: «اين فرصت آخره طاهر. فقط همين امشب. ديگر هرگز به اين روزها بر نميگرديم.»
طاهر چشم ميدوزد به اتاقها، به تاريكي صفحه، به خطوط آبي كه بين او و مونا قرار گرفته است: «بله. اين فرصت آخر است كه ميتوانم كاري انجام بدهم.» انگشت به سويي اشاره ميكند. مونا ميگويد: «ميداني اين همه سال انتظار يعني چه؟»
طاهر پاهايش سست ميشود. نميخواهد بترسد، نميخواهد مستاصل به نظر بياييد، نميخواهد كلمهها بلرزند. مونا فرياد ميكشد: «بهش بگو طاهر، بگو تا باور كند. بگو تا بگذارد توي اين فرصت با هم زندگي كنيم. سه تا بچه، زندگي آرام، بيدغدغه.»
طاهر نگاهش به زيرزمين است، نگاهش به مونا است، نگاهش به در است. ميخواهد افشار بنويسد؛ فردا صبح گروهي به سرپرستي طاهر پيركوهي در رشت با حملهاي مسلحانه به پايگاههاي نظامي خواستار برقراري عدالت و برابري و آزادي شدند.
ميگويد: «آن روز نميرسد. هيچ آرامشي در كار نيست.»
مونا ميگويد: «تو نخواستي طاهر، تو ترسو بودي.» ميرود سمتش و كلمات را پرت ميكند روي كاغذ: «انصاف نبود. سالها در انتظار تو بودم، آنوقت تو رفتي، ازدواج كردي، بچهدار شدي. حالا كه دوباره توي آن سالها با هم هستيم، در خلوت چرا نميخواهي؟»
طاهر به حروفها نگاهنگاه ميكند: «براي يك چيز فقط آمدم.»
مونا ميگويد: «دوستم نداشتي.»
چراغ زيرزمين روشن ميشود؛ خاموش ميشود. روشن ميشود. اين علامت است. بايد برود. مونا ميايستد روي خط، مقابل طاهر: «دوستم نداشتي؟»
پلههاي زيرزمين يك به يك محو ميشود. چراغ خاموش ميشود. پلههاي ايوان نقش ميبندد، چراغ روشن ميشود.
طاهر ايستاده بين دو پاراگراف. ميخواهد افشار بنويسد. او را ادامه بدهد، آنطور كه دوست ميداشت زندگي كند و جرأت نداشت. افشار به چشمهاي ريز مونا خيره است. به دستهاي باريكش كه سوي كلمه طاهر دراز شده. و نگاه پدر كه به در است، به زيرزمين است، به مونا است.
افشار كاغذ را ميگذارد روي زمين. لم ميدهد روي كاناپه. ميگذارد آنها در متن همين طور بين زيرزمين و ايوان بمانند. توي همان سالها و آنقدر به اين ناگفتهها و ناكردهها، ناشنيدهها ادامه دهند تا همين طور صفحات سفيد و سفيدتر شوند، كلمات پاك شوند، خط به خط. تا برسند اول و او دوباره طاهر را احضار كند، مونا را احضار كند، كوچه حاجخازن را احضار كند. و هي به آنها فرصت دهد، كه هي بيايند و هي همديگر را ملاقات كنند و هي پاك كنند و...