• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4682 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱۲ تير

سرم را به شيشه مي‌چسبانم و نگاه از او برنمي‌دارم

نرگس‌هاي پلاسيده

زهره رونقي خيرانديش

سرماي اواخر دي‌ماه است. از آنها كه تا مغز استخوان آدم تير مي‌كشد و به ذق‌ذق مي‌افتد. آفتاب نيمچه نفس بي‌رمق و كم‌جانش را به سر و روي آسفالت خيابان پاشيده است. دستانم از اينكه براي خودشان جاي گرم و نرمي پيدا كرده‌اند و مجبور نيستند در هواي يخ‌زده و سرد بيرون ليز بخورند، به خود مي‌بالند و سرخوش هستند. نگاهم خيره به آن سمت سُر ‌مي‌خورد و مثل نوزادي كه تازه متولد شده و هنوز اختياري ندارد، سرم به اين طرف و آن‌طرف مي‌لغزد. اين پا، آن پا مي‌كنم. از رد نگاه آدم‌ها در ‌امان نيستم. راننده‌ها كه فكر مي‌كنند مي‌خواهم سوار ماشين‌ آنها شوم مرا به سمت ماشين‌شان هدايت مي‌كنند اما وقتي با چهره بي‌تفاوت و عبوس من روبه‌رو مي‌شوند، بي‌اعتنا از كنارم مي‌گذرند و باهم پچ‌پچ مي‌كنند. يكي، دو ساعتي مي‌گذرد. آفتاب نفسش را با قدرت هرچه تمام‌تر بيرون مي‌دهد و آدم‌ها انگار از‌ هاي نفسش حظي برده باشند، خرسند و راضي همچنان به سمت جلو هل داده مي‌شوند. آب بيني‌ام مثل جنيني كه در زهدان مادر ناگزير به زندگي‌ است و به اين وضعيت خو گرفته، وقتي مي‌خواهم دستمال را به طرفش ببرم‌ تا آن را از اين وضعيت خلاص كنم، انگار كه مي‌خواهند او را از بين ببرند، دستانم از اينكه از جاي گرم و نرم‌شان بيرون آمده‌اند صداي داد و قال‌شان درمي‌آيد. از اينكه صداي‌شان بيشتر از اين بلند نشود، آنها را سريع در جيبم مي‌چپانم.

آشنايي را مي‌بينم كه بيشتر شب‌ها سوار ماشينش مي‌شوم. به نظر 50 ساله مي‌آيد. چهره سبزه آفتاب‌سوخته‌اي دارد. چشمان ريز و كشيده‌اش روي آن صورت گرد و قلنبه، مثل آفتي ميان مزرعه لم‌يزرع است. موهايش مثل شب، سياه و تاريك است. ابروهاي پت و پهن و پرپشتي دارد. آتش به آتش سيگار دود مي‌كند. قيافه‌اش شبيه نشئه‌ها ست. بيني دراز و كشيده ميان آن مزرعه‌ لم‌يزرع خودنمايي مي‌كند. جرات مي‌كنم و به سمتش مي‌روم. از شدت نشئه‌گي من را نمي‌بيند كه جلويش ايستاده‎ام؛ انگار خسي باشم كه به ميقات آمده. چشمانش به سرخي آتش است. چند قدم عقب مي‎روم. انگار كه گوشش هم از بوي غليظ دود و دم سيگار و خماري و نشئه‌گي پر شده و ته آن رسوب كرده باشد، صدايم را نمي‌شنود. با هر پس‌رفت من، به سمتم پيش مي‌آيد. داغ مي‎شوم و‌گر مي‌گيرم. دستانم را از شدت گرما از جيبم بيرون مي‌آورم. عرق از سر و روي‌شان مي‌چكد. آنها را با دستمالي كه در جيب دارم پاك مي‌كنم. صدايش مثل دريل در فضا مي‌پيچد و صداي قرّ و قرّش قلبم را سوراخ مي‌كند. دندان‌هاي زرد و كج و معوجش توي ذوقم مي‌زند و نزديك است در آن مزرعه لم‌يزرع و پر از آفت عُق بزنم. خودم را كنترل مي‌كنم. بوي سيگار بهمنش تا ته مغزم مي‌رود و تمام چاكراه‌هايم را خوب درمي‌نوردد. سرفه‌ام مي‌گيرد. باز به صورتم خيره مي‌شود و زير لب چيزي مي‌گويد و تند تند پك به سيگارش مي‌زند. حلقه دود سيگار بالاي سرش جمع، سپس در فضا مي‌رقصد و در هياهوي شهر گم مي‌شود. آرام و قرار ندارد. زير لب با خودش زمزمه مي‌كند و پشت هم پك‌هاي محكمي به سيگار مي‌زند. مرد ديگر‌ كه راننده موتور است و مسافر سوار مي‌كند، كلاه لبه‌دار مشكي‌اي روي سرش گذاشته است. با آن دستكش‌هاي سياه چرمي دسته موتور را مي‌گيرد و گاز محكمي مي‌دهد. كپه‌اي دود از پشت موتور در هوا پخش مي‌شود. صدايش لابه‌لاي ذهن و جوارح بي‌آزارم مكيده مي‌شود. بوي بنزين در حال و هواي دلگير و گرفته‌ام ته‌نشين مي‌شود و همانجا جا خوش مي‌كند. نفسم را بيرون مي‌دهم و سرفه قرارم را مي‌گيرد. نگاه‌مان در نگاه هم گره مي‌خورد. انگار كه از حرف‌هاي من و آن راننده چيزي دستگيرش شده باشد، با اشاره‌اش به سمت مردي كه آن طرف‌تر با تلفن حرف مي‌زند و كلاه بافتني مشكي رنگي به سر دارد، مي‌روم. پيرمرد با رفتن من به سمتش، تلفنش را قطع مي‌كند. خطوط عميق ريز و درشت روي صورتش مرا ياد كوير‌ و پستي و بلندي‌هايش مي‌اندازد. به چشمانم خيره مي‌شود. نزديك است با نگاهش مرا در خود غرق كند و فرو ببلعد. سپس در موبايلش دنبال اسم و شماره تلفن مي‌گردد اما پيدا نمي‌كند. به سمت ماشينش مي‌رود. همراهش مي‌روم. دفترچه‌اش را بيرون مي‌آورد و شماره‌اش را مي‌گيرد. صداي همهمه و فرياد راننده‌ها كه مسافران را به سمت ماشين‌هاي‌شان مي‌كشانند در گوشم به دوران مي‌افتد. صدايش در گوشم زنگ مي‌زند كه: دستگاهش خاموش است. باز به چشمانم زل مي‌زند و دوباره شماره‌اي را مي‌گيرد و گوشي را سمت گوشش مي‌برد و مشغول حرف زدن مي‌شود و راهش را مي‌گيرد و مي‌رود. دوباره برمي‌گردد. نگاهش مثل ماسه‌هاي لب ساحل بعد از تابش آفتاب، داغ و سوزان است.
آخر شب است كه سوار ون مي‌شوم. كنارم پسر 17-16 ساله‌اي نشسته كه صداي آهنگ موبايلش در گوشم مثل «وغ وغ ساهاب» ريتم دلهره‌آوري دارد. چشمم به سمت در مترو براق مي‌شود. هنوز قطار بعدي به ايستگاه نرسيده است. همان‌طوركه از پشت شيشه ماشين بيرون را نگاه مي‌كنم، زن گلفروشي را ميان ماشين‌ها مي‌بينم كه چند بسته نرگس در دست دارد و با التماس از راننده‌هايي كه از كنارش مي‌گذرند، مي‌خواهد كه آنها را بخرند. سرم را به شيشه مي‌چسبانم و نگاه از او برنمي‌دارم. زن هر از گاهي خسته مي‌شود و كنار جدول مي‌نشيند.
سرماي بعدازظهر كه رو به غروب مي‌رود، تيز و برنده‌تر است. نگاهم از سرما يخ‌ زده و غليظ‌تر است. به سمت رييس خط مي‎روم و دوباره از او مي‌خواهم شماره را بگيرد اما متاسفانه جوابي از آن طرف خط داده نمي‌شود. يا دستگاه خاموش است يا در دسترس نيست. رييس خط مي‌گويد كه هرروز مي‌آمد نمي‌دانم چرا امروز پيدايش نيست. دلم در و طاقچه ندارد. شور مي‌زند. پاهايم بي‌حس شده و سرِ لجبازي با من گذاشته‌اند. انگشتانم مور مور مي‌شود. از شدت سرما اشك در چشمانم جمع مي‌شود و آب از بيني سردم راه مي‌افتد. 
همان‌طوركه نگاهم اطراف را دور مي‌زند، آن دور، بين ماشين‌ها در دل سياهي شب سر و كله زني كه مقنعه و مانتوي رنگ و رو رفته مشكي‌اي پوشيده، با دسته‌هاي گل نرگس در دستش كه با تن‌پوش شيشه‌اي شفافي آذين شده‌اند، توجهم را جلب مي‌كند. همان زني است كه چند شب قبل‌تر ديده بودم. زن خسته مي‌شود و كنار خيابان مي‌نشيند. آدم‌ها از كنارش بي‌اعتنا مي‌گذرند. در اين فكرم كه از آن نرگس‌ها چند شاخه بخرم كه راننده ونِ صبح نزديكم مي‌آيد. نگاهم بين زن و زرورق و نرگس‌ها و مرد سرگردان است. همان‌طوركه سيگار بهمنش را از جيبش بيرون مي‌آورد و به سمت راننده ديگر مي‌رود كه از فندك او آتش بگيرد، دوباره به سمت من مي‌آيد. نگاه هيزش مثل گرگ گرسنه‌اي است كه در لحظه شكار له‌له مي‌زند‌. خودم را جمع و جور مي‌كنم. انگار بخواهد چيزي بگويد اما دوباره حرفش را مي‌خورد. سيگارش كه روشن مي‌شود، بوي انبوه توتون و تنباكو رقصان همراه با باد با شتاب به صورتم سيلي محكمي مي‌زند. داغي‌اش را روي صورتم حس مي‌كنم.
حرفش را مي‌زند. صدايش مثل هاون كوبيده مي‌شود و قفسه سينه و قلب و شانه‌هايم را له مي‌كند؛ انگار بخواهد همه جايم را آسياب كند. 
سرما آن شب بيداد مي‌كرد. به آسمان نگاهي انداختم. ابرها در پي هم مي‎دويدند و لول مي‎خوردند. آسمان آشفته‌حال بود. غم سنگيني در چشمانش دودو مي‎زد و مي‎خواست گريه كند. كمي غريد و ناله كرد سپس گريه‌اش را سر داد. چشم‎هاي روشن ماشين‎ها در دل سياهي شب به من خيره شده بودند و التماس و جيغ را از نگاه‌ باراني‌شان مي‌خواندم. زن گلفروش را ديدم كه از دور مثل شبحي به اين سو و آنسو مي‌خزيد و ميان ماشين‌ها، با هق‌هق باران دمساز شده و ضرب گرفته بود. عطر نرگس‌ها مشامم را پر كرده بود.
سيگار را از لاي انگشتش روي زمين مي‌اندازد و نگاهش را به سمتم سُر مي‌دهد. شمشير دو لبه‌اي است كه در قلبم فرو مي‌كند. چشم از او مي‌گيرم و از آنجا دور مي‌شوم. تا به خودم مي‌آيم، هرچقدر دنبال رييس خط مي‌گردم كه شماره راننده را بگيرم و خودم تلفني با او حرف بزنم پيدايش نمي‌كنم. انگار شيفت كاري‌اش تمام شده باشد. راننده ديگري را مي‌بينم قبل از اينكه مسافرها را سوار كند، داشت مسافران قبلي‌ را پياده مي‌كرد كه به سمتش مي‌دوم. مرد پنجاه و چندساله‌اي است با صورت گرد و سري كه موهايش انگار مرتب و منظم در مزرعه شاليزار نشا شده باشند. مشخصات راننده و اسمش را كه مي‌گويم، مي‌گويد اتفاقا همسايه ماست. خانه‌اش همين طرف‌هاست. همان‎طوركه به من نگاه مي‌كند دنبال يك كاغذ توي جيبش مي‌گردد. آن را درمي‌آورد. از جلوي ماشين عينكش را به چشمان ورقلمبيده‌اش مي‌زند و با گوشي كوچكي كه معلوم است از اين قديمي‌هاست شماره‎اي را مي‌گيرد و گوشي را به گوشش مي‌چسباند و بعد از چند ثانيه گله مي‌كند كه چرا برنمي‌دارد؟! مي‌پرسم شماره همون آقاهه است؟ نگاهش به من مثل نگاه به يك شير سنگي است، نه شيري كه واقعيِ واقعي باشد. بعد با اشاره از من مي‌خواهد در ون را ببندم. دوباره شماره را مي‌گيرد و گوشي را ته گوشش مي‌چسباند. نگاهم مثل كودكي كه به ماهي سياه ته حوض خيره مانده، روي راننده خمار مي‌ماسد. انگار با يكي از مسافرها دعوايش شده اما از آنجايي كه گوش‌هايم از صبح انواع صداها را شنيده، پر شده و داشت بالا مي‌آورد، نمي‌شنوم چه مي‌گويد. مسافرها يكي يكي از ماشينش پياده مي‌شوند و هركدام به راننده چيزي مي‌گويند انگار نمي‎خواهد كسي را سوار كند. رييس خط به سمت راننده مي‌رود و رودررو با او حرف مي‌زند. مثل توپ گلفي كه گلف‌باز سعي مي‌كند آن را توي هدف بيندازد اما موفق نمي‌شود، من هم گوشم را تيز مي‌كنم اما چيزي دستگيرم نمي‌شود. با صداي جيغ ماشين راننده به خودم مي‌آيم. با اشاره او در را باز مي‌كنم. از ته جيبش يك مشت كاغذ درمي‌آورد. يكي از آنها را به من ‌مي‌دهد و مي‌گويد همين‌جا الان بهش زنگ بزن. نگاهم دوباره به سمت راننده پرتاب مي‌شود مثل توپ تنيس كه نمي‌داني توسط حريف دفع يا به زمين مي‌خورد و يكي به نفع تو مي‌شود. شماره را مي‎گيرم. خانمي از آن طرف مي‌گويد: «دستگاه مشترك مورد نظر خاموش مي‌باشد». گوشي را قطع مي‌كنم. از صداي جيغ لاستيك راننده خمار كه روي زمين كشيده مي‌شود، انگار كه بازي به نفع حريف تمام شده باشد.
چشمم به زن گلفروش مي‌افتد كه گل‌هايش پلاسيده و رنگ و رو رفته شده‌اند. در اين فكر هستم كه از غم آسمان به اين شكل و حال درآمده‌اند.
«شماره را بنويس برگه را به من بده. حتما جايي دربستي خورده و رفته. ولي امشب مياد حتما. باهاش تماس بگير و هماهنگ كن.»
آن روز كه مثل هرجمعه با خانواده به خانه‌ عزيزم ‌رفتيم، بعد از آب‌پاشي كردن حياط و سيراب كردن گلدان‌ها فرش بيدخورده دستباف دوازده متري را كه گوشه حياط از هفته پيش تا اين هفته كه دوباره بياييم خاك خورده بود، با كمك ما پهن مي‌كرد و بعد خودش با آن كمر خميده جارو مي‌كشيد و نمي‌گذاشت ما اين كار را انجام دهيم. مي‌گفت شما مهمانيد و نبايد كار كنيد. همان‌روز بود كه وقتي رفت كنار حوض سراغ عبايي‌ها و شمعداني‌ها تا دستي به سر و روي‌ خسته‌شان بكشد، دوربين دايي را از روي طاقچه اتاق برداشتم و زدم به حياط و از او خواستم به من نگاه كند و لبخند بزند. مي‌گفت: خوبيت نداره. من و اين سن و سال و عكس؟! من هم بدون اعتنا به حرفش دكمه دوربين را فشار دادم و عكسش را انداختم. چند باري كيفي كه يادگار عزيزم بود را در مهماني‌ها دست گرفتم. قفلش خراب شده بود. آن را برده بودم تعمير كنند و امروز از مغازه گرفته بودمش تا به مادر هديه دهم.
 بين ماشين‌ها چشم مي‌اندازم بلكه زن گلفروش را ببينم و چند شاخه گل براي امشب بخرم اما پيدايش نمي‌كنم. تا به خانه برسم، دوباره تماس مي‌گيرم تا اينكه بعد از چندبار تماس برقرار مي‌شود. صداي بم و نامفهومي از پشت گوشي مي‌شنوم بعد از آن بدون اينكه گوشي قطع شود، صداي همهمه و سپس فريادهاي چند نفر ته گوشم را خراش مي‌دهد. سپس صداي خش‌خش و بعد از آن صداي ممتد بوق آزاد در گوشم دايره زنگي و هي بلند و بلندتر مي‌شود. بعد از آن چند بار ديگر هم شماره را مي‌گيرم، باز همان صداهاي مبهم و به دنبالش صداي فرياد چند نفر را از پشت گوشي مي‌شنوم. با انگشتم دايره قرمز گوشي را لمس مي‌كنم و ارتباط قطع مي‌شود. جلوي در‌ خانه كه مي‌رسم، مي‌بينم برادر كوچكم همراه با هق‌هق گريه طوري به من زل مي‌زند انگار به مرده‌اي نگاه مي‌كند كه بالاي سر قبر دارند رويش خاك مي‌ريزند. گريه امانش نمي‌دهد‌ و خودش را در بغل من مي‌اندازد. عطر نرگس‌هاي آن زن گلفروش يكهو همه در بيني‌ام ريخته مي‌شوند. چشمانم را مي‌بندم و نفسم را بالا مي‌دهم. به دور و برم نگاه مي‌كنم شايد او را ببينم اما جز سكوت و سياهي و سنگيني و شب چيز ديگري نمي‌بينم. در اين فكرم كه من هم مثل آسمان عزادار شده‌ام. برادرم را سخت به خودم فشار مي‌دهم. زن گلفروش را از دور مي‌بينم كه نرگس‌هايش همه پرپر شده‌اند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون