با نگاهي گذرا به نگارخانه خوي
دارالسرور با كرونا شاد نيست
فاروق مظلومي
«روزنامه حكمت چاپ قاهره در شماره ۹۳۳ غره- اول- جماديالثاني ۱۳۲۷ هـ.ق در مورد روزنامه مكافات چنين نوشته است.
روزنامه مشكين شمامه «مكافات» نام كه از دارالسرور خوي نگاشته شده و صاحب امتياز آن ميرزا نوراللهخان يكاني بوده است در تاريخ ۲۲ ربيعالثاني ۱۳۲۷ ه.ق در آن شهر دلكش منطبع گرديده است. خدا شاهد است دلم از ديدن آن شاد گرديد.»
ميرزا نوراللهخان از انقلابيون مشروطه بود و در زمان مشروطه خوي و سلماس را فتح كرد. مشي روزنامه انقلابي مكافات با او بود و اين روزنامه مشتمل بر 4 صفحه با قيمت يك عباسي عرضه ميشد.
بخشهايي از صفحه 80 كتاب «ميرزا نوراللهخان يكانيزارع از پس غبار زمان» را خوانديد كه مولف آن مورخ و پژوهشگر نامدار خويي استاد پرويز يكانيزارع است. استاد يكاني نزديك به 6 دهه از عمر گرانبارشان را به مطالعه و تحقيق پرداختهاند و روزنامهنگاري مشروطيت در آذربايجان از تحقيقات ارزنده ايشان است.
آدم تا ابد به زادگاهش گره ميخورد و خوشبختانه وطن و زادگاه با مهاجرت عوض نميشوند.
چند ماه قبل از كرونا كه زندگي معني معاشرت هم ميداد، دوستان اهل هنرم در مجتمع آتيساز تهران مرا به يك مهماني دعوت كردند و گفتند يك سورپرايز از شهر خوي برايت داريم. آنها به تعريفهاي من از خوي عادت دارند مخصوصا چلوكبابي حاجحسين و حاجعلي در بازار و ميدانند حتي اگر از پنير گوداي اُلد آمستردام كه در هلند خوردهاند، حرف بزنند من پنير كوزه خوي را رونمايي ميكنم. وقتي مادر يا همان آنا در زبان آذري ما پنير كوزه ميفرستد همه دوستانم براي يك پياله از اين پنير چه چاپلوسيهايي كه نميكنند. مثلا ميگويند خوييها خيلي بانمك هستند. سالها پيش در دفتر مجله دنياي سخن سيدعلي صالحي، شاعر پروانهها به من گفت خوي به معني نمك است و من هم اين داستان را براي اين دوستان بيجنبه تعريف كردم. آنها كتاب «مردن با گياهان دارويي» را از خانم عطارزاده به من دادند و گفتند احتمالا ايشان هم خويي هستند. اما داستان به اينجا ختم نميشد. صفحهاي را نشانهگذاري كرده و زير پاراگرافي خط كشيده بودند.
من مثل خانم عطارزاده كه در كتابش زير پاراگرافي با مضمون «خوي زيباترين شهر دنياست» خط كشيده شده بود اصلا چنين اعتقادي ندارم و اگر وانت داشتم، پشتش نمينوشتم خوي پاريس ايران. وقتي من در باغهاي اطراف خانهمان بزرگ ميشدم، خوي شهر زيبايي بود و هوايش با نفسهاي پرندگان روي شاهبلوطها تازه ميشد. اما الان اگر آثار تاريخياش را از او بگيري ديگر زيبا نيست. نفسش هم كه با بلاي كرونا تنگ شده است. خوي هم حالا مثل اغلب شهرها بيشتر يك «شهر پاساژ» است. موبايلفروشي است. با اين همه مركز خريد آدم فكر ميكند انسان براي خريد به دنيا آمده است. همان كتابفروشي كه مورخ بزرگي مثل عباس زريابخويي در كودكياش با يك قران چندين كتاب امانت ميگرفت حالا حتما موبايل اپل ميفروشد يا فلافل فروشي شده است. دنيا بيشتر از موبايلخوان به كتابخوان نياز داشت. شهرداري خوي در دادن مجوز تغيير كاربري غافلگيركننده عمل ميكند. درست مثل تهران كه خانه تاريخي پاركينگ ميشود. آخرين بار كه خوي بودم، مجسمه هفت دولفين استاد نجيبي را بدون اجازه ايشان با يك خاكستري خنثي نابود كرده بودند.
اما فارغ از شوخيهاي من با دوستانم و فخرفروشي من به خويي بودن، خوي واقعا شهر خوب و عجيبي است. ميتواند يك «نگارخانه شهر» يا همان «شهر گالري» باشد. آثار معماري تاريخي مثل دروازه سنگي، مسجد مطلبخان، كاروانسراي خان و معماري بازارش كه گاهي سنگهايش آن را شبيه قاهره ميكند همه بخشي از قابليتهاي خوي براي «شهر گالري» بودن است. البته حدس ميزنم كه خوي الان يك گالري خصوصي هم نداشته باشد. از عجايب خوي يكي اين است كه ما به پدرمان دادا ميگفتيم سالها بعد از رفتنش در سينما بهمن خوي فيلمي به نام «دادا» پخش شد كه البته در مورد پدر من نبود. با دوستانم رفتيم و در بوفه سينما از آن ساندويچهاي كالباس داخل نان روسي- بولكي- با نوشابه كانادا خورديم. من آن روز منتقد مهمان بودم. اين فيلم را ايرج قادري سال 61 براي ارضاي حس سوپرمن بودن خودش ساخته بود. دوران دبيرستان من در سينماهاي آسيا، ميهن و ايران گذشت. بله خوي از اولين شهرهايي بود كه سينمادار شد آن هم 3 سينما در يك شهر كوچك. ناظم و مديرمان آدمهاي باهوشي بودند. ميدانستند من روزي منتقد هنري ميشوم و مرا هي به سينما ميفرستادند. دوستانم عموما از علاقهمندان هنر و ادبيات بودند البته نه مثل علاقهمندان جلوي تئاتر شهر تهران. آنها مثل آدمهاي ديگر لباس ميپوشيدند و موي بلند و ناخن دراز و روي سياه نداشتند. جنسمان جور بود مثلا مهدي تئاتري بود. چند سال قبل فيلم «ساري كند- دهكده زرد» از او در جشنواره بوسان كره جنوبي اكران شد. قبل از اينكه مهدي به سئول برود، ايميل زده بودند تا منوي غذاهاي دلخواهش را تكميل كند. اين فيلم در روستاهاي سيوان و گريس خوي در بهشت باغهاي آفتابگردان ساخته شد. مردم سئول اين فيلم را ديدهاند ولي در خوي هنوز اكران نشده است چون فيلمهاي انديشهگرا نياز به حمايت دولت دارد.
ما در همان جمع 20 سالگيمان خوشنويس و نقاش هم داشتيم. انجمن خوشنويسان پشت كتابخانه عمومي در محوطه باغي زيبا بود. ميدانم باورتان نميشود اما كتابخانه عمومي خوي هميشه پر بود و كسي مثل كتابخانه ايرانمال براي عكس گرفتن با كتابها آنجا نميرفت. مردم كتاب امانت ميگرفتند و ميخواندند. من آنجا زنبيلهاي رنگارنگ پر از كتاب ديدهام. كتابخانه حياط باصفايي هم داشت كه كتابخوانها آنجا به گپ و گفت ميپرداختند. من با ايمانوئل كانت، دكترعباس زريابخويي، جان كيج، علامه محمدتقي جعفري، نجف دريابندري و حتي فيلسوف زيباييشناسي جناب بومگارتن در همان كتابخانه آشنا شدم البته نه در حياط. دوستانم در انجمن خوشنويسان مدرس خوشنويسي بودند. آنها با كمك استاد خليلزاده و با رفت و آمدهاي هفتگي به تهران توانسته بودند در 20سالگي مدرك ممتاز خوشنويسي بگيرند و الان از اساتيد انجمن خوشنويسان ايران هستند. صداي رعشه نيهاي خيزران در جان علفزار باغ كتابخانه ميپيچيد و عابران كوچه نوراللهخان را مدهوش اركستر نينوازان خوشنويس ميكرد. در هر فرصتي به آتليه دوست ديگرم محمود در خيابان سينا ميشتافتم. محمود عكاس، خوشنويس و نقاش بود. سالها در هنرستان دارالفنون تهران تدريس كرد اما خيلي زود از بين ما رفت. قبل از كرونا هم با يك نقاش خوب فيگوراتيو در گالري اُ آشنا شدم كه از بخت بد دوستان آتيساز خويي بود. رسول اكبرلو. آثار رسول شانه به شانه نقاشان معروف پرتره انگلستان ايستاده بود. دوستان آتيسازيام ميدانند كه خوي در مجسمهسازي هم كم نميآورد. هفته گذشته در حياط منزل استاد نجيبي، مجسمهساز معروف خويي در سعادتآباد تهران در مورد مجسمه پورياي ولي كه تازگيها در يكي از ميادين خوي نصب شده است، صحبت ميكرديم. علاوه بر مقبره شمس تبريزي بنا به اقوال مستند، مقبره پورياي ولي هم در خوي است. مطمئنم اين مورد را حتما باور نميكنيد كه من اولين داستانم را 30 سال پيش نه در كارگاه داستاننويسي بلكه در مغازهاي در بازار خوي به آقاي ذيحق دادم تا بخوانند. ايشان كاسب بازار و نويسنده توانايي هستند. استاد نجيبي هم در دهه 50 در مغازهاي در همين بازار، آثار طراحي كاغذياش را ميفروخت.
حالا همه خاطراتم به بيمارستان آيتالله خويي در خوي گره خورده است. ما نگرانيم چون ميدانيم اطلاعرساني و فرهنگسازي، پخش صداي آژير خطر و هشدار دادن با بلندگوي روي وانت نيست. انگار ماه گذشته در خوي جشنهاي عروسي زيادي برگزار شده است و عروس و داماد را به خانه بخت و مهمانان را روي تختهاي بيمارستان فرستادهاند. ما نگرانيم براي خوي و همه جاي دنيا. ما مردم پرهيز و امساك هستيم. ما سالهاست صبوري ميكنيم. صبوري كردن براي يك ماسك روي دهان و دورهمي برگزار نكردن كار سختي نيست. حالا آناي من در كنار آناهاي ديگر در بخش كرونا بستري است. امروز صبح تلفني حرف زديم. بغض صدايش بيشتر از اشك چشمانش بود. صبح در بخش كرونا با شيون خانوادهاي كه جوان 30 سالهشان را از دست داده بودند، شروع شده بود. آن طرفتر صداي پرستاري ميآمد كه با اندوه تمام دنيا ميگفت: احتمالا نفسهاي آخرش را ميكشد. تمام توانم را جمع كردم تا صدايم نلرزد و بغض امانم دهد. پرسيدم مادر چه خبر است آنجا؟ گفت عروس جواني در اتاق همسايه ما ناله ميكند و پرستار نگران اوست. دوباره با آرامش گفت تو نگران نباش. بعد براي آنكه خيال مرا راحتتر كند، گفت خانم دكتر پيشداد گفته حالتان خوب ميشود، تو نگران نباش. من نگران نبودم فقط داشتم ميمردم. مگر ميدان جنگ است كه يكي بميرد و ديگري ناله كند. حالا واقعا نگرانم.
ما نگران همه هستيم حتي مادري كه روي تخت كناري مادر من بستري است و صدايش را ميشنوم كه پشت تلفن به فرزندانش ميگويد، نگران نباشيد هر چه خواست خداست همان ميشود. قرار گذاشتهاند بعد از كرونا با هم معاشرت كنند. مادرها با تمام دنيا يا دوست هستند يا دوست ميشوند. به مادرم قول دادهام، نگران نباشم و نيستم فقط گلويم با بغض گره خورده است. گرهي كور. كورتر از كرونا كه نه مادر ميشناسد و نه عروس.
وقتي من در باغهاي اطراف خانهمان بزرگ ميشدم، خوي شهر زيبايي بود و هوايش با نفسهاي پرندگان روي شاهبلوطها تازه ميشد. اما الان اگر آثار تاريخياش را از او بگيري ديگر زيبا نيست. نفسش هم كه با بلاي كرونا تنگ شده است. خوي هم حالا مثل اغلب شهرها بيشتر يك «شهر پاساژ» است. موبايلفروشي است. با اين همه مركز خريد آدم فكر ميكند انسان براي خريد به دنيا آمده است. همان كتابفروشي كه مورخ بزرگي مثل عباس زريابخويي در كودكياش با يك قران چندين كتاب امانت ميگرفت حالا حتما موبايل اپل و... ميفروشد. دنيا بيشتر از موبايلخوان به كتابخوان نياز داشت.