روايت دست اول از بيژن الهي در حوالي سالروز تولد او
غريب اين دنياي بيوفا
قاسم آهنين جان
حدود 40 سال پيش نام «بيژن الهي» را از مرحوم «سيروس رادمنش» شنيدم. در شب سرد زمستاني و كنار آتشي در اتاق بخار(آشپزخانههاي قديم مسجدسليمان) كه گرممان ميداشت و كتابي به چالشمان كشيده بود سخت، «گزيده آثار لوركا» گردانده بيژن الهي.
«گزيده آثار لوركا» را يدالله رويايي، سعدي حسني، فرانك هشترودي، بهمن فرزانه و تني چند گزارش و همكاري كرده بودند و ويرايش و دوباره سرايي نهايي را «بيژن الهي» انجام داده بود. يكسوم كل آثار «لوركا» را در خود داشت كتاب گزيده، براي اولين بار اتفاقي ديگر افتاده بود در ترجمه و شكل نوشتار. در آن سالها از ملال و يكنواختي خسته بوديم، به جستوجوي «اثري ديگر» بوديم و اكنون «گزيده آثار لوركا» عافيتي بود و اقبالي خوش. كتاب را آنقدر خوانديم تا شيرازهاش از هم پاشيد، صحافياش كرديم و دوباره و چندباره خوانديم و چقدر از ايجاز و تصاويرش به شگفتي ميآمديم.
به فرصتي اندك بعد از آن شب سرد زمستان، يافتم «اشعار حلاج» ترجمه «بيژن الهي» را. كتاب را «سيدحسين نصر» چاپ كرده بود در «انجمن فلسفه ايران».
خواندن اشعار حلاج به وجدمان ميآورد. همانگونه كه از «غزليات مولانا». البته «حلاج»،هميشه مورد علاقهام بود و قبلا «ذكر جميل» او را از زبان «عطار نيشابوري» خوانده بودم. و گاه «طاسينها» را از «روزبهان بقلي شيرازي» يا «ابنخفيف شيرازي». «اشعار حلاج» كار خود را كرد و بر آن شدم كه «بيژن الهي» را بيابم، هر چه جستم، كمتر يافتم. ميگفتند نميشود ديدش! اهل خلوت است! اهل رياضت است! اهل ذكر است و... كسي را نمييافتم كه نشاني از او داشته باشد، خاصه در اهواز.
در اين جستن و نيافتن بودم كه «اشراقها»: «بيژن الهي / آرتور رمبو» از چاپ در آمده بود. بسيار شاد شدم. اولينبار كه خواندم به نوجواني كتاب «عبور از خط» اثر «ارنست بونگر» ترجمه مرحومان «جلال آل احمد» و «محمود هومن» آنجا كه «آرتور رمبو» را «عارفي در حال توحش» خطاب ميكرد، منتظر خواندن اثري از «رمبو» بودم. البته قبلها شعرهايي از «رمبو» به ترجمه «مرحوم حسن هنرمندي» خوانده بودم ولي هيچ حسي از «رمبو» بودن در آن ترجمهها نديدم.
جنگ بود. اهواز زير آتش توپ و خمپاره و بمباران هوايي، تنهاي تنها بودم. وقتي گلوله توپي، يا بمباران هوايي در نزديكيام اتفاق ميافتاد «رمبو» را به ياد ميآوردم كه ميگفت «اينك عصر حشاشين» در «اشراقها».
ديگر مجموعهاي از آثار «بيژن الهي» را داشتم، كتابهاي لوركا، حلاج، «چارشنبهي خاكستر» از «اليوت» و شعرهايي از كاوافي، جويس، بورخس، ابنعربي، هولدرلين و تكههايي داستاني از «گوستاو فلوبر» و «مارسل پروست» و شعرهايي از خودش در نشرياتي مثل «تماشا»، «انديشه و هنر» و «روزن» مدام ميخواندم. كارهاي «بيژن الهي» را و اينها بيشتر راغبم ميكرد كه بيابمش و چنين شد كه شماره تلفني يافتم از او كه البته يك رقم از شمارهاش كم بود.
آخر پاييز بود، در تهران بودم، در كتابفروشي «طهوري» مثنوي مولوي چاپ «كلالهي خاور» و «انسان كامل» از نسفي را خريدم، بيرون آمدم. يادم آمد به بيژن زنگ بزنم شايد حضور نامها و آثار «ابن خفيف»، «روزبهان بقلي»، «ملاصدرا»، «ابن عربي» ، «شبستري» و... در كتابفروشي مرا به ياد بيژن انداخته بود. وارد باجه تلفن عمومي شدم. هر چه زنگ زدم، ارتباط برقرار نشد، نااميد شدم، كسي مرا راهنمايي كرد كه از ۲ تا ۹ را به شمارهام اضافه كنم. چنين كردم، جواب شنيدم: الو، بفرماييد. آقاي الهي؟ بله... بفرماييد، شما؟ خودم را معرفي كردم و گفتم از اهواز آمدهام.
آن سالها فيلم ميساختم. فيلمساز تجربي بودم، جوان بودم، به دعوت جشنواره آمده بودم تهران با فيلم «شيههي زخم».
بيژن آدرس و نشاني را دقيق گفت؛ زعفرانيه، كوچه شيركوه، پلاك ۲۰. نيم ساعت بعد مقابل در خانه بودم. كوچه تاريك بود، برق رفته بود. با سكه محكم به در زدم. چند لحظه بعد در باز شد، چه هيبت و جمالي داشت آن چهره رباني، زلف بافته و ريشي مرتب و پيشانياي پينه بسته از جاي مهر، شلواري جين مارك «لي» به پا داشت با وصلههاي بسيار بر زانوان. بعدها دانستم كه گاه يك شبانهروز تمام و كمال به نماز و سجده ميگذراند و آن سجدهها دليل آن وصلهها بود بر زانوان و چراغ گردسوزي در دست داشت كه تاريكي را روشن ميكرد. بعد از سلام و روبوسي، بسيار گرم تحويل گرفت و به درون خانه رفتيم.دو، سه ساعتي به گپ و گفت گذشت و ديگر شب از نيمه گذشته بود، گفت در ميانه «اربعين» است و به «چله» نشسته و به كار ذكر و نماز است و نميتواند «خلوتش» را بشكند. يك بسته اسكناس ۲۰۰ توماني آورد و گفت: زنگ ميزنم تاكسي بيايد تو را ببرد به هتلي همين نزديكيها و تو صبح دوباره بيا اينجا. مكثي كرد به چهرهام و خيره شد، اسكناس را روي ميز گذاشت و گفت: تا هر وقت ميخواهي همين جا بمان. تو مهمان «مولايي و من چلهام را ميشكنم، دستم را گرفت و گفت برويم به كلبه خودم.»
ديگر برق آمده بود و نيازي به چراغ گردسوز نبود. به كلبه آن سوي باغچه رفتيم، همان كلبه كه بعدها زندان قصر قجرش» ميخواند، تنهايي، خانه زعفرانيه را براي او زندان كرده بود در اواخر عمر.تا صبح در كلبه بوديم و گپ زديم، كلبهاي كه هزاران جلد كتاب در خود جا داده بود.
خيلي حرف زديم. از آدمها و علاقهها، از «فريدون» و نقش او در معرفي شعر فرانسه و خاصه «آرتور رمبو» به او، از «شميم بهار» و فروتني و احاطهاش بر زبان و ادبيات و هنر، از شركت «انتشارات ۵۱» از بازداشت «بهرام اردبيلي» به جرم حمل مواد مخدر در زاهدان و اينكه از احمد شاملو واسطه شده بود و تلفن به دوستي كه سرهنگ بود، زده و دخيل در آزادي «بهرام اردبيلي» از زندان شده. از شبهاي «شعر خوشه» به همت «احمد شاملو» در سال ۱۳۴۷ و كتاب «نيما» كه كمترين فروش را داشته در آن شبها و كتابهاي شعر «عبدالعلي دستغيب» كه پرفروشترين كتاب بوده در شبهاي «شعر خوشه». از اينكه به همراه بهرام اردبيلي و «پرويز اسلامپور» و تني چند از دوستان، هنگام شعرخواني «عبدالعلي دستغيب» آنقدر با صداي بلند، بهبه كردهاند كه مورد خشم طرفداران شعر دستغيب قرار گرفته و نزديك بوده كتك سيري بخورند و «نصرت رحماني» منجي شده و فراريشان داده از دري ديگر در سالن شهرداري. حرفهاي بسيار زديم و بيش از دو، سه پاكت سيگار شيراز كشيديم. صبح شده بود، بعد از نماز، من خسته بودم، خوابيدم. ظهر برخاستم، خداحافظي كردم و رفتم به كوچه «خسرو خاور» خيابان وليعصر، اتاقي در هتل آنجا داشتم.
چند روزي كه تهران بودم، قرار ميگذاشتيم، بيژن ميآمد، ناهار يا شام در هتل يا رستوراني ميخورديم. قدم ميزديم و حرفها ميزديم، حرفها كه هنوز به خاطر دارم از او.
به اهواز آمدم، هفتهاي سه يا چهار بار مكالمه تلفني داشتيم معمولا بهترين وقت براي مكالمه بعد از نماز صبح بود. چون روزها مشغول تدوين و تاليف آثارش بود و شبها در حجرهاي كوچك كه نمازخانه و خلوتگاهش بود به ذكر و نماز مشغول ميشد و بعد از نماز صبح ميخوابيد يك دو ساعتي.
هيچ توقف نداشت كارش و سلوكش. عرفان را برنگزيده بود كه از تكاليف شرعياش غافل شود. سخت به آداب عبادت پايبند بود و مقيد. از نوجواني راه به «تكيه خاكسار» داشت، علاقه زيادي بين او و حاج مطهر كه «جناب درويش» خطابش ميكردند، بود. آنقدر از حاج مطهر حرفشنوي داشت كه به پيشنهاد ايشان با «غزاله عليزاده» ازدواج كرد. پدر «غزاله» از معتمدين و دوستان نزديك «حاج مطهر» بود، خود غزاله هم به «تكيه خاكسار» رفتوآمد داشت، «سلمي» تنها فرزند «بيژن» و «غزاله» وقتي به دنيا آمد، حاج مطهر كه پيش از 100 سال عمر داشت به بيمارستان رفت و براي «غزاله» و «سلمي» دعا كرد. كمكم بين «بيژن» و «غزاله» مشكلها افتاد و سرانجام از هم جدا شدند. «بيژن» تنها زندگي ميكرد، با مادرش. اصلا به زن گرفتن فكر نميكرد. مرا هم نهي ميكرد از زن گرفتن.سالها بود كه ديگر به «تكيه خاكسار» نميرفت، تمايل نداشت مريد «حاج مطهر» شود، اگرچه احترام بسيار براي او قائل بود، اسير محبت ديگري بود، شيفته و شيداي يكي از اولياي خدا شده بود:«جناب مرحوم شيخ جعفر مجتهدي» كه با ايشان از طريق «آقا جلال»، پيشكار آقاي «عليزاده»، پدر «غزاله» آشنا شده بود. در حسرت مريدي «آقا شيخ جعفر» بود ولي هرگز آقاي «مجتهدي» او را به مريدي نپذيرفت.
بيژن گفت: يكبار براي ديدن ايشان به قزوين رفتم، دو شبانهروز در سرما و يخبندان، بيرون در منزل «حاج علي آقا» (محل اسكان شيخ جعفر) ماندم اما ايشان چون قصد و تقاضاي مرا ميدانست به حضور نپذيرفت.
چندي بعد «آقا شيخ جعفر» سكته كردند و بر تخت نشستند. سالها پيش روزي به هتلي كه محل اقامت ايشان بود در مشهد زنگ زدم، خانم جنگلي (نوه ميرزا كوچك خان جنگلي) گوشي را برداشت. ميخواستم با «آقا شيخ جعفر» حرف بزنم، خانم «جنگلي» گفتند «شيخ جعفر» نميتواند حرف بزند، برايش دعا كنيد. سالها گذشته و حالا هر وقت به مشهد ميروم، بعد از زيارت «امام رضا»(ع) بر سر خاك «شيخ جعفر» كه در حياط حرم دفن است ميروم، عرض ادب و سلام ميكنم.«حاج مطهر» بيش از 30 سال است كه خرقه تهي كرده و در جوار «شيخ زاهد گيلاني» در لاهيجان خفته، خانم «جنگلي» به ديار حق شتافت سالهاست و «غزاله» بيمار شد، سرطان گرفت، مغموم بود و تكيده كه به ديدار مرگ شتافت.«بيژن» همچنان تنها بود و مشغلههاي خودش را داشت، مادرش هم از دنيا رفت و تنهاي تنها شد. به ديدنش كه ميرفتم از ترجمههايش از شعرهاي منسوب به «حضرت علي» (ع) ميخواند. از شرحي كه بر غزليات حافظ نوشته بود، ميگفت. از بخشهايي كه از «فصوصالحكم» «ابنعربي» ميخواند و شعرهايي از «كنستانتين كاوافي» كه وقت بسيار بر سر ترجمهشان گذاشته بود.
زبانهاي بسياري ميدانست، كاملا تخصصي و دقيق، اديبانه و دانشگاهي و عاميانه. هميشه به دو نفر اشاره داشت و احترام بسيار براي «شميم بهار» و «عزيزه عضدي»، شميم بهار در دورهاي چند نقد سينمايي نوشت و چند داستان و بعد هم به انزوا رفت و اكنون وصي آثار «بيژن الهي» است. «بيژن» ميگفت: «شميم» رماني نوشته كه معركه است و بيسابقه در ادبيات ايران، آن رمان هنوز چاپ نشده، از «عزيزه عضدي» فقط يك متن ترجمه خواندم، كتابي به نام «پيكاسو» از «گرترود استاين» و در «ساحت جواني» اثر «هانري ميشو» همكاري بسيار كرده بود با «بيژن» و «بيژن» هميشه خود را وامدار او ميدانست.
سالهاست كه «عزيزه عضدي» از دنيا رفته و «شميم بهار» در تنهايي و مهجوري است.
به هر حال «بيژن» هميشه حقشناس بود حتي اگر فقط يك كلمه از كسي آموخته بود، حرمت او ميگذاشت.
عربي را از طلبه جواني آموخته بود، علاقهاش به «حلاج» باعث شده بود كه در نوجواني، شاگرد طلبه جواني شود و آنقدر بياموزد كه مترجم آثاري از «ابنعربي» (بخشهايي از فصوصالحكم و ترجمان الاشواق و يا شعرهايي منسوب به حضرت علي (ع)) شود.
به ياد دارم وقتي با او به كتابفروشي «طهوري» ميرفتيم، چقدر مرحوم «طهوري» اصرار و رغبت به چاپ كتاب «حلاج الاسرار» داشت و حسرت آن كتاب بر مرحوم «سيدعبدالغفار طهوري» و مشتاقان آن اثر ماند.
اگرچه اخيرا كتابي با نام «حلاج الاسرار» از «بيژن الهي» توسط نشر «بيدگل» راهي بازار شد كه هرگز شباهتي نداشت به «حلاج الاسرار»ي كه من ديدم به دستنويس بيژن. حجم اثر بسيار كم شده، حاشيهها و ارجاعات و اعلام مآخذ و منابع و توضيحات بيژن همگي حذف شده، حالا چرا؟! خدا ميداند.
روزي در مكالمهاي «بيژن» خبر از ازدواج داد با «ژاله كاظمي». تعجب كردم؛ «ژاله كاظمي» را به عنوان گوينده و دوبلور ميشناختم، صداي خوبي داشت. اخيرا هم به نقاشي روي آورده بود. چند سال از «بيژن» بزرگتر بود و در ناباوري بودم كه «بيژن» ازدواج كرد.
«ژاله كاظمي» نوار كاستي با صداي خود از مقالات «شمس تبريزي» به نام «يار بيياران» همراه با موسيقي «گوستاو مالر»! پخش كرد. گوش كردم، خوشم نيامد.
«ژاله كاظمي» عكسهاي بزرگي(پرتره) از خودش به ديوارهاي خانه «بيژن» آويخت، اعلام حضوري قاطع. «شميم بهار»، «بيژن» را به آرايشگاهي برد. گيسوان «بيژن» را به قيچي سپردند. «بيژن» را در هيئت جديد كه ديدم، دلخور شدم، حتى تشر زدم به او، پاسپورت گرفته بود كه به امريكا برود با «ژاله كاظمي».
توي تاكسي نشسته بوديم، به او گفتم ياد «شيخ صنعان» مياندازيام، گفت نه، سلوكم سر جاي خودش است، حرف ميزد و من ديگر سكوت كرده بودم.
به بيمارستاني رفتيم «سيمين بهبهاني» بستري بود، تصادفي شديد كرده بود، «بيژن» مرا معرفي كرد، «علي» پسر «سيمين» مرا شناخت، براي سيمين دعا كرديم و خداحافظي.
«بيژن» از امريكا برگشت، «ژاله كاظمي» مريض شد، سرطان گرفت و مرد باز روزگار به تنهايي ميگذراند. تا قلبش كم آورد و مريض شد و تحت مداوا. سيگار برايش حكم سم را داشت. سيگار را ترك نكرد و بسيار هم كشيد بعد از بيماري. در تنهايي غوطه ميخورد. ميگفت گاهي از روزها، ساعتها دور ميز بزرگي كه در اتاقش بود، ميچرخد و قدم ميزند.
گاهي به خانه، زندان «قصر قجر» ميگفت و گاهي زندان «هارون الرشيد».
«سلمي» به فرانسه رفت، رفته بود موسيقي ياد بگيرد.
«سلمي» را كه ميديدم، بچه بود با «غزاله» زندگي ميكرد. به طور مرتب هر هفته دوشنبهها به ديدن «بيژن» ميآمد. «بيژن» ميگفت: روزهاي دوشنبه براي «سلمي» است و خاص او.
اين اواخر به ديدارش كه ميرفتم، به كتابفروشي «زمينه» ميرفتيم، چهارراه حسابي، صاحب كتابفروشي «كريم امامي» و زنش «گلي امامي» بودند، يك روز در همان جا «نصرالله پورجوادي» را ديديم، كتابي از «ابوالحسن بستي» درآورده بود، بيژن از او تشكر كرد و اشاراتي و پيشنهاداتي هم داد. «پورجوادي» پذيرفت، روزي ديگر در «زمينه» «نجيب مايل هروي» را گفت: برايم شعر بخوان، خواندم برايش و يادم آمد، اولينبار كه به ديدنش رفتم، گفت: شعر بخوان، شعري داشتم به نام «ركوئيم» كه خواندم. گفت: بخوان، دوباره بخوان، دوباره. آنقدر خواندم كه شعر حظم شد و گفت: اگر حالا مجموعههاي «شعر ديگر» را درميآوردم، چند صفحه از شعرهاي تو را چاپ ميكردم و همين حرف او در آن سالها چقدر اعتماد و اطمينان به من داد. مكالمه تمام شد و خداحافظي كرديم.
و دقيقا فرداي آن روز پيامي روي گوشي من آمد «بيژن الهي به ملكوت اعلي پيوست».
«بيژن» در منطقهاي از شمال به نام «مرزن آباد» دفن شد، همان جا كه «محمود شجاعي» شاعر «شعر ديگر» سرباز بود و بيژن به ديدارش ميرفت و همان سالها محل قبر خود را انتخاب كرده بود. اكنون چند سالي است كه در مرزن آباد خفته.
و اكنون در انتظارم كه باز هم به خوابم درآيد چون گذشته و گذشتهها. بيژن الهي، غريب اين دنياي بيوفا.