فتح تهران
فريدون مجلسي
جنبش مشروطه ايران پديده عجيبي بود. قيامي بود كه ريشه اقتصادي به معني مبارزه طبقاتي و جنگ ميان فقير و غني نبود، به معني مبارزه اجتماعي ناشي از دوگانگي فرهنگي در جامعه كه غالبا با هوشياري تودههاي روستايي در مقابل شهريهاي پرمدعا و متفاوت رخ ميدهد، نبود. ميتوان گفت نوعي مبارزه اجتماعي و سياسي در درون طبقه حاكمه شهري بود. بخشي از آن حتي از دربار سرچشمه ميگرفت. ناصرالدين شاه نوه عباس ميرزا و داراي مباني تربيت فرهنگي بود، مدرسه دارالفنون را كه آرزوي اميركبير بود پس از اميركبير حفظ كرد و توسعه داد. تربيت فرهنگي او را به دانستن وا ميداشت، زبان فرانسه آموخته بود و ميتوانست صحبت كند. همين عشق به دانستن موجب شد، بخواهد فرنگ اسطورهاي را ببيند كه در آنجا ابنيه زيبا بود و كالاهاي مرغوب و مجلل و بهترين اسلحه و كالسكه و كشتي ساخته ميشد. هنرها و موسيقي متفاوتي داشتند كه به آن اهميت ميدادند. به فرنگ رفت و كتاب خاطراتش منبع و مرجع جالبي درباره ديدگاه يك شرقي مقتدر و آگاه نسبت به فرنگ آن روز است. ناصرالدينشاه فرنگ را ميديد و دلش ميخواست، پادشاه كشوري آنچناني باشد. خودش آزادي در فرنگ را با حيرت ميبيند و ميستايد. همراهاني دارد كه برخي فرنگ را تماشا ميكنند و در ميان آنان هوشمنداني هستند كه فرنگ را ميبينند. سفيراني ميفرستد كه آنان نيز پس از مدتي اقامت در شهرهاي اروپايي متوجه مباني سياسي و اجتماعي و علمي ترقيات اروپا ميشوند و به اصطلاح امروزي خواهان برپا داشتن جوامع مدني براي اخذ و نگاهداري آزادي و آن گونه ارزشها در كشور خودشان ميشوند. ناصرالدين شاه ميان دو تفكر حكومت محترمانه به شيوه شاهان فرنگ و حفظ اقتدار استبدادي به شيوه شرقي در نوسان است. با اندكي آزادي زيادهخواهان عرصه را بر اقتدارش تنگ ميكنند و با سختگيري بيشتر از رسيدن به پاي فرنگي كه آن سفرها آرزومندش كرده بود، دور ميشود.
چند روز پيش در جايي خواندم كه ناصرالملك كه از برجستگان فرهنگي دوران قاجار و فارقالتحصيل دانشگاه آكسفورد بود كه بعدها در دوران نوجواني احمدشاه نايبالسطنه او ميشود، پس از قتل ناصرالدينشاه به دست ميرزا رضا كرماني به ديدار ميرزا ميرود كه كتك خورده بود و فرياد و قيل و قال ميكرد. ناصر الملك در گوش او مطلبي ميگويد و ميرزا رضا به فكر ميرود و ساكت ميشود. ميپرسند به او چه گفتي؟ پاسخي به اين مضمون ميدهد كه «به او گفتم ناصرالدين شاه را كشتي، نادري پشت در داشتي؟» نادري پشت در نبود. مظفرالدين ميرزا پشت در بود. نادر نبودنش اين فرصت را به نخبگان فرنگ ديده و از فرنگ شنيده طبقه حاكمه ايران داد كه در ميان هم در مجامعي گردآيند و به اين بينديشند كه خود را چگونه مانند آنان كنند. آنان كه مانند خودشان چشم و گوش دهان و بيني داشتند، دست و پا داشتند، آنها فرهنگ متفاوتي داشتند كه نخبگان ايراني هم از آن بويي برده بودند. آنها ميدانستند كه راز توسعه فرنگ در حكومت قانون و آزادي است. فهميده بودند كه در آنجا ديگر سلطان مالك جان و مال مردم نيست. چيزي به نام دموكراسي هم شنيده بودند كه برايشان چندان مفهوم نبود. نادر پشت در نبود. مظفرالدينشاه، بيمار هم بود، همسفران فرنگ و بزرگان دانشور و شاعران در نبود نادر جمع شده بودند و عدالتخانه يعني حكومت قانون ميخواستند و زمينه هم داشت. از «روزنامه قانون» ملكم خان تا «يك كلمه» مستشارالدوله تا اشعار و گزارشهاي سياسي و روزنامههاي چاپ خارج از هند و مصر و عثماني به ايران ميرسيد. در گوش بيمار خواندند زير بار نميرفت. كدام سلطان ميخواهد، اختياراتش كمتر شود. مملكتي را كه ملك اوست، بستانند و به ملت دهند كه «رويش زياد شود!» وقتي در تنها سيلندر ضبط صدا كه از او باقي ماند با امتنان از صدر اعظم ميگويد «ما كه خودمان سايه خدا هستيم از شما راضي هستيم.» اما بيماري شدت مييافت و حرفشنوي بيشتر ميشد. سرانجام فرمان را امضا كرد و در 14زمرداد 1385 در افتتاح مجلس خواند و 5 روز بعد هم مرد. اگر 5 روز زودتر ميمرد، اوضاع ديگري ميداشتيم. به احترامش آن خانه حكومت قانون يا عدالت را «عدل مظفر» ناميدند كه گويا ماده تاريخ آن است. اين عبارت ميان دو شير سر در مجلس ارزش تاريخي داشت كه بايد روزي به جاي خود بازگردد.
براي من عجيب نيست كه محمد عليشاه زير بار مشروطه نرفت، عجيب اين است كه چگونه متمم بسيار مهم قانون اساسي را در باره تفكيك قوا و حقوق ملت ايران كه در تضمين مشروطه بود به امضاي او رساندند. محمد عليشاه در سال 1285 جانشين پدر شد و در تاجگذاري از وكلاي مجلس دعوت نكرد و در سال 1286 مجلس را به توپ بست. البته ابتدا استخاره كرد و چون خوب آمد آنجا را همراه شاپشال روس و لياخوف فرمانده قزاق به توپ بست. مردم اين دشمن مردم را ميديدند. مجلسيان را پياده از بهارستان و سيدمحمد طباطبايي و سيدعبدالله بهبهاني را كه براي نخستين بار به دليل مشروط خواهي از سوي مردم عنوان آيتاللهي يافته بودند، پياده از پارك اتابك به باغشاه بردند. صور اسرافيل و ملكالمتكلمين را در حضور محمدعلي شاه به دار كشيدند!
مردمي كه با جنبش مشروطه شاد شده و آگاهي سياسي يافته و خود را آزاد و صاحب اختيار كشور ميپنداشتند هنوز داغ بودند. تبريز توسط باقر خان و ستار خان علم اعتراض و دفاع از مشروطه و حكومت قانون را برافراشت. رشت پايگاه ديگر آزاديخواهي جوانان گيلك و ارمني را در كنار سپهدار تنكابني و يپرم خان بسيج كرد و اصفهان نيروهاي شهري و ايلمردان و ايل زنان بختياري را به فرماندهي سردار اسعد بختياري روانه تهران كرد. بله گروهي از زنان رزمنده بختياري در شمار فاتحان تهران افتخاري ديگر در مشاركت زنان ايران در امري تاريخي برجاي نهادند. نيروهاي آذربايجان و گيلان و اصفهان در كرج به هم پيوستند و پس از شكست دادن نيروي مدافع محلي به تهران آمدند. مردم خشمگين تهران به آنان پيوستند و محمد عليشاه را به سفارت روس فراري دادند و او بساطش را جمع كرد و با خانواده راهي بندر اودسا در در درياي سياه شد و در آنجا ديري نپاييد و مرد. اگر كسي به دفاع او برخاست، كسي جز ملكه همسرش نبود كه تا عتبات رفت كه بلكه حمايت مراجع را جلب كند كه كار از كارگذشته بود.