اندر احوالات شاعري كه آفريد و به گرد خويش نچرخيد
لسان النورِ بيژنِ الهي
سهراب مازندراني
نوشتن از او آسان نيست. از او كه نه فقط زباني نو كه الفبايي تازه نيز به زبان شعر بخشيده است كه در آن فتحه و ويرگول و اِعراب و علائم همه جزو حروفِ «لسان النورِ» او بودهاند. وقتي بانگ بر ميدارند: خلايق! بس تاريك شده است و چشم جز سياهي به خويش نميانبارد و «تنها روشناي از دست رفته» بايد بود؛ بيژن آنگاه از آنگونه آتشها شد كه به سرماي سخت:
و تنها / اگر بداني چقدر تاريك شده است، / ميبايد/ تا همه روشناي از دست رفته شوي/ بيآنكه چيزي از تاريكي برتواني داشت. (بيژن الهي)
و اينهمه يعني پاره پاره شدن، به شدت نور منتشر شدن، به شكلِ شكوهِ رنجبارِ پرومتهاي، آتش از خويش بپاي داشتن؛ كه بيهيچ پس و پيش:
«يعني جگر!»
براي شعرِ فارسي، وقتي كه در هن و هنِ رفتن به ستيغ، پاي ميفرسود و قدمي پيش وُ، گاه گامها به پس مينشست، بيژنِ خسته و تنها اما افروخته به نيروي جواني و شعر و آرزو، «تحملِ سير» بود، آنسوي تحمل كه خود فراي سيري است:
پس تحمل كن
تحمل ستون بودن را
ستوني از نور
كه فقط پرندگان كور بر او تكيه ميزنند. (بيژن الهي)
من خود از اين كوران بود كه در منزلي كه چشم، چسبيده حصار يافتم و از هر چه نوشتن، از حدت ياس پس نشستم با ديدن [زبان] بيژن، يافتم كه ميشد كور بود اما به فانوسي يگانه دل بست به نوري نرم تكيه داد و راه را پي گرفت؛ كه ميشود آفريد و به گرد خويش نچرخيد... تنها گامي چند برنداشته بودم كه ناگهان، بيژن را خسته در سايه درختي در تنهايي خويش «ديدم». مرد در اين همه بحران و بوران، پناهي يافته بود. به «ترك و طغيان» رسيده بود. تنها براي او بود كه با زباني از سرِ فهمِ درد و تنهاييش، به درك دردِ او، بر سنگ وُ در سايه كنارش نشستم و خواستم اين «ترك و طغيان» را فهميده باشم (آه كه اگر او مينوشت، به همان آهنگ شتابان اما دقيق، آنگاه قلمرو كاغذ - اين ميهن يگانه اش- را تا كجا كه ميگسترد؛ و ما امروز در اين «دفينه فارسي» چهها كه نميداشتيم گرچه كه همچنان ميشد از «درك دردِ» او دانست):
تو اگر نميگذري دقيقه ممنوع شده ست
كه سطر
كژ ميشود وُ
آينه
تاب برميدارد
درگاهِ اين حفره طويل
و سطر آنقدر ميرقصد درونِ خودش
بر آب آنقدر تاب برميدارد پارو
تا تو ميرسي وُ
راست ميايستي
علامتِ حيرت!
ميانه سطر! (س.م)
من «كي»ام كه اين حرفها را ميزنم، اين شعرها را ميخوانم و، راست و راحت، ميگويم: به استناد عدم حضور اين شعرها در جنگها و تذكرههاي شاعران و منتقدين، اعتبارِ آن جنگها و آن منتقدين خدشه برميدارد و صلاحيت شان كبود ميشود از ضربتِ شك؟! نترسيد آقا! من «پيرهنهاي شهرت پاره نكردهام» كه شما؛ حتي بسيار از آنان كه ستايش ميكنم مرا چه بسا نشناسند و نديده باشند. امضاي پاي حرفها اگر حوصله كنيد خواهد گفت كه اين ستايشگر دُرِ كلام و زبانِ الهي يگانه و بزرگ، نه در دعوايي با «شما» شركت داشته است نه البته آنقدر اين مافياي فقير را جدي گرفته كه جرات كند به او «تيپا» بيندازد. من تنها ميگويم شما برويد، جلوي آينه بايستيد و...؛ شرم كه فقط سهمِ «فقرا»ي نجيب نيست- توانگر به غناي هستي «خويش»:
مي دود
به ديدن آفاق شعلهور،
و گاه – از آغوش خود
لب پر ميزند. (بيژن الهي)
او از خود سر ميرفت و مسندهاي صدورِ فتواهاي پدرخواندگي، پس از چند دهه جنجال و به سايه راندنِ نابغهها و «حذف»شان، تازه به جايي رسيدهاند كه اين نابغهها، وقتي كه جرم بود آن ميدانها را طي كرده بودند و حصارها را درنورديده بودند. كمترين گناهِ اين اعاظم اينست كه بلاهت ما را آنقدر تند و بامزه كرده بودند كه به اعقابِ اين «پيشرفت»هايشان نظر نيندازيم كه ازقضا تجربههايي از الهي و اسلامپور و رويايي بود. در عوض، كسانِ احتمالا بزرگي را به خوردِ ما داده بودند كه مطلقا شاعران بزرگي، يا به بزرگي اينها نبودهاند كه گمان كردند سر بريدهاند سري كه تازه وقتي به ساماني رسيدند بر خود نهادند.
آمديد و گفتيد شعر، ديگر تشكل صرف نيست، جنوني رها نيز هست، و به حكم اثباتِ اين «جرم»ي كه حالا حقيقتِ اعظمِ شماست، اشباحِ اهلِ جنون را از كاغذهاي شلوغ خود دور رانديد بيآنكه آنها حتي سري به كاغذتان زده باشند؛ و حالا اگر به جنونشان رسيدهايد مبارك است اما «بينظمي» عين نظم اين جنون را اگر نميخواهيد به گمان ما از آنروست كه خوشهايست همچنان دور از دسترس كه آن بالا آويخته است.
تنها
طرح بالاي تپهها
سفيد مانده بود (بيژن الهي)
ما جنونتان را ديدهايم، و گاه حتي سامانهاي اين جنون را؛ و مبارك است. «اما بيتعارف آقايان»! هنوز اينها در حد اشباحِ او نيست كه «حباب» پنداشته بوديد، «حبابي كه جزيره را برميدارد/ و در هوا/ رو به آب ميگيرد.» (پرويز اسلامپور، همراه «بيژن» در جنبشِ «شعرِ ديگر»)
اين «حباب» همه جزيره شما را برداشته است.
مشاهير مظلومِ من! اين شب، در اوجِ خوابِ آرامِ شما بود كه بارِ دستهايي بود به گمانِ شما بريده. شده است حتي كه بر سراسرِ كتابِ سنگين از ريش و سبيل (به تعبيرِ نيما) و شهرت و نابغههاي موقت بگردم بيآنكه سايهاي از حتي سطري از هيجانِ زبانِ او، و «ترس شفافِ» اين جنون، پيشاني مرا خنك كند. «ديدن» نياز ميبرد و او «ديدن» را در عمقها بلد بود و شعورش را در انحناهاي زبان جاري ميساخت:
و ماه كنار صورتم
پِتپِتي دارد.
--ديگر سردم نيست
يك ملافه م كافيست (بيژن الهي)
اين جويهاي كوچههاي گم، هميشه سنگين بودند؛ اينجا شاعرانِ بسياري را «كشته بوديد.» وقتي شما پي سايهاي خنك ميگشتيد، نهري سنگين از سايهها، از لطف، از امانتِ آفتاب جاري بود. «باد»، «راستاي اندامِ» اين جنونزدگان خجسته را «ميبريد» اما در «سحر»ي كه بر آن همه «نغمه تهي»، «آوار ميشد»، ما سايههاي مبارك را دوباره جمع كرديم. با پارههايي از سحر آمدهايم و ميدانيم تازه «تهي»ترينِ «نغمهها» از اين حنجره بود. مشاهير بخت برگشته من چه از نغمه ميدانستند، جز هايهوي مستعجلي براي مصرفِ بازار، زيباييهايي كه در نخوت خود بخار شدند.
از پسِ سالهايي كه در خود مثله كردهايد آمدهايد وُ تازه از نفسِ دروغِ رمانتيك در سينههاي سل ميگوييد وقتي اينجا بيخ گوش شما بودند عياراني كه:
پس تحمل كن
تحملِ ستون بودن را؛ ستوني از نور
كه فقط پرندگانِ كور بر او تكيه ميزنند (بيژن الهي)
براي شكوفاندنِ زخمِ جنون بر شقايقِ مشتعلِ زبان، دير آمدهايد كه اينان «فعلِ» خود را به انفعالِ زباني كه سالها قادرِ يكهتازِ بر زنهاتان بود تحميل كرده بودند و تازه از پسِ اين همه دود، تنگي نفس را فهميديد كه: با هر قطعِ نفس، آهنگي در گلويتان توقف ميكند! اين شاعراني كه نفرين كرده بوديد تاجهاي فخرتان را سالها پيش به سمسارها دادند- برويد برداريد! «لسان النورِ» زبان را مثلا بريده بوديد اما او دهانش نه از غمِ تيغِ شما، در غمِ تيغِ زبان پرخون شده بود: نشست به تماشاي مضحكههاي نبوغآساي ما، و خلوت اين زخمش؛ آنجا او خون ميخورد؛ ما پياده ميرفتيم و هر وقت اراده ميكرد
در دسترس بود شعبده ما وُ، چشمِ طعنه وُ تماشاي او. بزرگ بودند وُ بزرگوار، غوطهور در لحنِ خون و زبان، زبانِ خودشان، آنجا كه ستاره آتش گرفته سر ميرفت، تكيهگاه پارههاي شبي كه ما بوديم: «ستوني از نور.»
ديگر چه سود، كه: «در آفتاب ملايم، از زير درختان ملايمتر، از پي تابوتي بيسرپوش
روانهايم و روان بوديم
و سايه گلي، ناف مرده را پوشانده است.» (بيژن الهي)
براي شعرِ فارسي، وقتي كه در هن و هنِ رفتن به ستيغ، پاي ميفرسود و قدمي پيش وُ، گاه گامها به پس مينشست، بيژنِ خسته و تنها اما افروخته به نيروي جواني و شعر و آرزو، «تحملِ سير» بود، آنسوي تحمل كه خود فراي سيري است:
«پس تحمل كن
تحمل ستون بودن را
ستوني از نور
كه فقط پرندگان كور بر او تكيه ميزنند.»