خسرو شكيبايي 12 سال است مرده ولي مراد و نادر و جهانگير و گشتاسب فراموش نميشوند
مست قلندر
خدايار قاقاني
نامهايي هستند وقتي ميخواهيد اسم آنها را ببريد باد به گلو مياندازيد، آنقدر نزديك به وجود و بود ما هستند كه گويي خودمان را صدا ميزنيم. اين قرابت «خود» البته از رفتار انساني و حتي هنر آنها نميآيد. گاهي دوست داريم شبيه آنها باشيم. مقام والاي آنان را چنگ بزنيم و بدانيم چه بودهاند و چه كردهاند. گاهي ميخواهيم بدانيم و كشف كنيم كجاي قلب ما نشست كردهاند كه آنقدر بيحد و اندازه در ما رسوخ كردهاند. مهم هم نيست كه همعصر بودهايم با آن شخص يا نه! مهم نيست كه او كنار ما نفس ميكشد يا نه. مهم نيست كه از كوچ جسم خاكياش چند سال ميگذرد. مهم نيست! مهم اين است كه به ما خيلي خيلي نزديك است و چه صدها و هزاران حيف؛ ما ايرانيها آنقدر دارايي بالايي داريم كه حواسمان از اين داراييها پرت است و وقتي از دستش ميدهيم تازه يادمان ميافتد كه چه گوهري كنار ما بوده است. به هر حال ما مردمي اهل تراژدي و مويه هستيم. همين الان امتحان كنيم؛ «ناصر ملكمطيعي»، «محمدعلي فردين»، «عزتالله انتظامي»، «جمشيد مشايخي» و... ديگر عزيز تازه سفر كرده هنر بازيگري؛ «محمدعلي كشاورز». ميبينيد چقدر كيف ميكنيم از صدا زدن آنها؟ نامهايي كه ما را به صميميترين شكل خودمان و حتي معصوميتمان ميرسانند و 12سال است در 28 تيرماه، به معصوميت و پاكيمان رجوع ميكنيم و صدا ميزنيم؛ يادش بخير؛ خسرو شكيبايي عزيز و نازنين!
واقعيت اين است كه يادآوريها بيشتر براي خودمان است؛ براي اينكه بدانيم چه ميتوانيم باشيم. به ويژه در اين روزگار لجامگسيخته و آشفته و درهم و برهم كه مرتب همديگر را، وطن را، بودمان را، فرهنگ عموميمان و خيلي چيزهاي ديگر را زير سوال ميبريم. سريع هم ميگوييم؛ «ما ايرانيها...». اما وقتي به نامي مثل «خسرو شكيبايي» ميرسيم پر ميشويم از عاطفه و مهر و معصوميت و سرشار و لبريز ميشويم از هنر؛ از بودن خداوند در وجودمان. شايد خيلي از مواقع در ميان انبوه حضورهاي هنرمندانه او در فيلمهاي درخشان سينماي ايران، يك يا دو فيلم را به خاطر بياوريم و حتي اسم خيلي از شخصيتهايي كه او هنرمندانه ايفا كرد را ندانيم، اما تا اين نام ميآيد، ذوق ميكنيم. ياد ميآوريم تمام لذتهايي كه با مواجهه او بر پرده سينما يا تئاتر و تلويزيون داشتهايم. حتي در مورد سريال «خانه سبز» كه به صورت عمومي خسرو شكيبايي را به تمام مردم متصل كرد. شايد بايد رفت و دوباره سريال را ديد تا بدانيم نام شخصيت او «رضا صباحي» بود. اما آن عاشقانه او و «عاطفه» و خطاب قرار دادنهاي او از خانواده صباحي را همه تلاش ميكنيم ادايش را درآوريم. البته كه «حميد هامون» را بيدرنگ صدا ميكنيم؛ اي حميد هامون! اصلا آنقدر «خسرو شكيبايي» را «حميد هامون» صدا زدهايم كه خودمان هم بعضي اوقات فراموش ميكنيم هامون «خسرو شكيبايي» را به ما داد يا «خسرو شكيبايي» هامون را! مهم هم نيست؛ مهم اين است كه ما ميتوانيم زيبايي را از او جستوجو كنيم و نزديك شويم و كشف كنيم.
ميبينيد؟ همين الان هم در اين چندخط چقدر با من نويسنده كلنجار رفتهايد كه نه! ما او را با نادر «عاشقانه» و گشتاسب «سارا» به ياد ميآوريم. يا جهانگير «كاغذ بيخط» يا خيلي نامها و فيلمهاي ديگر و حتي تمام لحظاتي كه او براي ما با «اثرش» بر اين پهناور ساخت و احتمالا بعد فكر ميكنيم كه «اثر» ما در اين جهان چه بوده و چيست! اصلا ما زندگي ميكنيم كه بر محيطمان اثر بگذاريم و ما كجاي ماجرا هستيم! بله، اين هم يكجور خويشاوندي و رفاقت است با هستي و با همين محيطمان. چگونه؟ رابطهاش واضح است. وقتي بازيگري چون «خسرو شكيبايي» چنان اثري عميق بر پهناور تاريخ هنر سينما و بازيگري ما گذاشته و چنين تاريخ و سينما او را دوست ميدارد، ما با دوستداري و كشف هنر او، با هستي و محيطمان رفاقت ميكنيم و اين قرابت و نزديكي حتما به «اثر» ميانجامد. اين رفاقت البته كه نميتواند از آن جنس نزديكيها باشد كه از سر «نرسيدن» آنها را تاييد ميكنيم. سادهاش ميشود؛ حسادت نكنيم! حالا فرض كنيد اين «رفاقت» را با هنرمندان در قيد حيات ايجاد كنيم. اثر من و ما بيشتر ميشود.واقعا «خسرو شكيبايي» نازنين و ناب، عجيب است؛ ما را به كجاها ميرساند. گويي كه او را همين «اكنون» هم به راحتي ميتوان ملاقات كرد و به تماشا نشست. اصلا انگار نه انگار به كارنامه درخشان و پربار و وسيعش 12سال است كه مورد جديدي اضافه نشده؛ اما در پهناي قلب كساني كه «هنر»، «سينما» و «بازيگري» را دوست دارند، معني جديدي پيدا كرده و وسيعتر شده است. حالا ميفهميم او هم خيلي نزديك است و هم خيلي دور. نزديك است، چون در ما جاري است و دور است، چون چنان به زيبايياي متصل است كه براي بسياري راهي بس بعيد است.
چنانكه بازيگران به پول و شهرت رسيده و لايك و فالور زياد و رفتارهاي عجيب امروزي به گرد پاي چنين قلندري نميرسند. بازيگراني كه شدهاند عكسهاي سه در چهار و مربع و مستطيل شبكههاي اجتماعي. همه چيز هستند؛ جز بازيگر. نه مثل «خسرو شكيبايي» كه وقتي به شهرت رسيد «بازيگر»تر شد. آنها بر عكس عمل ميكنند. قبل از شهرتشان بازيگران بهتري هستند و وقتي معتبر ميشوند. ديگر مثل خود ما نيستند. ميشوند هنرپيشه مجري! عروسك خيمه شببازي پول و مهماني و تبليغات و پروپاگاندا! اما «خسرو شكيبايي» قلندري بود كه هر چه پيشتر آمد، روشنتر، واضحتر و زلالتر ميشد و آن راز سرانگشتان رو به آسمان كه هر وقت به روي صحنه ميآمد، به بالا ميگرفت. سرانگشتاني كه هم قلب مخاطبانش را نشانه ميگرفت، هم خاك صحنه را به آسمان ميفرستاد و اعتبار ميبخشيد و هم به خودش يادآوري ميكرد؛ او «بازيگر»ي است كه اين خويشاوندي را به سادگي به دست نياورده و به قول «فريدون گله» بزرگ، او صاحب تشرف بود. تشرف به هنر و اين مردم. براي همين هم در كارنامه هنرياش از اولترا چپ تا اولترا راست او را ميخواستند و با او كار كردهاند. او سمت مردم ميايستاد، چون هنر بازيگرياش را براي امر «روشنفكري» انتخاب كرده بود.پ.ن؛ بار ديگر «نام» او را زمزمه و متن را مرور ميكنم، به ياد اوست، اما بزرگي چون «خسرو شكيبايي» نيازي به نوشته و يادآوري امثال من ندارد. من و ما براي خودمان مينويسيم كه شايد مهربانتر شويم و به «خود»مان نزديكتر و «اثر» بهتري داشته باشيم.