• ۱۴۰۳ جمعه ۲۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4698 -
  • ۱۳۹۹ سه شنبه ۳۱ تير

سوژه ايراني متولدنشده

محسن آزموده

از اوايل دهه نود كه در صفحه انديشه روزنامه اعتماد مشغول به كار شدم، لابه‌لاي اخبار نشست‌ها و سخنراني‌ها، اسم محمدعلي مرادي را مي‌شنيدم، به عنوان استاد فلسفه‌اي كه در آلمان درس خوانده و در جلسات و سخنراني‌هاي به نقد بي‌پروا و تند و صريح سيدجواد طباطبايي مي‌پردازد. در آن سال‌ها، بازار انديشه‌ها و آثار دكتر طباطبايي به‌ويژه در رسانه‌ها و مطبوعات داغ بود و اهالي حوزه انديشه در روزنامه‌ها و مجلات، مترصد تا كوچك‌ترين اظهارنظري از او مطرح شود يا گفت‌وگويي با او بگيرند يا... 
در چنين فضايي با نقدهاي محمدعلي مرادي به سيدجواد طباطبايي مواجه شدم، نقدهايي فلسفي و از منظر كسي كه فلسفه آلماني مي‌داند، يعني يكي از نقاط قوت طباطبايي كه معمولا منتقدانش را به دليل ناآشنايي با آن مي‌كوبد. يكي، دو تا از يادداشت‌ها يا گزارش‌هاي سخنراني‌هاي دكتر مرادي را در روزنامه بازتاب دادم تا اينكه زمينه‌اي براي مواجهه رويارو فراهم آمد، به لطف دوستي كه در همين صفحه يادداشتي از او منتشر شده است. پيش از آن يكي، دو بار تلفني با دكتر مرادي صحبت كرده بودم و حالا او را در دفتر يك شركت مهندسي، متعلق به يكي از دوستان مي‌ديدم. مرادي در رويارويي حضوري بسيار مهربان، پذيرا، صميمي و بدون تكلف بود و اصلا اين احساس به مخاطب دست نمي‌داد كه با يك استاد والامقام و عظيم‌الشان طرف است. تيپ و قيافه‌اش مثل خودمان بود، مثل مردم عادي و بي‌ادعاي كوچه و خيابان، ميانه كوتاه با شكم برآمده و سري در وسط طاس و موهاي سفيد و عينك ته‌استكاني، با شلوار جين و تي‌شرت. سه نفري نشستيم دور يك ميز و گفت‌وگو آغاز شد.
قرار بود درباره وضعيت فلسفه در ايران حرف بزنيم. مهم‌ترين ويژگي رفتار و گفتارش، شور و هيجان زايدالوصف و پايان‌ناپذير بود. بحث را با اين سخن او شروع كردم كه فلسفه در ايران جنبه سرگرمي پيدا كرده و با وضعيت واقعي امور پيوند نمي‌خورد. انگار درد دلش تازه شد. گفت «فلسفه در ايران مثل اژدها‌گيري شده» و در پي آن بمباران حرف‌ها و ايده‌ها شروع شد. خيلي اهل گفت‌وگو به معناي متعارف آن نبود، يعني چنان نبود كه خبرنگار پرسشي مطرح كند و او پاسخ دهد. اگر مي‌خواستي اظهارنظر كني، ناگزير بودي كه ميان صحبتش بدوي و حرف تازه‌اي بزني. بي‌پروا و بدون تعارف همه را نقد مي‌كرد و به‌زعم خودش از وضعيت اسف‌بار انديشه در ايران سخن مي‌گفت، از آثار ساده‌انگارانه و دست چندمي كه ترجمه مي‌شوند، از ترجمه‌هايي بي‌ربط و 
من عندي، از متفكران درجه چندمي كه مي‌آيند و مي‌روند، بدون اينكه اصلا با وضعيت اينجا و اكنون ما ارتباطي داشته باشند، از اينكه اهالي فكر و انديشه ما، كمترين آشنايي را با سنت فكري-فلسفي- ادبي خودمان دارند، از اين سخن مي‌گفت كه ما در برابر نويسندگان و پژوهشگران غربي، دچار خودباختگي و فقدان اعتماد به نفس هستيم و هر حرف و سخن آنها را مثل آياتي منزل درنظر مي‌گيريم، حتي گاهي افكار خودمان را به شكلي «لايتچسبك» به حرف و حديث‌هاي آنها الصاق مي‌كنيم. 
از دانشگاه كه اصلا دل خوشي نداشت. ايده اصلي‌اش در اين زمينه آن بود كه دانشگاه ما برخلاف غرب، از دل ساختار آموزشي سنتي بر نيامده و امري درونزا نيست. بحث به موسسات و آموزشگاه‌هاي خصوصي كشيده شد كه آن روزها بساط‌شان پررونق بود. اميد چنداني به آنها نداشت و بي‌آنكه از صفت «سلبريتي» كه اين روزها بسيار رايج شده، استفاده كند، حرف اصلي‌اش اين بود كه كار اين موسسات عمدتا كاسبي است. مي‌گفت «مساله اصلي فلسفه ما «من» است» و براي توضيح اين گفتار، از فيشته و شلينگ و هگل و ايده‌آليسم آلماني مدد مي‌جست. معتقد بود كه سوژه واضح و متمايز ايراني هنوز متولد نشده، «من»ي كه در برابر جهان بايستد، خودش را و سپس جهان رويارو را به مدد مفاهيمي كلي (يونيورسال) صورت‌بندي كند.  نشان مي‌داد كه اين «من»، در جزيي‌ترين و انضمامي‌ترين مناسبات ما حتي در آكادميا كه جز در آزادي امكان‌پذير نيستند، تبلور نيافته و رابطه شاگرد و استاد، افقي و برابر نيست. نهاد آموزش عالي چون قصر پيچ‌ در پيچ كافكاست و استاد چون مرجع قدرتي دست‌نيافتني و گمشده در دالان‌هاي تودرتو. خودش با دانشجويان و شاگردانش، روابطي برابر داشت و با آنها نه شروحي بي‌سروته و ساده‌سازي شده كه متن مي‌خواند. آن گفت‌وگو، به دليل سرشت ذاتي گفتار دكتر مرادي، امكان پياده‌سازي نداشت. ايده‌هايي درخشان اما سخت پراكنده و درهم بود. تنها چند ماه پس از درگذشتش، پس از چند روز كلنجار رفتن با متن توانستم خلاصه‌اي از آن استخراج و در روزنامه منتشر كنم. 
بعد از آن ديدار، بارها او را در نشست‌ها و جلسات ديدم، معمولا در ميان جمع مي‌نشست و با مخاطبان بيشتر گرم مي‌گرفت. بعد از سخنران، پرسش مي‌كرد و در خلال سوال، تند و صريح، انديشه‌ها و افكارش را بيان مي‌كرد. آشكارا به قواعد و چارچوب‌هاي فرماليته و بروكراتيك اداري وقعي نمي‌گذاشت و ‌اي بسا آنها را تحقير مي‌كرد. با اين همه مي‌ديدم كه اساتيدي چون زنده‌ياد دكتر قانعي‌راد كه همگان به مديريت بلامنازعش اذعان داشتند، او را دوست داشتند و اجازه مي‌دادند سخنانش را بيان كند. «دكتر» مرادي كه بعدا بسياري از منتقدان دل‌آزرده از سخنان صريحش، در مدرك دكترا داشتنش هم تشكيك كردند، يك وصله ناجور بر فضاي همگن و بدون پستي و بلندي عرصه آكادميك ما در حوزه‌هاي علوم اجتماعي و فلسفه بود، آدمي كه از نقدهاي تند سياسي وسط يك بحث فلسفي (البته نه به شكل بي‌ربط) گريز و گزيري نداشت و زندگي ساده و بي‌پيرايه‌اش، مهم‌ترين شاهد بر صداقت و درستي‌اش بود. اين روزها كه بي‌ربطي بسياري از آن «سلبريتي»هاي انديشه و موسسات آموزشي «سلبريتي»پرور به دغدغه‌ها و مشكلات كف جامعه آشكار شده، جاي كساني چون محمد‌علي مرادي خالي است كه حرف‌هاي‌شان را تكرار كنند، سخناني كه امروز هم شايد تريبون رسمي نيابد، اما قطعا به مدد فضاي مجازي و شبكه‌هاي اجتماعي، بيشتر امكان انتشار مي‌يابند، حتي اگر گوش شنوايي نيابند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون