شرط اول قدم آن است كه عاشق باشي
طهماسب صلحجو
سال و روزي كه مسعود كيميايي از مادرزاده شد، من نبودم. اصلا پدر و مادري نداشتم كه با هم وصلت كرده باشند و مرا پس بيندازند، اما حالا هستم و مينويسم. يعني مينويسم پس هستم...
من هم مثل شما مسعود كيميايي را با سينما شناختم، با آنچه روي پرده سينما از او ديدم و هنوز ميبينم. فيلمهايش گوشههايي از خاطرات نوجواني و جواني و بقيه زندگيام را ساخته و پرداختهاند. با اين همه در نگاه من سينماي كيميايي «حزب» نيست كه هوادار مانيفست و مرامنامهاش باشم و براي شعارهاي عدالتخواهانهاش سينهچاك كنم. افسوس كه عدالتخواهي دستاويز فريب است. چه بسا، ظلم و نامردمي هم سر در آخور عدالتخواهي دارد. پس بيخيال آن شعارهاي فريبنده، حرف دلم را ميگويم؛ مسعود كيميايي نماينده عشق است.
عشق به هنر، عشق به سينما و... همه عمر در هواي اين عشق نفس كشيده و ميكشد. هيچكس و هيچچيز جاي اين عشق را در جانش نميگيرد و جانمايه آثار اوست. عشقي كه بر شعار عدالتخواهي ميچربد چون نميتواند دستاويز فريب باشد كه اگر شود، زود گندش در ميآيد.
«عشقبازي كار هر شياد نيست...» من بر حال چنين عاشقي غبطه ميخورم. هميشه خواستهام بدانم؛ مسعود خردسال كي عاشق سينما شد؟ چطور پاي اين عشق ايستاد؟ چقدر تاوان داد تا آقاي كيميايي شود؟ بارها ازش پرسيدهام و پاسخ را بيش و كم ميدانم. شما هم اگر ميخواهيد بدانيد از خودش بپرسيد. آيا ميخواهيد كيميايي و سينمايش را جور ديگري هم بشناسيد؟ خب، اول بايد خودتان را از بند شعارهاي آنچناني كه درباره فيلمهايش گفتهاند و نوشتهاند، رها كنيد و از وراي شعارها و حادثهها، دنبال نشانيهاي عشق بگرديد. آن وقت به معناي ديگري ميرسيد. ببينيد؛ قيصرعاشق بود، عاشق نامزدش اعظم. پاشنهاش را وركشيد و با چاقوي ضامندار به جان برادران آب منگل افتاد و يكييكيشان را فرستاد آن دنيا تا ملائكهها بادشان بزنند! اگر اين كار را نميكرد با چه رويي ميتوانست توي چشم اعظم نگاه كند و بگويد دوستت دارم؟! «عاشقي را قابليت لازم است»
رگههاي ناب عاشقي را ديگر آثار كيميايي نيز دارند و همه از قلمرو دوردست احساس ميآيند، جايي ناشناخته كه نميدانم كجاست؟ اما از هر جا باشد بر دل مينشيند و باور كردني است لاجرم به عدالتخواهي قهرمان فيلم ژرفاي ديگري ميدهد. ساليان دور و نزديك كساني بسيار خواستهاند در آثارشان منادي عدالتخواهي باشند و خود را دلسوز ستمديدگان جا بزنند اما همان اول كار يا وسط راه در ماندهاند و حتي با شعارهاي آتشين در وصف بدعهديها و بيعدالتيهاي اين زمانه، نتوانستهاند باور تماشاگران را برانگيزند، چون از گوهر عشق بيبهره بودهاند. در وادي هنر «شرط اول قدم آن است كه عاشق باشي» اول عاشق باش بعد از عدالتخواهي دم بزن. نيرويي كه مسعود كيميايي را بيش از نيم قرن كنار سينما سرپا نگه داشته، اسمش عشق است نه چيزي ديگر. عمرش درازتر باد و عشقش پايدارتر. همراه سينما بيعشق هرگز...