زندگي اديبالممالك فراهاني
مرتضي ميرحسيني
ميرزا محمدصادق اميري تابستان 1239 در چنين روزي، در گازران يكي از روستاهاي فراهان متولد شد. در نوجواني براي فرار از مشكلات زندگي به تهران گريخت و از قضاي روزگار آنجا با قاجارها همنشين شد. چندي بعد به دربار هم راه يافت و همانجا بود كه لقب اديبالممالك را دريافت كرد. به جز اراك و تهران، در كرمانشاه و تبريز و مشهد هم زندگي كرد و حتي مدتي در قفقاز و چندي هم در خوارزم مقيم شد. با چند روزنامه مثل ايران سلطاني و ارشاد -كه اين دومي به تركي بود و اميري كار آمادهسازي ضميمه فارسي آن را بهعهده داشت- همكاري ميكرد و بعد در زمان مجلس اول مشروطيت، با حمايت خانواده طباطبايي سردبير روزنامه مجلس شد. روزهاي كودتا و دوره يكساله استبداد صغير را از سر گذراند، مجبور به ترك تهران شد و بعد همراه با مجاهدانِ فاتحِ سلاح به دست به پايتخت برگشت. به وزارت عدليه رفت و آنجا مشغول به كار شد، اما آنقدر روزنامهنويسي را دوست داشت كه نميتوانست رهايش كند. شاعر توانايي هم بود و قصايدي ميسرود كه در زمره بهترين قصيدههاي آن روزگار محسوب ميشوند. شعر و شاعري را با اشعار مبتذلي در مدح مردان قدرت شروع كرد و مثلا درباره مظفرالدينشاه سرود: «ز هيبتت جگر سنگ خاره نرم شود/ چنانكه آهن شد نرم در كفت داود// تو ميتواني غلطاند ماه را ز فلك/ چنانكه فرهاد از كوه بيستون جلمود.» اما هر چه جلوتر رفت از ستايش و تملق بيشتر فاصله گرفت و موضوعات سياسي و ملي را مضمون شعرهايش كرد و هجوياتي هم در دشمني با برخي رقباي سياسياش سرود. البته به سنتي در شعر تكيه داشت كه چندان مناسب پرداخت موضوعات جديد نبود و به گفته اهل فن، قالب و محتواي آنها با هم جفتوجور و سازگار نميشد. مشهورترين سرودهاش كه مسمطي به مناسبت سالروز تولد رسولالله است نخستينبار در يكي از روزنامههاي خراسان (روزنامه ادب، چاپ مشهد) كه خودش مدير و ناشر آن بود منتشر شد: «برخيز شتربانا بربند كجاوه/ كز چرخ عيان گشت همي رايت كاوه// در شاخ شجر برخاست آواي چكاوه/ وز طول سفر حسرت من گشت علاوه//...// بنويس يكي نامه به شاپور ذوالاكتاف/ كز اين عربان دست مبر نايژه مشكاف// هشدار كه سلطان عرب داور انصاف/ گسترده به پهناي زمين دامن الطاف//...//ماييم كه از پادشهان باج گرفتيم/ زان پس كه از ايشان كمر و تاج گرفتيم// ديهيم و سرير از گهر و عاج گرفتيم/ اموال و ذخايرشان تاراج گرفتيم// وز پيكرشان ديبه ديباج گرفتيم/ ماييم كه از دريا امواج گرفتيم//...// مرغان بساتين را منقار بريدند/ اوراق رياحين را طومار دريدند// گاوان شكمخواره به گلزار چريدند/ گرگان ز پي يوسف بسيار دويدند// تا عاقبت او را سوي بازار كشيدند/ ياران بفرختندش و اغيار خريدند//...// افسوس كه اين مزرعه را آب گرفته/ دهقان مصيبتزده را خواب گرفته// خون دل ما رنگ ميناب گرفته/ وز سوزش تب پيكرمان تاب گرفته// رخسار هنر گونه مهتاب گرفته/ چشمان خرد پرده ز خوناب گرفته//...» اديبالممالك تا زمستان 1296 عمر كرد و زمان خدمت به وزارت عدليه، در شهرهايي مثل سمنان و اراك مامور به كار بود. در آخرين ماموريتش به يزد رفت و آنجا بود كه سكته قلبي كرد. به تهران برگشت و چند روز بعد درگذشت.