حسرت من و حسرت استاد
الهه موسوي
«كاش براي مصاحبه با او طي اين همه سال، بيشتر اصرار ميكردم!» اين نخستين آرزو، بعد از «حسرت» بود كه پس از شنيدن خبر پرواز ابدي استاد هنريك مجنونيان، از ذهنم گذشت. او اهل مصاحبه نبود و تا امروز گفتوگويي رسانهاي از او در دست نيست. تنها مقالات و بريده كتابهايش است كه گهگاه و بهطور پراكنده از سوي دوستي، شاگردي يا همكاري از او منتشر شده است. نخستين برخورد حضوريام با او چند سال پس از شناختنش دست داد. اين حالت البته خاص رسانهايهاست و تنها آنها ميدانند چه ميگويم. يك رسانهچي ميتواند سالها و سالها با كسي آشنا باشد؛ مصاحبه كند؛ پاي درد دلهاي او بنشيند؛ تحليلهايش را بنويسد؛ هنگام وحشت و نگراني خبرهاي بد به او پناه ببرد و ساعتها با او حرف بزند بدون اينكه حتي يكبار او را از نزديك ديده باشد. استاد هنريك را نخستينبار در «پنجمين همايش ملي ارزيابي اثرات محيطزيستي ايران» در سال 86 ديدم. زمان استراحت بين دو پنل بود و من رفته بودم تا چاي بخورم و برگردم. با ديدن استاد كه همراه با دكتر كيابي در گوشهاي ايستاده بودند، سر از پا نشناخته، چاي را رها كردم و به سمتشان رفتم. دكتر كيابي را قبلا چندباري ديده و با او سخن گفته بودم. او نيز مثل هنريك، اهل مصاحبه نبود. با استاد هنريك شروع كردم به احوالپرسي. دروغ نگويم از همان ابتداي ديدنش، انواع راههاي راضي كردنش براي مصاحبه از ذهنم گذشته بود؛ اما همچنانكه شنيده بودم تمام تيرهايم به خطا رفت. ميدانستم از يك جايي به بعد ديگر نبايد اصرار كنم و اصرار بيشتر با «اخلاق حرفهاي» كه مبناي كار رسانهاي است در تعارض جدي است. از خير مصاحبه گذشتم و درسهاي استادانم را در دانشكده ارتباطات به ياد آوردم كه «رعايت اصول افراد و احترام به عدم تمايلشان به گفتوگو» مهمتر از گرفتن چند مصاحبه است. همانجا تصميم گرفتم بيشتر اصرار نكنم. با اين همه دوستي و شاگردي كه از آن روز با استاد برايم بر جاي ماند ارزشي بسيار بيشتر از چند مصاحبه داشت. يادم نميرود از من پرسيد: «توي بچه مسلمان، چه كار با من مسيحي داري؟» به او گفتم: «قرآن ما ميگويد قل يا اهل الكتاب تعالوا ......» و بعد «محيطزيست پهنهاي است كه همه با هر مذهب و نگرش و ديدگاهي به شرط انطباق با طبيعت و هستي، ميتوانند در آن گردهم بيايند...» اين دو جمله كوتاه من انگار در او اثر كرد؛ نشاني و زمانبندي كلاسهايش را به من داد و گفت اگر دوست داشتي بيا. من اگرچه آن سالها به خاطر مشغلههاي بسيار زياد زندگي در تهران كذايي، هيچوقت نتوانستم سر كلاسهايش حاضر شوم اما ارتباطهاي تلفني گاه و بيگاهم را با او ادامه دادم. چقدر دلش نگران محيطزيست بود و گاهي كه بعد از اتفاقهاي دهشتناك اين حوزه با استاد تماس ميگرفتم با صدايي گرفته و غمناك ميگفت كه «همه چيز در حال از دست رفتن است.» يادم ميآيد حدود سالهاي 87 يكبار در جريان تهيه يك گزارش درباره «پارك ملي گلستان» به او زنگ زدم تا نظرش را بخواهم. مثل هميشه گفت كه «مصاحبه نميكند» بعد با صدايي كه بغضي صريح را در خود داشت، گفت: «سال 1359 براي مرزبندي پاركينگهاي پارك ملي گلستان، به مدت 2 ماه، نردههايي چوبي را در كارگاه «تنگه راه» ساختيم و كار گذاشتيم؛ امروز ديگر آن نردهها وجود ندارند؛ درست مثل تمام تلاشهاي نسل من در حفاظت، اثري از آن نردهها باقي نمانده؛ حيف؛ حيف كه محيطزيست ايران ميتوانست خيلي بهتر از آني كه بود، بشود و نشد.» حسرت من در «اصرار نكردن براي مصاحبه» شبيه آن حسرت استاد شد. امروز بعد از شنيدن خبر پرواز ابدياش، به اين فكر ميكردم كه اگر ميشد طي اين همه سال، حرفهايش را رسانهاي كرد و اگر آن همه مقاومت نميكرد، شايد مردم عادي نيز تجربهها و دغدغههايش را بيشتر ميشناختند و آگاه ميشدند كه براي رسيدن به امروز كه «همه محيطزيست را ميشناسند» چه آدمهاي بزرگي، در گمنامي و سختي و تنهايي تلاش كردهاند؛ خون جگر خوردهاند و حتي نااميد شدهاند. آدمهايي كه استاد هنريك يكي از آنها بود؛ آنهايي كه ديگر به راحتي نميتوان انتظار تكرارشان را در اين آب و خاك داشت و افسوس كه نميتوان...
روزنامهنگار محيطزيست