سلطنت شاه سلطان حسين
مرتضي ميرحسيني
بزرگترين فرزند شاه سليمان بود و از اين رو گزينه طبيعي و مشروع جانشيني پدرش شناخته ميشد. نامش سلطان حسين و زمان مرگ پدر 26 ساله بود. به دلرحمي و مهرباني شهرت داشت، كمي تنبل و ترسو و سادهلوح بود و بسيار بيشتر از مردم عادي جامعهاش خرافات عوامانه را باور ميكرد. در حرمسرا رشد كرد و زماني كه به تخت شاهي نشست چيزي از مسائل كشور نميدانست، هيچ تجربهاي در امور سياسي و نظامي نداشت و حتي جغرافياي ايران را درست نميشناخت.
برادري داشت به نام عباس كه 3 سال از او كوچكتر بود و گويا نشانههاي لياقت و شجاعت در او ديده ميشد و حتي شاه سليمان در بستر مرگ به گروهي از درباريانش گفته بود:«اگر طالب صلح و آرامشيد، سلطانحسين ميرزا را به سلطنت برداريد و اگر ميخواهيد كشور ترقي كند و توسعه يابد، عباس ميرزا را به جاي او انتخاب كنيد.» اما خانواده سلطنتي و بيشتر مردان دولت و دربار روي جانشيني سلطان حسين كه مردي رام و مطيع بود، توافق كردند و تابستان 1073 خورشيدي در چنين روزي او را به تخت سلطنت نشاندند.
در اصفهان و چند شهر بزرگ كشور مراسمهايي برپا شد و فقير و غني، آغاز پادشاهي سلطان حسين را جشن گرفتند. اما دوره فرمانروايي او به معني واقعي كلمه هم براي خود خاندان صفوي و هم براي كشور ما ايران دورهاي فاجعهبار بود. البته در اصفهان اوضاع عادي به نظر ميرسيد اما در ايالتهاي دور و نزديك، بحران مثل سرطاني بدخيم رشد ميكرد.
سختگيري مذهبي به نارضايتي شديد اقليتهاي ديني منجر شد و آشوبهايي را به دنبال داشت. ناآراميهايي در مرزها گزارش ميشد كه كسي چاره و تدبيري برايشان نميانديشيد. پيامدهاي شكست سياستهاي اقتصادي دولت صفوي و ريختوپاشهاي بيحساب و كتاب طبقه حاكم رفتهرفته آشكار ميشد و در كار تجارت و صنعت اخلال ايجاد ميكرد. برخي درباريان بياعتنا به شاه هر كاري دلشان ميخواست ميكردند و براي خطاها و جنايتهايشان نه محاكمه و مجازات ميشدند و نه به كسي پاسخ ميدادند. شاه ارادهاي براي اعمال قدرت و مهار درباريانش نداشت و حتي در مسائل و حوادث ديگر هم منفعل و درمانده بود. مثلا شبي يكي از ستونهاي چوبي قصرش آتش گرفت و شلعههاي آن به سرعت گسترش يافت و همه تالار را به كام خود كشيد.
ميگويند شاه به كسي اجازه نداد، آتش را خاموش كند و گفت:«اگر اراده خداوندي بر اين قرار گرفته است كه اين تالار بسوزد با آن مخالفتي نخواهم كرد.» يا يك روز بدون نشانهگيري به سمت حوض وسط باغش شليك و ناخواسته چند اردك را زخمي كرد.
نوشتهاند از اين ماجرا چنان دچار خوف و وحشت شد كه مدام فرياد ميزد: دستم به خون آلوده شد! و بعد كه كمي آرام شد، دستور داد 200 تومان ميان فقراي شهر تقسيم كنند. آنقدر به مسائل كشور بياعتنا بود كه هر پيشنهادي را ميشنيد، ميگفت: ياخشي دير(خوب است) و همين «ياخشي دير» يكي القابش شد.
خلاصه اين شاه، مشكلات كشور را بيشتر و انحطاط دولت صفوي را تسريع كرد. قواي او در مهار شورش افغانهاي غلجايي ناكام ماندند و شورشيان از مسير كرمان و يزد به كمك اقليتهايي كه از سختگيريها و قوانين تحقيرآميز حكومتي آزرده و خشمگين بودند به اصفهان يورش بردند. شهر به محاصره افتاد و بحران بزرگي كه آينده ايران و سرنوشت خاندان صفوي را رقم زد، بالا گرفت. ادامه اين ماجرا كه به ظهور نادر شاه افشار منتهي شد، روايت ديگري است.