خلسه
جمال ميرصادقي
فيلمي را كه تماشا ميكند، نيمه ميگذارد و تلويزيون را خاموش ميكند. حالي به او دست داده، حالي كه مدتها به سراغش نيامده. روزش مثل همه روزها گذشته، كارهايي كرده كه بايد بكند و به جاهايي رفته كه بايد برود، دوستهايي را كه بايد ببيند، ديده، شبش مثل شبهاي ديگر شروع شده. نور ماه قاب را روشن كرده، زن به او لبخند ميزند، موهاي طلايياش روي شانهها ريخته .
بلند ميشود و پنجره را باز ميكند. ماه كوچه را روشن كرده، روسري حريري روي درختهاي باغ روبهرو انداخته. جير جيرِ جير جيركها فضا را پر كرده. صندلي را ميگذارد جلو پنجره و مينشيند.
ماه،
كوچه،
درختها،
باغ،
جير جيرِ جير جيركها،
شب خاموش است.
رشتههاي نور از موهاي طلايياش سرازير شده، غنچه سرخ لبهايش شكفته، آوازي توي كوچه پيچيده.
«اي غم بگو با جوانيام چه كردي
دارم به دل صد آرزو با جوانيام چه كردي؟»