ادامه از صفحه اول
اول بايد ايران باشد
براي همين است كه وقتي از عباس ميرزاي وليعهد سخن به ميان ميآيد كه با شجاعت در جنگهاي ايران و روس براي حفظ سرحدات ايران تلاش كرد، نامش به نيكي برده ميشود و در مقابل، فتحعليشاه و ديگر سران سلسله قاجار نمونه بيكفايتي و نابخردي در فرهنگ عمومي مردم ما هستند. دليل چنين داوري هم روشن است، آنكه در حفظ سرزمين و مرزهاي كشورمان كوشيده و بر يكپارچگي ايران همت گمارده باشد، در بين مردم و نخبگان نام نيك دارد. در بين مردم و نخبگان نام نيك دارد؟ واقعا چنين است؟ گمان ميكنم هميشه چنين نيست و گاهي برعكس است. يعني داريم كساني كه براي حفظ سرحدات كشور تلاش كردهاند و نامشان نه به نيكي كه به كراهت و بدي برده ميشود.
به بخش سخت يادداشت رسيدم. شايد بهتر باشد من هم با نظر جمع همراهي كنم و به جاي تشكيك در اعتقاد رايج، توهين و ناسزايي بگويم و خود را از تهمت مبرا سازم. اما موضوع چيست؟ حتما دوستان همسن من و جوانترهايي كه بعدا آمدند ميدانند كه در ابتداي انقلاب، در چند استان كشور كه عموما در جوار مرزها قرار داشت، درگيريهاي خونيني رخ داد كه در بعضي، خواسته خودمختاري و حتي جداسري و استقلال از ايران هم طرح شد. در بين بخشي از نخبگان، اين اتفاقات نشانه تلاش براي احقاق حق و نشانه روح دموكراسي و رفتاري قابل قبول در عرصه سياسي قلمداد ميشود و برخورد با آن را نشانه سركوبگري دولت مركزي و در اين بين، آيتالله صادق خلخالي به عنوان نماد عريان خشونت و سركوب كنش عدالتخواهانه تصوير شده است، تا آنجا كه در چندسال اخير برخي متنعمين از حاكميت هم بر طبل نكوهش آيتالله خلخالي كوبيدهاند. قصد من تاييد آنچه خلخالي انجام داده، نيست كه در اين فضاي تنگ كه همه بر او ميتازند نه جراتش را دارم كه دفاعي از او بكنم و نه دانشي دارم كه در مورد احكامش از بعد قضايي نظري بدهم. فقط آنچه ميدانم اين است كه سلسله وقايعي كه پس از پيروزي انقلاب در 22 بهمن 1357 رخ داد، مانند حلقههاي يك زنجير به هم پيوسته است و نميشود كه يك حلقه را جداي از كل آنچه به هم بافته شده و بدون در نظر گرفتن رخدادهاي پس و پيش آن به داوري نشست. يك هفته بعد از پيروزي انقلاب، يك گروه با ادعاي مشي سياسي به پادگان ارتش در مهاباد حمله ميكند و همه اسلحه و مهمات و ادوات سنگين و سبك پادگان را ميبرد و بعد در بيانيهاي اعلام ميكند كه دولت مركزي حق ندارد بدون كسب اجازه از اين حزب، هيچ تردد نظامي در كردستان داشته باشد. اين يعني هنوز دولت جديد مستقر نشده، يك گروه محلي پادگاني را غارت كرده و براي دولت تازه مستقر تعيين تكليف ميكند. مشابه اين ماجرا در 5 استان ديگر از جمله خوزستان هم رخ ميدهد كه مورد خوزستان و جداسازي يك هفتهاي خرمشهر و جنگ داخلي در آن را خود شاهد بودهام.
خب در 6 استان اتفاقاتي رخ ميدهد كه با آنچه امروز در سوريه و ليبي و يمن در حال انجام است بيشباهت نيست. در چنين دورهاي و در تابستان 1358 آيتالله خلخالي ماموريت پيدا ميكند كه براي آرامسازي اين مناطق وارد عمل شود و به ياد دارم كه ورود خلخالي به خرمشهر بعد از درخواستهاي مكرر اهالي از مركز براي فرستادن او صورت گرفت. اگر با فاصله (همين فاصلهاي كه امروز با زمان عهدنامه تركمانچاي داريم) به رخدادهاي ابتداي انقلاب نگاه كنيم چه ميبينيم؟ در 6 استان كشور جنگ داخلي بود، ادعاي جداسري و استقلال از ايران در اين مناطق بالا گرفته بود، شواهدي بسيار از دخالت كشورها و حمايت از گروههاي جداييطلب در اين سالها منتشر شده است و حاصل آنكه نه تنها آن جنگ داخلي به پايان رسيد بلكه جداسري هم اتفاق نيفتاد و مرزهاي كشور دست نخورده باقي ماند. حال چگونه است كه هم عهدنامه تركمانچاي بد است و هم حفظ مرزهاي كشور در ابتداي انقلاب؟ نميشود كه هر دو بد باشد. قطعا و حتما در جزييات، بسيار ناروا رخ داده است و مگر در ماجراي حفظ سرزمينهاي از دست رفته در شمال ارس، عباس ميرزا هر چه كرد روا بوده؟ اما حاصل آنچه آن موقع شد از دست رفتن 250 هزار كيلومتر مربع بود و حاصل آنچه در ابتداي انقلاب رفت، حفظ مرزهاي ايران. اگر حفظ مرزهاي كشور بد است، پس چرا بعد 200 سال هنوز از زخم تركمانچاي خون ميچكد؟ همه آنچه در ابتداي انقلاب گذشته قابل دفاع نيست، ولي اول بايد ايراني باشد تا بعد بگوييم كدام زخم است و كدام مرهم؟
فقدان استراتژي يا كاراكتر؟
اما آن مهم نيست. آيا در همه مجموعه اصلاحات، برنامهاي قوي و توجيهپذير جهت مردم، براي رقابت ۱۴۰۰ وجود دارد. بعيد ميدانم. گيرم كه اين برنامه وجود داشته باشد . آيا كاراكتري كه تجسم اين برنامه باشد (كاراكتري دست نخورده، مورد تاييد گروهها، منسجم و نسبتا جوان و فاقد پتانسيل راي منفي). در واقع پاسخ اين سوال است كه امكان استراتژي ريختن براي ۱۴۰۰را ممكن ميكند. اصلاحات با همه ادعاها درباره تحزب و كار تشكيلاتي، انگار فاقد توان فرزندآوري براي ۱۴۰۰ است. نه كاراكتري كه سر و زلفي داشته باشد كه دلها را ببرد، نه كاريزماي شخصيتي جذابي، نه آنكه مستقل از دولتي نامحبوب باشد؛ يااينكه شخصا بتواند ثابت كند، حياتي قوي در سياست داشته و در آينده ايرانيان موثر است. درواقع كانديداي اجارهاي اصلاحات بيشتر از روي همان مثال است كه در خانه ماندن بيبي از بيچادري است. خودش نيرو ندارد يا توان توافق بر سر آن و متقاعد كردن مردم را براي راي به آن ندارد. لذا كانديدا اجاره ميكند و نق هم ميزند كه ما خود كانديدا نداشتهايم! اين بازي ديگر نخنما و اين كار فاقد حداقل مسووليت سياسي است. در كمتر از يكسال، قديسان شوراي اصلاحات بايد معجزهگري كنند و اعجازي بيافرينند كه استراتژيشان، پيروزي اين كاراكتر قوي باشد. كانديداي اصلاحات البته ساختني و حتي عصاي مصلحت شمشير كردني است. ولي همه مشكل ايناست كه شوراي عالي اصلاحطلبان، اعتبارش را به سبب تصميماتش از دست داده است و بايد اول خود و برنامه دقيق ساختن كشور را بسازد تا بتواند كانديدا سازي كند .آيا براي اين دو كار آمادگي دارد؟ كار سوم شور و هيجان و اقبال مردمي است كه تا گردن در ناكارآمدي اقتصادي رفتهاند و به غير سياسيترين وضعيت رواني، براي كار ايجابي و راي دادن بياعتنا شدهاند. آيا آنها ميتوانند شور مردم را براي راي حداكثري به عنوان راهبرد متقابل انتخابات سرد ناپلئوني برانگيزانند؟امثال بنده به اين شورا خوشبين نيستيم. راه نجات كشور هواي تازه است چرا كه سموم زيادي به چمن ايران درحال وزيدن است. راهحلي ديگر را جستوجو ميكنيم.