روز هشتاد و يكم
شرمين نادري
گاهي راه رفتن در شهر هم مجازي ميشود، رفاقت مجازي ميشود، خنده هم مجازي ميشود، مهر و آغوش مجازي ميشود هرچند هستند سرجايشان و حتي پاي بيقرار من هم دارد مجازي ميدود پي دلمشغوليهايش.
بعد دوستي از دهكهان جنوب استان كرمان برايم فيلم ميگيرد از قدم زدن در روستايشان، از كپرها و خانهها و از بيبيهاي دهكهاني كه سبد و حصير ميبافند و از سود فروش سبدهاي قشنگشان يك كتابخانه قشنگ كوچك تجهيز ميشود.
اسم كتابخانه هست فاطمهها، چون سه تا دختر دهكهاني به اسم فاطمه تاسيسش كردهاند.
بعد دوست ما در روستا راه ميرود، خانه فاطمهها و مسجد و كتابخانه كوچك را نشانمان ميدهد، پيرزناني كه سبد ميبافند را نشانمان ميدهد، درخت انبه و خرما را نشانمان ميدهد و درخت كناري كه بچهها زيرش قصههاي ترسناك ميبافند و بافتهها حصيري از پوست و برگ خرما و سبزي قشنگ روستا را.
بعد ميگويد خانم كاش بيايي و اينجا راه بروي.
ميگويم كاش و راه ميافتم توي شهرم، توي كوچههاي خيابان بهار دنبال آن نخلي كه ديدهام ميگردم و وقتي بازميبينمش با احترام و دلتنگي بسيار ميايستم و نگاهش ميكنم و دلم براي جنوب و مردمش و آن سبدهاي حصيري كه كتابخانه ميسازند تنگ ميشود.
بعد يادم ميافتد به درخت نخل قشنگي در خيابان وفاي قائممقام كه سالها پيش ديده بودمش و ميدانستم كه نخل تزييني نيست.
حتي با چشم خودم ميوههايش را ديده بودم و به كسي كه كاشته و مراقبتش كرده درود فرستاده بودم، پس راهم را كج ميكنم و كلي سربالايي ميروم تا دوباره پيدايش كنم و بعد به تكهاي نخل سوخته ميرسم كه ديگر ديدن ندارد.
خانه قديمي را خراب كردهاند و به جايش خانه زشتي ساختهاند و نخل را گذاشتهاند پشت ديوار كه بسوزد و خراب شود، ميايستم و به صداي بلند به آن درخت كه ديگر سبز و گشوده چتر نيست سلام ميكنم ميگويم حيف.
بعد يكي از همسايهها ميگويد سلام، پيرمردي است كه رد ميشود و ميگويد از باغچه آوردنش بيرون و اينطرف ديوارشان توي كوچه كاشتندش كه شهرداري جريمهشان نكند و اين هم سوخت. اين را كه ميگويد و رد ميشود، دلم ميگيرد، دلم ميخواهد به مجازستان برگردم و بهجايي كه كسي سرنخلها را نميبرد و وقت راه رفتن ميشود كلي زيبايي ديد و از شر تاريكي و مرض و كوييد و دورهميهاي خطرناك به تنهايي آرام و زيبايش پناه برد.