يك روز در قاسمآباد
فاطمه باباخاني
صبح خيلي زود بيدار ميشديم، معمولا مادر يك كارهايي كرده بود و پدر كه هيچگاه نياز نميديد، كاري از كارهاي خانه را انجام داده باشد از نظر خودش همين كفايت ميكرد كه بتواند، خرجي خانواده را بدهد و كار خانه كار يك مرد نبود كه بخواهد در آن سهيم باشد. براي اينكه به قاسمآباد برسيم، لابد آقا حسيني دم خانهمان ميآمده، آقا حسيني با دو زن كه يكي را زن آقا صدا ميزديم و ديگري را فراموش كردهام چه ميناميديم و چند سال پيش از دنيا رفت. زن آقا، دو دختر داشت و دو پسر، دخترهايش فاطمه و زهرا بودند و ما هم فاطمه و مريم.
آقا حسيني و زن آقا صندليهاي جلوي وانت مينشستند و بقيه عقب بوديم تا پس از گذشتن از بسطام به يخچال برسيم و از ديدن آن و موتور آب بدانيم به قاسمآباد كه زمين آقا حسيني در آن بوده، نزديك شدهايم. دقيقهاي بعد وانت در فرعي ميپيچيد و از ميان زمينها ميگذشت، نرسيده به قلعه ميايستاد و ما هم از عقب وانت بيرون ميپريديم. زنها اسبابها كه شامل كتري چاي و ليوان و... بود را زمين ميگذاشتند و ما براي ساعت كوتاهي جستوخيز در محوطه مشغول بوديم. يكي از سرگرميها سر زدن به يخچال بود، از سوراخي آن به پايين با وحشت نگاه ميكرديم و ميترسيديم مباد ماري از آنجا بيرون بخزد و ما را نيش بزند. بزرگترها حرفشان اين بود كه در اين گرماي تابستان آنجا به واسطه هواي خنكش براي مارها مامن خوبي است. لبههاي يخچال جابهجا ريخته بود و نميشد روي آن ايستاد و ديد در آن قعر يخچال آيا ماري هست يا نه! من هيچ وقت نه آنجا ماري ديدم نه در زمين كشاورزي يا حتي بعدها در كوه و بيابان... همزمان مردها و زنها در زمين كشاورزي مشغول بودند.
فصل برداشت سيبزميني بود و بايد تا غروب نشده از دل زمين بيرون كشيده ميشدند. بنابراين ما هم دست به كار ميشديم، كيسهاي ميگرفتيم و با جانهاي كوچكمان آنها را به زمين ميكشيديم و درونشان را از سيبزميني پر ميكرديم. اين وسط گاه سيبزمينياي شبيه پرنده بود يا در هيئت زني يا هر چيزي كه به سيبزميني كمتر شباهتي داشت. چنين گزينههايي به عادت از سوي ما و بزرگترها جدا ميشد تا وقت استراحت آنها را با هم رد و بدل كرده و درباره اينكه به چه چيز شباهت دارد، بحث كنيم. معمولا ناهار سيبزميني بود و چاي آتشي با قندي كه مادر شكسته بود. بعد از ناهار كه بزرگترها ديگر باره مشغول كار ميشدند، زماني براي بازيگوشي ما بود، سر زدن به قلعه و گريختن از سگهاي آنجا، رساندن خود به جاده و جوي آن سويش. عجيب است كه استرسي بابت تصادف آن هم در جادهاي كه بين شهري بود، نداشتيم. تعداد ماشينها شايد در دهه 60 كمتر بوده. دقيقهاي يا چند دقيقهاي يك بار شايد پيكاني يا وانتي ميگذشت يا مينيبوسي كه مسافران شمال را با خود به آن سوي گردنه ميبرد. حوالي غروب همه خسته بازميگشتيم به همان روالي كه رفته بوديم.
چندي پيش شخصي در مذمت برخي فعالان محيط زيست و حيات وحش تاكيد كرده بود، آنها بر سر سفره پدر و مادر بزرگ نشدهاند. آن زمان كه گفتههاي او را در ذهن مرور ميكردم، گذشته باز در من زنده شد. گذشتهاي كه چندان به ما آسان نگرفته بود، گذشتهاي كه سفرهاش گرچه كوچك بود اما چيزي بود كه بتوان نام حلال بر آن گذاشت، ناني كه به زحمت كار كردن با دستهاي پينه بسته حاصل ميشد. نميشود گفت، افتخاري است زندگي كشاورزي و كارگري يا حاشيه داشتن يا مذموم است آنكه زندگياش در رفاه گذشته و همه چيز از روز اول تاكنون برايش مهيا بوده. مذموم آن است كه كسي به جاي نقد اصولي با چنين كلمات سخيف و پيش پا افتادهاي تلاش كند غيرهمفكرانش را نكوهش كند. اين تنها به حوزه محيط زيست محدود نميشود. در بسياري از حوزهها اشخاص با رجوع به سابقه خانوادگي يا بياطلاع از آن تلاش ميكنند ديگري را با چنين بهانهاي تقبيح كنند. حتي گاه ديده ميشود برخي با ارجاع به سابقه خانوادگي فرد درباره او انگيزهخواني و او را متهم هم ميكنند بيآنكه به او فرصت دفاعي داده باشند. خطاب به آن شخص كه به زحمت ميشود، نام دوست بر او گذاشت و ديگراني كه در توهين به ديگران سراغ خانواده ميروند: استدلال بياوريد، با احترام سخن بگوييد، زمانه افتخار كردن به خانواده به عنوان عنصري براي حقانيت يا محكوميت گذشته است.