ميخنديدند و ميدويدند
جمال ميرصادقي
در جايي نشسته بودند، انگار در مراسمي شركت كرده بودند. لباسهايي پوشيده بودند كه تا زير پايشان ميرسيد. سرهاشان به طرف هم تكان ميخورد. فضا را مه گرفته بود. چهرهها در مه فرو رفته بود. گيلاسهاي خود را بالا ميبردند و به هم ميزدند، گيلاسها خالي بود. دستها با گيلاسها بالا ميرفت و پايين ميآمد و لبها ميجنبيد اما صدايي از آن بيرون نميآمد. زنها و مردهايي از ميان مه پيدا شدند. پاهايشان توي زمين فرو رفته بود. وقتي پيش ميآمدند، زمين هم حركت ميكرد و با آنها ميآمد. پدر و مادرش و او ميان آنها بود. همه سفيد پوشيده بودند و پاهايشان توي زمين فرو رفته بود. خودش، سياه پوشيده بود. زمين زير پاها حركت ميكرد و آنها از او دور ميشدند. پاهايش را بلند كرد، پاهاي او در زمين فرو نرفته بود. ميتوانست حركت كند، ميتوانست راه برود، زمين او را با خود نميبرد. راه افتاد. هوا سرد بود. داشت ميلرزيد. از آنها جدا شد. از راهرو تنگ و تاريك يخ زدهاي گذشت و كورمالكورمال آمد و به فضاي روشني رسيد. صداي باران توي گوشهايش پيچيد. بيدار كه شد، باران به شيشه ميزد. شب چندمي بود كه گرفتار همين كابوس ميشد و او را هم ميان آنها ميديد. نور چراغ توي تابلو افتاده و تصوير او را روشن كرده بود. بلند شد و پرده را كنار زد و پنجره را باز كرد. باران توي اتاق آمد. خنكي را با خود آورد. از پلهها پايين رفت. سرش را زير آب گرفت. كابوسها از ذهنش پاك نشده بود. زمين زير پاها حركت ميكرد و او دور ميشد و ميرفت. برگشت به اتاق و لباس پوشيد. روي مبل نشست و به تصوير او خيره شد. داشت ميخنديد.
« خوبه ... خوبه. »/ «خيس شدي ديوونه. »/ ميخنديدند و زير باران ميدويدند./ ماشيني ازكوچه گذشت. آهنگ شادي پخش كرد و دور شد.
نوشتههايش را مرتب كرد و توي كيف گذاشت. درها را بست و چراغها را خاموش كرد. كيفش را برداشت و از خانه بيرون آمد. نسيم خنكي روي صورتش دويد. هواي باران خورده را فرو داد.
بچهها دنبال هم ميدويدند. كيف يكيشان به او گرفت. پسرك ايستاد و خنديد و دوباره دويد. زن جواني توي ايوان آمده بود و براي كبوترچاهيها دانه ميريخت. سرش را براي او تكان داد. همسايهاش از خانهاي بيرون آمد و دختر كوچكش را بوسيد و به طرف ماشينش رفت. هنوز به سركوچه نرسيده بود كه ماشيني پشت سرش بوق زد. همسايهاش بود. سرش را بيرون آورد.
«رييس كجا ميري؟»
اشاره كرد به جلو.
«سوار شو تا يه جايي ميبرمت.»
درجلو باز شد.
«صبح به اين زودي ميري روزنامه؟»
«آره، شبها نميتونم كار كنم، كارهامو ميبرم اونجا ميكنم.»/ «چشمهات چرا قرمز شده؟»/ « شبها بد ميخوابم، پيري يخهمو گرفته.»/ همسايه ميدان را دور زد. ميدان را گلكاري كرده بودند. عطر گلها به مشامش زد./ «چه هوايي، چه روزي ... »/ «خوبه، همه چيز در روز خوبه. دلم ميخواد هميشه روز باشه، صبح، ظهر، عصر. باز برگرده به عقب. عصر، ظهر، صبح. شبها اگه چراغها رو روشن نذارم، خوابم نميبره.» همسايه خنديد./ «من اگه يه چراغ روشن باشه، خوابم نميبره.»/ نگاهش بيرون رفت./ «ممنون. من همين جا پياده ميشم.»/ «ميرسونمت.»/ « نه، هواي خوبيه. ميخوام يه كمي راه برم.»/ از خيابان گذشت و توي كوچه درختي خلوتي رفت، باران ريزريز ميباريد./ ايستاد و به دور و بر خود نگاه كرد، كجا بود؟ همه چيز به نظرش آشنا ميآمد. درختها، خانههاي ويلايي. صداي آواز خوانندهاي قديمي از خانهاي بلند بود.
ابرها... ابرها/ ابرهاي باران ريز
«خيس شدي ديوونه.»/ ميخنديدند و ميدويدند.