تاكسي بيتاكسي
سروش صحت
كنار خيابان منتظر تاكسي ايستاده بودم. گرماي بلند تابستان بيداد ميكرد. تاكسي اول رد شد و سوارم نكرد. تاكسي دوم هم سوارم نكرد. تاكسي سوم هم. تاكسيها ميآمدند، از كنارم رد ميشدند و ميرفتند بعضي از تاكسيها پر بودند، بعضيها جا داشتند، بعضيهايشان خالي بودند اما سوارم نميكردند. بعضيها بوق ميزدند، بعضيها بوق هم نميزدند و با سرعت ميگذشتند. احساس كردم قرار نيست تاكسياي سوارم كند. پياده راه افتادم. اولش گرما اذيتم ميكرد ولي يواشيواش گرما را فراموش كردم. اولش فكر ميكردم راه خيلي دور است ولي يوايشيواش نزديك شدم. اول كه تاكسي پيدا نميشد نگران بودم، ولي بعد رفتم.