كاش سربازي هدفمند شود
اين روزها در توييتر فارسي هشتگ «از سربازي بگو» داغ شده و كاربران از تجربههاي دوره خدمتشان ميگويند. آنچه ميخوانيد منتخبي از اين توييتهاست:
«روز اول سربازي 200 كيلومتر تا ساري رفتم بعد با اتوبوس يگان 220 كيلومتر برگشتم تا در
20 كيلومتري خانه دوران آموزشي رو طي كنم. «كلي سعي كردم تو محل كار خودم جا انداختم. همين تابستون از ۵ تا بخش مختلفش بهم زنگ زدن و درخواست كردن كه باهاشون همكاري كنم، ولي جواب من اينه كه تكليفم معلوم نيست، چون سربازي دارم. حالا برم بيام ديگه كسي من رو نميشناسه»، «با چشمهاي خودم ديدم فرمانده نيرو انساني از سرباز تازهوارد پرسيد: تو چه كاري تخصص داري؟ گفت آهنگري بعد پرسيد دوستداري كدوم قسمت خدمت كني؟ گفت بهداري. به معاونش گفت نامه اينو بزنين به فاوا (مخابرات)»، «چي خوندي؟ مهندسي صنايع، علمي كاربردي؟ آزاد؟ صنعتي اميركبير، چند سال سابقه داري؟ يازده سال كه هشت سالش مديريتي بوده، بذاريدش انتظامات ورود و خروجها رو كنترل كنه و موبايلها رو بگيره»، «سرباز چي خوندي؟ من: كامپيوتر، اين سرباز رو بدين من نامههامو تايپ كنه! تخصص من: محقق هوش مصنوعي و برنامهنويس با ۵سال سابقه»، «هي تو!»، «يكي از پسراي فاميل براي سربازي تقسيم شد شهركرد. فكر كن چندين ماه صبح ميرفت دم دادگستري آنجا تا ساعت ۱۳، بعدش ميرفتند سربازخونه تا فردا صبح»، «كاش موضوع سربازي تو مملكت مقداري هدفمندتر بشه تا يكي از بهترين دو سال زندگي پسرها حروم نشه»، «سربازي نرفتم كه ازش براتون بگم»، «روز دوم بعد آموزشي: برو اونجا مراقب در باش، چشم، هفت ساعت بعد گفتم من نه غذا خوردم، نه آب. سه ساعت ديگه همونجا بمون. ترك پست كني بازداشت و اضافه»، «كاش از دل مادراني كه اين دو سال سربازي شب و روزشون با استرس ميگذره هم كسي چيزي بگه»، «چي خوندي؟ الكترونيك، چيكار ميكردي؟ روزنامهنگار بودم، بيا اين صورتجلسههارو تنظيم كن، اين كلي غلط نگارشي داره!»، «درست دم رفتن من همه دنيا يادش افتاده از سربازي و بدبختياش بگه و هشتگ بزنه»، «يكي ديگه از دوستان بود با فوقليسانس دانشگاه تهران (مسلط به ۲ زبان)، مسووليتش شستن سرويس بهداشتيهاي پادگان بود، درصورتي كه او رشته و تخصصش خيلي بيشتر به كار كشور ميآمد»، «دوستي داشتم كه متاهل بود و دو فرزند داشت. براي اينكه خدمت نرود (دوسال خرج خانواده و...) به بيماري ديابت تمارض ميكرد. معادل ۲۰۰ دلار (آن زمان) پول داد، انسولين ميزد كه آزمايشات رو به خطا بندازه. بنده خدا معاف نشد هيچ، ديابتم گرفت، خدمتم فرستادنش!»، «من ۱۰۰ كيلو رفتم آموزشي و
۷۲ كيلو اومدم بيرون در ۵۶ روز (مركز آموزش صفر ۳ عجبشير)، وقتي رسيدم شهرمون، تو خيابون راه ميرفتم كه يكي از دوستاي نسبتا صميمي من رو ديد و از كنارم رد شد و نشناخت من رو» و «دردناكترين قسمتي كه در خدمتم ديدم زماني بود كه يكي از همخدمتيهاي متاهلم دخترش بيمار بود. بهش مرخصي نميدادن بره. خانمش اومد پيش سرهنگ هرچي گريه كرد قبول نكرد. آخر سر همخدمتيم فرار كرد و ديگه هم برنگشت، از خدمتش فقط ۴ ماه مونده بود.»