آتش كنار درياچه
اميد توشه
از جاده كنار جنگل پيچيد توي يك راه خاكي. خورشيد قرمز آن بالا ميرفت پشت كوههاي تالش. از تهران يكسره رانندگي كرده بود كه قبل غروب آفتاب برسد كنار درياچه. يك كم ديگر هوا تاريك ميشد كه رسيد. خلوت بود. از ماشين پياده شد. صداي وزغها غوغا كرده بودند.
سيگار روشن كرد و رفت كنار همان درختي كه توي عكس از دو طرفش خوشحال به دوربين ميخنديدند. فقط چند سال از صبح تا شبي كه به اصرار عكاس عروسيشان آمدند اينجا گذشته بود، اما چقدر همهچيز عوض شده بود.
گفته بود «ميخواي عروسي نگير، اما فيلم و عكس بايد درجه يك باشه.» خب همينطور هم شد. يك روزش هم آمدند اينجا.
رفت از صندوق عقب چادر را در آورد. شانس آورد ماه كامل بود. يك ساعتي مشغول علم كردن بساط شد. با هيزمها اجاق درست كرد. خوبي آتش اين بود كه پشهها را فراري ميداد. روي زمين نزديك چادر نشست. در اين سالها هيچوقت با او كمپ نزده بود. تنها يك شب در چادر خوابيدند كه نزديك صبح باران گرفت و مجبور شدند برگردند توي ماشين و اوقات تلخي. حالا خودش تنهايي چادر زده بود. سفر زياد رفته بودند. اما هميشه زير سقف خوابيدند.
خودش كولي بود و او وسواسي. مثل اينكه خودش برونگرا بود و او درونگرا. اوايل همه اين تفاوتها چقدر جذاب به نظر ميرسيد. ميگفت «مثل قطعههاي پازل، همديگر رو تكميل ميكنيم.»
اينها را از توي كتابهاي روانشناسي پيدا ميكرد. اوايل همه خوب بود، اما فقط به اندازه دور انداختن يكي، دو تا تقويم.
بعد همين تفاوتها شد مايه عذاب. ديگر هيچكي آن يكي را بيهوا خوشحال نميكرد. در خانه بيشتر تلويزيون حرف ميزد تا آدمها. وقتي ديگر هيچكس نمكدانهاي خالي را پر نكرد و جلوي چكه شير حمام را نگرفت. معلوم بود قصه تمام شده است.
امشب آمده بود اينجا با آن خاطرات خداحافظي كند. يك هفتهاي ميشد كه وسايلش را برده بود. اما عكسهاي عروسي را گذاشته بود. خب بهكارش نميآمد.
بلند شد. پشت شلوارش را تكاند. رفت از صندوق كيسه بزرگ را آورد. عكسها را در آورد و نگاه كرد. در يكي روي قايق وسط همين درياچه پارو ميزدند. به سياهي جلويش خيره شد تا حدس بزند كجاي درياچه بوده. جز زبانههاي آتش روبهرويش چيزي نديد.
عكسها را يكي يكي انداخت توي آتش. صورتشان جمع شد. لباسهاي سفيد، زرد و نارنجي و خاكستر شدند. مانده بود عكس بزرگ. از اجاق بزرگتر بود. تكيه دادش به لاستيك ماشين و لگدي محكم به صورت جفتشان زد. از وسط نصف شدند. اول نصفه او را انداخت توي آتش و بعد هم خودش را كه در لباس دامادي به نقطه دوري خيره شده بود و ميخنديد.