بازار لوازم عزاداري داغتر از سالهاي قبل شده است
ميخواهم خانهام را هيئت كنم
آيدا مطلق
«همينطور كه ميبيني فروش ما عالي است. اگر ميخواهي عكس بگيري، بگير كه وقت ندارم.» حسابي سرش شلوغ است و حتي براي گپ و گفتي كوتاه هم وقت ندارد. ميگويد امسال نسبت به سالهاي قبل فروش بهتري دارد و به قول خودش انگار مردم حريصتر شدهاند. طبل و سنج و علم و كتل و انواع و اقسام وسايل عزاداري هم هست اما خريداران بيشتر دنبال پرچم و كتيبه و شال و چيزهايي از اين دست هستند.
فروشنده براي چند خانم درباره نوشته و اندازه و قيمت پرچمها و كتيبهها توضيح ميدهد. ميپرسيم ظاهرا خريداران امسال كمتر هيئتي هستند و بيشتر مشتريها براي خانهشان خريد ميكنند؟ ميگويد اينطور نيست، خريد براي هيئت هم كم نداريم. مرد جواني وارد ميشود و از صاحب مغازه ميپرسد كه آيا پرچم ابريشم دارد يا نه؟ صاحب مغازه ميگويد: «خدا بيامرزد پارچه ابريشم را فكر كنم 30 سالي هست اينجا سرنزدهاي، پارچهاي غير پارچه چيني پيدا كردي سلام من را هم برسان.»
درمورد رعايت موارد بهداشتي سوال ميكنيم و اينكه تراكم مشتري مشكلي ايجاد نميكند؟ ميگويد: «همينطور كه ميبيني ميز را آوردهايم وسط مغازه كه تراكم كمتر باشد تا چند روز قبل اين ميز ته مغازه بود.»
فكر نميكنيم تا همين اندازه رعايت كردن، مشكلي را حل كرده باشد، چون نه ماسك به صورت دارد و نه فاصله با مشتري را رعايت ميكند.
پيرمرد دستفروش افغان هم از فروش خوب پرچمهاي سياه و سبز كوچكش ميگويد: «پارسال پايم شكسته بود و نتوانستم پرچم بفروشم اما سال قبلش هم مثل امسال فروش خوبي داشتم. امسال مردم كمتر طبل و علم و كتل ميخرند، براي همين نسبت به خريد پرچم خيلي حريص شدهاند. چارهاي هم نيست با اين مريضي.» تند تند حرف ميزند و مدام ماسكش را كه پايين ميافتد، روي صورتش ميكشد: «امامحسين(ع) كمك كند اين بلا از سر همه كم شود. خدا را شكر كاسبي ما هم امسال خوب شد.»
بازار تهران همان بازار شلوغ هميشگي است جز اينكه عابران ماسك به صورت دارند و چشمهايشان دنبال بساط پرچم و مغازههاي مملو از كتيبه و پارچههاي مشكي است. هر سال محرم زودتر از هر جاي ديگر تهران به خيابان ناصرخسرو ميرسد و پرچمهاي عزا برافراشته ميشود. اينجا تا چشم كار ميكند پرچم سياه و سبز و قرمز از هر سوي خيابان آويزان است و روي هر كدام گلدوزيهاي زيباي نستعليق از نقش يا حسين و يا فاطمه زهرا و يا ابوالفضل.
وسط خيابان و در پسزمينه پرچمهاي عزا دختر قدبلندي با چادر ميايستد و عكاسي حرفهاي شروع ميكند به عكاسي. بچهها پرچمهاي كوچكشان را اين سو و آن سو تكان ميدهند و به دنبال مادران به هر طرف سرك ميكشند. بعضيها ميدانند عزاداري عمومي و تجمع و تراكم جمعيت به شكل سالهاي پيش ممكن نيست اما به همين راحتي هم نميشود خيليها را متقاعد كرد.
رسول از يكي از محلههاي جنوبي تهران به ناصرخسرو آمده تا براي مجتمعشان كتيبه و پرچم بخرد. ميگويد تكيه كوچكي داخل پاركينگ يكي از واحدها دارند كه 15 سالي هست هر محرم برپا ميشود و شب عاشورا هم دسته كوچكي راه مياندازند و يكي، دو خيابان را با سينهزني و زنجيرزني طي ميكنند و برميگردند. هزينه قند و چاي و بقيه لوازم را هم چند هفته مانده به محرم، خود ساكنان مجتمع ميپردازند و حالا هم رسول آمده تا ببيند چه چيزي چشمش را ميگيرد.
ميپرسيم عزاداري آن هم در فضاي بسته، خطرناك نيست؟ ميگويد: «چرا ولي ما محدود كردهايم و نميگذاريم شلوغ شود. يعني تا يك اندازه مشخصي راه ميدهيم. تبسنج و الكل هم داريم و هم محيط را ضدعفوني ميكنيم هم قبل از ورود دست عزاداران را. به هر حال نميشود كه هيئت امام حسين(ع) را تعطيل كرد. نذري را هم بستهبندي شده تحويل ميدهيم و خلاصه اينكه همه پروتكلها را رعايت ميكنيم. خود امامحسين(ع) هم كمك ميكند و انشاءالله اتفاقي نميافتد.»
چند فستفود و گوشيفروشي به كلي مغازه خود را تخليه كردهاند و آلات و ادوات عزاداري ميفروشند. برخي كت و شلواريها هم براي آنكه از بازار فروش لوازم عزاداري عقب نمانند، نيمي از مغازه را كت و شلوار و نيمي ديگر را با طبل و زنجير و پرچم و كتيبه انباشتهاند. حاج محمود ميگويد: «ميدانيد كه اينجا به كت و شلوارهاي ارزانقيمتش شهره است اما خيلي وقت است كه بازار ما خوابيده. به هر حال فرصتي است كه ما هم از اين بازار بينصيب نمانيم. ضمن اينكه امسال ماشالله مشتري از حد گذشته. البته خيلي به مغازه ما سر نميزنند و همانطور كه ميبيني اينجا به نسبت مغازههاي پايين خلوت است اما خب ما هم دست خالي به خانه نميرويم. هر چه فروختيم، فروختيم، بقيهاش را هم پس ميدهيم، شكر!»
عابري با بستههاي بزرگ پرچم در حال بازگشت از بازار است. ميپرسم اين همه پرچم را براي خانه خريدهايد؟ ميگويد: «خير براي هيئت. ميدان سپاه هيئت داريم.» باز درمورد رعايت پروتكلهاي بهداشتي ميپرسم كه مثل رسول ميگويد، فاصله اجتماعي را رعايت ميكنند و قبل و بعد از مراسم هم همهجا را ضدعفوني ميكنند.
ميان بساطيها و دستفروشها، بساط پيرمردان و پسربچهها زودتر به چشم ميآيد. هادي 10 سال بيشتر ندارد و اينجا كنار بقيه پرچم و سربند و پرهاي رنگي ميفروشد. ميگويد، پدرش در بازار كار ميكند و او هم چند وقتي است كه با كمك پدر اينجا و در كنار آشناهاي پدر بساط ميكند.
هر كه وارد مغازه مهدي ميشود همان اول نگاهش ميافتد به پرچم ساده سياهي كه پشت سرش به ديوار زده و قيمت ميگيرد. مهدي هم مجبور است مدام به همه بگويد فروشي نيست. به مشتريها حق ميدهم؛ اين پرچم ساده با آن سرخي ياحسينش چنان زيبا و چشمنواز است كه نميتواني نگاهش نكني.
خانمي به دخترش ميگويد:
- مامان جان بپرس ببين اين پرچم چند؟
- مامان ميخواهي هيئت راه بيندازي؟ يك پرچم كوچكتر بگير!
- بله ميخواهم براي خودم هيئت راه بيندازم؛ امسال كه هيئت نداريم.
جواب مهدي باز همان است كه بود: «فروشي نيست.»
انگار خيليها مانند اين مادر و دختر آمدهاند تا آنقدر براي خانه كتيبه و پرچم بخرند كه خانه را هيئت كنند. جوانان زيادي هم در تكاپو و تداركند؛ حالا كه نه براي هيئت و نه براي خانه پرچم و كتيبهاي نميخرند، براي ماشينشان كه ميتوانند بخرند.
- احمد پرچم سبز بگيرم يا مشكي؟
- معلومه مشكي.