#ما_خود_داغيم
محمدمهدي همت|
ما خود داغيم، توي رگهاي ما «خون داغ» و «داغ خون» جريان دارد، ما به زخم عادت ديرينه داريم، من توي قاب عكس اتاقم داغ دارم، توي شناسنامهام، توي خاطراتم، من حتي توي شمارههاي تلفنم كلي داغ دارم كه هر روز و هر ساعت بر دلم ميگذارم و تا صبح نميخوابم.
ما لالهاي به نام حسين شاكري را توي نجف كاشتيم، لالهاي بي سر را در زادگاه پدريام داريم، لالهاي را با همين دستهاي خودم شستم و در امامزاده علياكبر رها كردم، ما لالهاي پرپر را از بغداد آورديم و در كرمان كاشتيم، ما با داغ بزرگ شدهايم، براي ما داغ يعني روزي، يعني نان شب، ما جاي شير، خون دل مادر خورديم، براي ما از داغ حرف نزنيد.
از صبح كه خبر را شنيدم اول دل سير گريه كردم و بعد بلند شدم، ايستادم و با خودم گفتم چه كار بايد ميكرديم كه نكرديم؟ اگر قرار بود بماند ميماند، خودش خواسته كه برود لابد، اگر اين است پس داغ نيست. تلفنها را جواب ميدادم و ميگفتم كه ما داغ از اين بدتر هم ديدهايم، قوي باشيد، توسل و توكل كنيد، كلي كار داريم. دروغ ميگفتم! ما داغ از اين بدتر نديدهايم، گيرم كه ديدهايم، چند داغ بدتر از اين توي دنيا هست؟! كدام داغ كمر ميشكند الا داغ برادر؟! آقاي روحالله، داغ تو داغي جداست، تو همسفر اولين كربلاي من بودي و براي ما كه امامحسين(ع) آرمان است وكربلا آرمانشهر، داغ تو سنگين است. آقاي روحالله، من از مردن نميترسم، ميدانم كه تو ميروي و حسين شاكري به استقبال تو خواهد آمد، من هم بيايم تو آنجا منتظري، مثل كربلا كه معلم بودي آنجا هم راه و چاه نشانم ميدهي، نه! من از مردن نميترسم، از اين ميترسم كه وقت رفتن برادري نداشته باشم، از اين ميترسم كه اين همه داغ برادر را با خودم توي قبر ببرم. آقاي برادر، سلام ما را به حسين برسان، ميگويند هر روز آن دنيا هزار سال اين دنياست، خيلي منتظر نخواهي ماند.
روحالله مرا ابن شهيد صدا ميكرد و اباشهيد ميخواست.
محمدرسول عاصمي: اولين سفرمان كربلا بود، آخرين سفرمان هم كربلا بوديم. اصلا همپا و همسفر كربلا بود روحالله. اولين سفر مشترك اربعين به كربلا كه رسيديم خون دماغ شد، آخرين سفر مشترك اربعين كارش به آمبولانس و سرم كشيد. چندمين سفر مشترك بود يادم نيست، غروب عاشورا متني نوشتم، نوشتم عاشورا به كربلا نرويد، متن را دادم خواند، گفتم روحالله اديت كن، خواند، دوباوه خواند گفت: خوبه منتشر كن! فردايش در پرواز برگشت بهم گفت من اگر بودم اينجايش را اينجوري مينوشتم آنجايش را اينجوري، گفتم روحالله من كه گفتم اديت كن، چرا نگفتي اينهارو!؟ گفت متني كه شام غريبان، در بينالحرمين نوشته شده باشه رو نبايد اديت كرد، فقط بايد خواند! معرفت داشت، با صفا بود، رفيق بود.
روحالله اميد داشت، توكل داشت.
پسرم كه به دنيا آمد با من تماس گرفت، پشت در اتاق زايمان بودم، گفت اسمش رو چي گذاشتي؟ گفتم علي. كلي ذوق كرد، شعر خواند و قربون صدقه نام علي رفت. آخر مكالمه با لحن هميشگياش گفت: انشاءالله تا زندهاي علي عاصمي شهيد شود، آن وقت تو هم فرزند شهيد علي عاصمي هستي هم پدر شهيد علي عاصمي! روحالله ما اميد داشتيم، ما توسل كرديم، ما دعا كرديم، هر كار بلد بوديم انجام داديم تا دوباره ما رو دور هم جمع كني، مارو دور هم جمع كردي روحالله، اما اين رسمش نبود. بيمعرفتي كردي روحالله. معرفت داشته باش لااقل پدرم كه در آغوشت گرفت دم گوشش بگو رسول تحمل اين همه داغ رفيق ندارد، بگو رسول دلش گرفته... بگو....
روحالله كاشكي بيشتر برامون محتشم ميخوندي...
روحالله، محرم بدون تو با بقيه محرمها قطعا فرق دارد، اما بدان هر روز يادت ميكنيم در جمع دوستان و هر شب در هيات به ياد تو اشك خواهيم ريخت انشاءالله..
روحالله كه بود؟
سيدمرتضي فاطمي، روزنامهنگار و تهيهكننده تلويزيون در توييتر نوشت: اين رشته توييت را براي كساني مينويسم كه روحالله رجايي را نميشناختند و فكر ميكنند به يكباره «عزيز» شد اما نميدانند كه روحالله:
۱- خوشمشرب و وسيعالمشرب و نخ تسبيح دوستاني با گرايشهاي مختلف سياسي و عقيدتي بود. روادار بود.
۲- آبرويش را براي باز شدن گره مردم خرج ميكرد.
۳- خودش بود. شبيه روحالله رجايي، نه هيچكس ديگري، ساده و بيآلايش.
۴- انسانها را دوست داشت و زبانشان را پيدا ميكرد. هم با راننده تاكسي و هم با رييسجمهور ميتوانست همزبان شود.
۵- براي خودش زندگي ميكرد، نسبت به حرف ديگران له يا عليهاش بياعتنا بود. از قضاوت شدن نميترسيد.
۶- زندگي را زندگي ميكرد. در لحظه و براي زندگي. هر لحظه را تبديل به خاطره ميكرد. چنان زندگي ميكرد كه اگر مرگ در آن لحظه فرا ميرسيد احساس پشيماني نميكرد.
۷- در كار و حرفهاش و حتي براي شوخي كردن و طنازي با ديگران خلاقيت و نوآوري داشت. دهها خاطره از او دارم كه مجال نقل نيست.
۸- خودش را دوست داشت و از پس اين خوددوستي به دگردوستي رسيده بود. براي خودش كم نميگذاشت همانطور كه براي خانواده، دوستان، كمك به انسانهاي ديگر هم كم نميگذاشت.
۹- همه چيزش به اندازه بود. سفر، خانواده، رفيقبازي، كار، كمك به ديگران، خنده، گريه و... تعادل داشت.
۱۰- پرانرژي و مثبتانديش بود. ياد ندارم جز در جلسه روضه خنده از روي لبانش افتاده باشد. شوخطبع، طناز، حاضر جواب، لطيف و اهل شعر بود. در يك كلام از معاشرت با او لذت ميبردي.
۱۱- حرفت را ميخواند قبل از آنكه بگويي. با تو همدرد ميشد بيآنكه شبيه معلمها و نصيحتكنندهها شود.
۱۲- وقت و كارش بركت داشت.
۳۸ سال زيست اما به اندازه 70 سال زندگي و خدمت كرد.
۱۳- دنبال عنوان و اسم نبود، خيليها نميدانستند رجايي كافههاي تهران، همان دكتر روحالله رجايي، روزنامهنگار و سردبير فلان است.
۱۴- از همه مهمتر در راه اهلبيت عاشقانه و صادقانه و بيريا گام بر ميداشت.
ديدار به قيامت...
سيدصادق حسيني: هنوز پيكر روحالله را نياورده بودند؛ سر مزار خالياش ايستاده بودم، همان مزاري كه پايينترش سهيل خوابيده بود. مشتي خاك بر داشتم. خاك هيچ حسي نداشت؛ سرد بود، يا حسين گفتم و خاك را درون قبر ريختم. روحالله پارهاي از وجودمان بود كه به خانه هميشگياش ميرسانديم؛ بخشي از زندگيمان؛ ... تكهاي از جوانيمان در سالهاي پرهيجان و پرحادثه دهه ۸۰ و ۹۰ را بدرقه ميكرديم.
چند ساعت از وداع جانسوز و دفن پيكرش كه گذشت، غروب شد، دوستان يك به يك رفتند. داشتم به يك قبر تازه با گلهاي پرپر شده روي ترمه، عكسي از روحالله و سهيل چسبيده به سنگ موقت و چند دسته گل ايستاده نگاه ميكردم.
سوار ماشين شدم، به سمت در بهشت زهرا حركت كردم، اما برگشتم پيش روحالله! مشتي خاك برداشتم، سرد بود، همانطور كه ميگويند. فهميدم اينكه ميگويند خاك سرد است و داغ را خاموش ميكند، خيلي هم دقيق نيست، هيچ كدام از ما، آرام نشديم و داغمان خاموش نشد.
چهل روز از مرگ ناگهاني روحالله به دست كروناي قاتل گذشته است، اما اين داغ در وجود ما سرد نشده. حالا ديگر كرونا براي خيلي از ماها، نزديكتر به رگ گردن بود.
خاك را پاشيدم روي ترمه و به روحالله گفتم: ديدار