بعضيها معلوم است دارند ميميرند!
مرتضي درخشان|
آمبولانس ايستاد، يك نفر با لباس سفيد و ماسك از ماشين پياده شد و گفت: بياييد، برادرتون رو آوردم.
در را باز كرديم، برادرمان را در كفن پيچيده بودند، خوابيده بود و سرش به سمت ما بود و روي كفنش رمز عبور نوشته شده بود: «حسين (ع).»
آوردند گذاشتند روي شانههاي برادرانش، گفتند از اينجا به بعد پاي خودتان، برويد يك خاكي بر سرتان بريزيد.
برگشتم رو به مهدي و پرسيدم: «حالا چه خاكي به سرمان بريزيم؟» و مهدي زل زده بود توي چشمهاي من و همينطور ميديدم كه تكهتكه ميشود و مثل كوهي يخ قطعهقطعه توي درياي اشك زير پايش ميريزد.
دو
صدايمان را ميشنوي روحالله؟ انا لا نعلم منك الا خيرا... و بعضيها معلوم است دارند ميميرند! امام جماعت سه بار تكرار ميكند ولي بعضيها نميتوانند دهان باز شده از گريهشان را ببندند.
آقايان، تا خاك دهانمان را پر نكرده بگوييد! مگر از او كسي بدي ديده كه لال شديد؟! يك بار! تا دير نشده حداقل يك بار بگوييد.
سه
روحالله دارد بلند بلند يا حسين ميگويد و تنم را از روي برانكارد برميدارند و مرا توي قبر سرازير ميكنند! صداي روحالله توي گوشم است: «نترسي مرتضي! همه داداشاتن».
يك نفر پاهايم را هُل ميدهد سمت ته قبر، زانوهايم دوبار به سقف قبر خورده ولي درد نميكند، «ببخشيد داداش» صدايش آشناست: «مهديام، نترس!» و يقهام را ميگيرد و تكانم ميدهد و ميگويد والحسين بن علي عليهالسلام امامي
روحالله دوباره بلند ميگويد خودش بلد است! باز ميگويد خوابيده است، تكانش ندهيد!
نه روحالله! من نخوابيدم! من مردهام! من خيلي وقت پيش مردم! همان نارنجك يك مشت و نيمي توي سامرا من را كشت! همان سرطان مشكوك توي بيمارستان خاتم! آن بمب كنار جادهاي حوالي موصل، من توي جاده نبل و الزهرا كورنت خوردم! من اين تلقين را همان روز حفظ كردم كه داغ اول به دلم نشست.
من مردهام روحالله! كجا خوابيدم؟ كي خوابيدم آقاي روحالله؟ اصلا من كي زندگي كردم كه تو اينطور ميروي؟
چهار
«نترس روحالله، منم، برادرت مرتضي...» بعد دو سه بيل ديگر خاك بر سر خودم ريختم و قبل از اينكه بيل را روي زمين رها كنم يكي آمد و بيل را از دستم قاپيد.
دهها برادر، بيل بيل خاك بر سر خودمان ريختيم و دست آخر دفن شديم!
بعد پرچم هيات را روي سرمان كشيدند و همهچيز آرام شد.