فكرهايش را ميديدم كه پشت سرش ميدويدند
خواجه و پيكاسو
مجتبي تجلي
باريكههاي نور از لابهلاي كركره كندهپاره، خودشان را روي زمين پهن ميكردند. كف سنگي سالن از تيره روشن نور، عينهو دفتر مشق خطكشيشدهاي بود. كتاب را روي پيشخوان گذاشتم. در واقع حين غريدن با خودم پرتش كردم: «حالم اصلا خوش نيست.» دختر كنار دستي كه انگار قبل از من آنجا منتظر بود، جا خورد: «بله؟ چيزي گفتيد؟» خودم را به نشنيدن زدم و با جلد كتاب ور رفتم. اينجا بودنم بهقدر قيافه درهم كلهصبحم مضحك و مبهم و ناروشن بود. مشتي سوال بيپاسخ را هم به اين معركه اضافه كنيد. از همه مهمترش اين بود: حرف «تايس ويسر» و آن خبر مخدوش «آرتزنيوز پِيپِر» در مورد تابلوهاي پيكاسو در موزه هنرهاي معاصر چه ربطي ميتواند به كتابخانه دانشكده ادبيات دانشگاه فردوسي مشهد داشته باشد؟ روي كاغذ هيچ. اما همه چيز كه روي كاغذ جلو نميرود! «ويسر» براي بازسازي موزه به ايران آمده بود. در مصاحبهاش گفته بود كه در زيرزمين موزه تابلوهايي از «پيكاسو» ديده كه تا به حال در معرض ديد عموم نبودهاند. خبري كه بعد از انتشارش كلي سروصدا بهپا كرد. آخرش هم حرفش را عوض كرد: «هيچ اثر ديده نشدهاي از پيكاسو در آن موزه وجود ندارد.» گفته بود منظورش اين بوده كه تابلوهاي مورد نظرش در صحن موزه نمايش داده نشدهاند و مجله «آرتس نيوز» هم عذرخواهي كرد.
كتابدار پا به سن گذاشته با لباسهاي مرتب و آهاردار از بالاي عينكش و زير روزنامه دستش نگاه تيز و كنجكاوي كرد. روزنامه را تا زد، از ليوان سفالياي كه رديف درميان نقش بتهجقه و گل و مرغ داشت قلپ آبي خورد. همان حين كه با پنجه روي لب و سبيلش را پاك ميكرد. بلند شد و با قدمهاي آهسته، پشت پيشخان آمد و آنقدر گردندرازي كرد كه صورتهايمان به هم چفت و بست شد. چشمان درشتش دريد: «دهنت چفت و بست داره؟»
- «جان؟ متوجه نميشم. خب... اينم به كارم نمياد.» به كتاب اشاره كردم.
- «واسه همين سوال كردم.» كتاب را برداشت و آهسته گفت: «شيفتم ساعت دو تموم ميشه شما يكونيم اينجا باش.» رو كرد به دختر: «شما... بفرماييد.»
ساعت ده و چهل دقيقه بود. اين را از ساعت بزرگ حياط دانشكده فهميدم كه كنار تنديس سنگي مردي ريشو روي سكو جا خوش بود. ده دقيقه بعدش ساعت ديجيتالي دور ميدان پارك روي عدد يازده چشمك ميزد. دستفروشي دور ميدان با لباسهايي كه مثلشان را در موزه مردمشناسي ديده بودم عكس و پوستر ميفروخت. در بساطش از عكس هنرپيشههاي هاليوودي تا نقاشي دختر غمگين شرقياي كه دور تا دورش را خط فارسي دلفريب اما ناخوانايي حاشيه زده بود، زير طناب با نسيم گرمي كه ميزد تكان ميخوردند. سرم را كه از تماشاي آنها برداشتم، دستفروش شلوار جين پوشيده بود با تيشرتي سبز و رنگرفته. همان پسر قد كوتاهي بود كه چند دقيقه قبل پيراهن عبايي تنش بود. «چطور ميشود؟ نميفهمم. نهايتا چهار يا پنج دقيقه سرم پايين بود.»
ماجرا از آنجايي آب ميخورد كه افتاده بودم پي اينكه هر طوري شده، هر جا، چيزي از پيكاسوي محبوب «ساعد مشكي» پيدا كنم. ميگذاشتم جلوش و ميگفتم كلي وقت گذاشتم و يك عالمه تحقيق! او نگاه عميقي ميكرد و صورتش از هم باز ميشد. آن را، چه يك عكس بود و چه يك كپي از كتابي كه تا حالا نخوانده بود، طرف بقيه كلاس ميگرفت: «به اين ميگن كار درست» و من احساس ميكردم كاري انجام دادهام. استاد «مشكي» جبروتي دارد. بداخلاق است، دقيق، سختگير و البته نافذ. «ولي از اين كتابدار چه كاري ساخته است؟»
دوباره برگشته بودم به حياط دانشكده. «بايد به حسم احترام بذارم. تا حالا كه ازش بد نديدم» چشمم به ساعت افتاد كه يك و دوازده دقيقه را نشان ميداد. «انگاري كه مرد سنگي مرده ولي زمان راهش را ميرود.»
پنج دقيقه به قرار ديدمش. كت پوشيده بود و جلوي در كتابخانه منتظرم بود. اشاره كرد به راهرو و راهي شد. قدمكش خودم را به او رساندم. دوباره كه نگاهش كردم قد بلندتر از قبل بود، دستكم نيممتر. نميتوانست درست باشد. «لابد يكي از همان عجايبي است كه از ديشب ميبينم.» ميدانستم چيزهاي مضحك خيلي وقتها از جديها درستتر از آب درميآيند.
- «خيال برم داشته... جن ... پري ...» سنگيني دستش روي شانهام نشست: «منم جوانتر بودم گاهي با خودم حرف ميزدم.» خنده گرمي روي صورتش بود. زمانه يادم داده وقتهايي كه جورواجور فكر به ذهنم ميريزد و از همه چيز جلو ميزنند مثل بچهاي دستم را به دستشان بدهم، دنبالشان بدوم و از جايي سر دربياورم.
از در كم رفت و آمد پشت دانشكده كه وارد محوطه شد باد موهاي تُنكش را به هم پيچيد. سياههايشان بيشتر بود ولي سفيدها تاب ميخوردند. قدمهايش را تند كرد و بيتوجه به من ميرفت. فكرهايش را ميديدم كه
پشت سرش ميدويدند. انگار ميديدم فكرهايي قاطي و درهمند كه خوب و بد ميان هم ميروند و ميآيند. از شكل گذاشتن پاهايش روي زمين فهميدم.
«پيشترها عاشق اين بودم چيزهايي پيدا كنم كه كنارگوشهاي منتظر افتاده باشند تا كسي سراغشان را بگيرد. زيرخاكي به كنار، حتي يك آچار زنگ گرفته كنار انباري كه رويش پر گرد و غبار بود حالم را خوش ميكرد. عين اينكه با زمان خلوت كرده باشم به عيش و عشرت. از داشتن رازي مشترك سركيف ميشدم. اگر سر و سري جانانه با زمانهاي دوردور و گم و گور گيرم ميآمد عروسيام ميشد. راستي پسر جان تو از خواجه تاج سلماني، مرشد قلي استاجلو يا خانواده شاملو چيزميزي شنيدي؟ تا حالا «هرات» رفتي؟ خب معلومه كه نه. از «عباس بهادر خان» عمرا اگر چيزي بدوني. چه برسه به «خواجه»ي ما. يك كپي آ سه نابِ ترسل ازش دارم. شايد دادمش به تو. فعلا دنبالم بيا.»
بعد از چهار، پنج دقيقه رفتن، ايستاد، برگشت و نگاهم كرد. گفتم: «به زحمت افتاديد. اما ميشه بگيد كجا قراره بريم؟» راهرو ورودي ساختماني را نشان داد: «كتابخونه دانشكده الهيات. پونزده سال اينجا بودم. سه، چهار سالي است رفتم ادبيات جاي يكي از كارمنداش. سكته زد.» راهرو آن موقع روز خلوت بود. كنار گوشم گفت «ميگم از ارشاد گناباد فرستادنت. حواست باشه. صدات زدم بيا تو.»
درب اتوماتيك كتابخانه جلويش باز شد و از آنكه ميان باز شدن گير كرده بود داخل خزيد. خنكايي از در گذشت و دورم پيچيد. روي كولش خاطره محوي سوار داشت. پدرم من را كه پاهاي آويزانم تا زانويش ميرسيد كنار يونجهزار زمين گذاشت. به دوستش گفت: «اينم از پسر ما. پنج سالشه. ولي خسته كه شد بايد بغلش كرد.» گردنم را با مهر فشرد و به مردي با پوست تيره كه با هم ده دقيقه يك ربع راه را يككله حرف زده بودند، گفت: «چه باصفا.. آقا به زحمت افتاديد.» مرد نگاهي به آسمان كرد و گفت: «كويره ديگه. شباش خوبن.» بعد آن هيچوقت آن همه ستاره را يكجا كنار هم نديدم. بابا گفت: «اختيار داريد كوير همش خوبه. مگه مردمش كم خوبن؟» مرد گفت: «شما مرحمت داري.» از استخر لجنگرفته صداي غوكها قطع و وصل ميآمد. مثل نور ستارهها كه كم و زياد ميشدند. مرد لب استخر نشست: «خلاصه تحقيق كه كردم اينجا آدم حسابي زياد داشته. باور كنيد. خيليهاشون بياسم و رسم رفتن. دريغ از يك خط مطلب ازشون.» ستارهاي دنباله كشيد و زير نگاهم گم شد. دوست داشتم شستم را مك بزنم و همانجا، تكيه به ديوار ميان دندانهايم گرفتمش و فشردم.
از پشت شيشه اشاره كرد كه داخل بروم. از خندهاش معلوم بود كه انگشت مكيدنم را ديده. مرد جوان و خوشخلقي در حال احوالپرسي كليد را داخل قفل در كنار سالن چرخاند. از چهره مرد جوان، چفت و بست محكم در و صداي باز شدن قفل، شوقي مثل هنگامه ورود به پنهانخانه گنج پخش ميشد. متصدي جوان گفت: «آقاي پهلواني شما خودتان اينجا صاحب خانهايد. راهنما بشيد.» مرد اشاره كرد و اول من و بعد خودش داخل راهرو منتهي به زيرزمين شديم. مرد جوان گفت: «كتابها رو هم حسبالامر گذاشتم. من تو نميام. بالا دست تنهام» و در را بست.
روي ميز وسط سالن مجلدي داخل محفظهاي شيشهاي بود و دو كتاب چفت آن و چند كاغذ يادداشت با خطي خوانا كنارش جاخوش بودند. تا بخواهم به خودم بيايم كنار ميز مشغول تماشا بودم و نفسِ هيجانزده پهلواني بيخ گوشم هُرم ميداد. صداي محبوس در سينهاش بيرون آمد و به مرقع دور طلايي اشاره كرد: «از هر هيجده صفحهاش عكس بگير.» كاغذهاي يادداشت را داد دستم: «يادداشتهاي من و افراسيابي است. اين كتابا هم امانت باشه دستت.» مرقع را از محفظه بيرون آورد. صفحهها روي كاغذ قرمز پاسپارتو نور ميتاباندند. صفحه اول را برگرداند. صفحه دوم را نزديكتر آورد: «اينم دستخط ضيا لشكر تقي دانش» خواندش: «در شيراز اين مرقع خط تعليق خواجه اختيار كه بهترين گوهر گرانبهاي عالم است خريده شد.» بالاي نوشته تقي دانش شمارهاي خورده بود و نوشته بودند: مشهد كتابخانه عبدالحميد مولوي. پهلواني عرق پيشانياش را گرفت: «چطور از اينجا سردرآورده خدا ميدونه.» عقبتر آمد، جا باز كرد و من بياراده آرام، به سمت جايي مقدس رفتم.
طوطي جانم به هواي پسته رفته و از شكر سردرآورده بود. ساعتهاي باقيمانده آن روز، به زيبايي در هم پيچيده حروف نگاه ميكردم، به نقاشي واژهها و حرفها. خواندنشان سخت بود. پهلواني گفته بود: «اين خط رو براي مكاتبات محرمانه استفاده ميكردند. هر كسي نميتونسته بخونه كه!» يادداشتها را خواندم، شجرهنامه شاهان صفوي و كلي اطلاعات از خوشنويسي را سرچ كردم. حالا، اين نيمه شب معناي حرفهاي پهلواني را، اسمهايي را كه ميگفت و نفسش را كه موقع ديدن دوباره مرقع ميزد و جلوي حرف زدنش را گرفته بود، ميفهميدم. در ذهنم مردي را كه يافته بودم از پيكاسو جلو زده بود. «چرا پهلواني اين همه مدت چيزي از آن به كسي نگفته بود؟» وسط خواب و بيداري مردي را ديدم كه در گوشه حجرهاي در خلوت خط مينوشت و حرفها همانوقت كه روي كاغذ ميگذاشتشان پرنده ميشدند. پر ميزدند، از پنجره كوچك حجره ميگذشتند و آوازخوان با سياهي آسمان يكي ميشدند. مثل آن ستارهاي كه كنار استخر رفت و دوباره هيچوقت نديدمش. زير پنجره، كنار نهر آب مردي با لباسهاي شبيه دستفروش دور ميدان از نيزار ني ميكند و با تيغ ميتراشيد و شعر زمزمه ميكرد.
بيست و دوم مهر ماه همان سال در سالن آمفيتئاتر دانشكده هنر دانشگاه تهران «ساعد مشكي» پشت تريبون روي كيبورد لپتاپ خم شده بود. سرش را كه بالا آورد، به مانيتور سالن نگاه كرد: «خب خودش است.» روي مانيتور با خط شكسته تعليق نقش شده بود «خواجه اختيار منشي» و زير آن با فونتي ساده «خواجه اختيار منشي جنابذي استاد بيهمتاي خط تعليق». برگشت و رو به جمع با صدايي پرغرور گفت: «خوشآمد به دكتر قليچخاني عزيز و همه دوستان هنر، امروز به لطف دانشجوي نازنين «حميد مهدوي» آشنايياي خواهيم داشت با اين هنرمند كمترشناخته شده دوران صفوي ... خط تعليق كه اولين خط كاملا ايراني است را به كمال خودش رساند. جاي تاسفي عميق باقي است كه تا حالا از اين گنج هنر غافل بودهايم. افسوس ... البته كه حالا هم دير نيست ... ميزان خرسنديام از اين اتفاق باشكوه وصفناپذير است. اما در حضور اساتيد بيچون و چراي اين هنر بهتر است كه من كوتاه كنم و دعوت كنيم در خدمت اين بزرگان باشيم...»
خوابم ميآمد. خلسهاي پرغرور بود. صداي «قليچخاني» بريده و پاره به گوش ميرسيد «زمان مهاجرت خواجه اختيار جنابذي از زادگاهش «گناباد» در خراسان به هرات را دقيقا نميدانيم... كتابت و انشاي متون دربار سلطان محمد خدابنده توسط اين هنرمند ... امروز آثارش در موزههاي سراسر جهان از هند تا اروپا .... خط تعليق با قابليتهاي گرافيكي و تصويرياش ميتواند نه تنها در آينده هنر كه در شاخههاي مختلف صنعت از تبليغات گرفته تا طراحي لباس و ظروف و مد نقش داشته باشد... تعليق خطي پيچيده و رمزگذاري است ... خواجه اختيارمنشي بر گردن هنر ايراني حقي ادا نشده دارد ... حقي بزرگ...» از صداي دست زدن ممتد به خودم آمدم. از بغلدستيام پرسيدم: «چي گفت اين آخر؟ حواسم پرت شد يه لحظه.»
- قراره كنگره گراميداشت خواجه اختيار رو همين اسفندي كه مياد تو زادگاهش گناباد بذارند.
به رفتن به يونجهزار دوست پدرم و خنكاي باد فكر كردم. «اسفند يونجهزاري در كار نيست. اما خب حتما بعد جلسه برنامه بازيد قنات ميذارند. شايد دوست پدرم را آنجا دوباره ببينم و آن ستاره را هم ... ستارهها برميگردند.» خميازهاي كشيدم كه مثل تاريخ كش خورد. حداقل چهارصد سال ... باور كنيد خميازه هم ميتواند اين همه سال طول بكشد. از من قبول كنيد. من حالا يك كاشفم!
پانوشت:
داستان «خواجه و پيكاسو» را براي انجام وظيفه در قبال «خواجه اختيار منشي جنابذي» نوشتم. او خط تعليق را كه اولين خط كاملا فارسي بود به كمال خود رسانيد. آثار ارزشمندش كه بخشي از آنها به خاطر ماهيت خط تعليق از مكاتبات محرمانه دربار صفوي است، اكنون در موزههاي مختلف ايران و خارج از كشور نگهداري ميشود. مستندي از زندگي و آثار او در حال ساخت است. اميد كه اين كوششها به شناساندن او و هنر اصيل ايراني ياري كند.