• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۴ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4737 -
  • ۱۳۹۹ سه شنبه ۱۸ شهريور

روايت ساكنان روستاي «سلخ» قشم از سه ماه زيستن با بي‌آبي:

سرهايي براي حمل آب

نيلوفر رسولي

پشت دو تيله‌ سياه‌چشم‌هاي گاو، جز برق تشنگي رد ديگري نيست. گاو سر تكان مي‌دهد و دو تا مگس از روي پوزه خشكش مي‌پرند توي عمق خاكي و سوزان آب‌انبار. تيله‌ها خيره مي‌مانند به مگس‌هايي كه زير شرجي پرحجم هوا پرپر مي‌زنند. گاو از كسالت تنها دمش را تكان مي‌دهد و سر برمي‌گرداند به سوي «خاله فاطمه»، زني كه حالا تار سپيد هفتاد سالگي به موهايش گره خورده است، زني كه دبه آب را از روي سر پايين مي‌آورد، كش و قوسي به اندام نحيف و كوچكش مي‌دهد، دست مي‌كند داخل دبه و آب را مي‌گيرد زير زبان گاو، گاو ماغ مي‌كشد و زبان خشكش را مي‌برد داخل دستان خاله فاطمه. جزيره، محصور آب‌هاي خروشان، براي خاله فاطمه و همسايه‌هايش در «سلخ» و «گامبرون» چيزي جز انتظار هميشگي ندارد، انتظار براي رسيدن تانكر آب، انتظار براي باران و پر شدن آ‌ب‌انبار روستا، انتظار براي تعويض پيچ و مهره‌هاي مستهلك آن دستگاه آب‌شيرين كن. حالا سه ماه مي‌شود كه با رسيدن تانكر، خاله فاطمه تكه‌پارچه‌اي را روي سرش مي‌بندد، دبه‌اي زير بغل مي‌زند و چند صدمتري را تا پاي آب‌انبار روستاي «سلخ» پيش مي‌رود. دبه را پر از آب مي‌كند و آن را روي سر تا خانه بازمي‌گرداند، به همان رسمي كه مادرش در سال‌هاي گذشته براي خانه آب مي‌آورد، به همان رسمي كه زنان روستاهاي قشم، دبه آب را روي سر مي‌گذارند و به خانه بازمي‌گردانند. حالا تصوير چشم‌هاي خاله فاطمه از پس «بركه» معادل تنش آبي مداوم در روستاهاي سلخ و گامبرون است، تنشي كه به گفته سه تن از اهالي روستاي «سلخ» به «اعتماد»، نخل‌ها را خشكانده، ماهي‌ها را فراري داده و چاه و آب‌انبارها را خالي كرده است.

 

خالو معمار: نخل‌هايي كه سوختند

«آب كجا بود؟ اين يه سال اگه دو مرحله آب اومده باشد، كه نيومده.» خانه خالو معمار كنار ساحل است، كنار نخلستان آبا و اجدادي، كنار 200 نخلي كه خشك شدند. خالو همسايه دستگاه آب‌شيرين كني است كه حالا سه ماهي مي‌شود يه قطره آب را هم شيرين نكرده است، گاهي مي‌گويند دستگاه فرسوده شده است، گاهي كسي را از شهر مي‌آورند و با پيچ و مهره‌هايش ور مي‌روند، گاهي مي‌گويند هزينه‌ تعمير زياد است، گاهي مي‌گويند بودجه خريد نداريم، مي‌گويند تعمير اين دستگاه فقط 4 ميليارد تومان لازم دارد، اما همين هزينه هم نيست. كجاست؟ «نمي‌دانيم.» از روزي كه اين دستگاه را كنار ساحل روستاي «سلخ» نصب كردند، تمام چاه‌هاي روستا خشك شدند: «چاه عميق زدند، 40 متر، 50 متر، به شرق، به غرب، به شمال، به جنوب، كل چاه‌هاي منطقه خشك شدند، كل نخل‌هاي ما خشك شدند.» دستگاه آب‌شيرين كن، مصيبت و نعمت است، خالو معمار مصيبت‌كشيده اين دستگاه است. روزي كه اين بند و بساط را روي زمين‌هاي نخلستان برپا كرند، خالو بنچاق 120 ساله‌اش را برد و به هركسي كه دو چشم براي ديدن داشت، نشان داد، اما گفتند كه نمي‌تواند كاري كند. نخواست هم كه كاري بكند، چرا؟ «گفتم اشكال نداره، زمين از من بره، آب شيرين به روستا برسه.» اما نرسيد، «زمين ما را بردند، چاه‌مان را خشك كردند، نخل‌هايمان را خشك كردند، همان آب را هم به ما ندادند.» «حالا آب از كجا مي‌آوريد؟» «تانكر، مي‌خريم، چهار متري 70 يا 80 هزار تومن.» حالا همين تانكر هم پيدايش نيست، تانكري كه از روستاهاي ديگر آب مي‌آورد و بسته به مسافت طي شده، آب مي‌فروخت. دو هفته روستا هيچ آبي نداشت آنچه بود، بقاياي آب باران در آب‌انبار قديمي مركز روستا بود. صبح‌ها زنان روستا راهي آب‌انبار مي‌شدند، اگر بخت با آنها يار بود، پشت موتور شوهرشان مي‌نشستند و دبه آب را با موتور به خانه باز مي‌گرداندند، اگر نه دبه 20 ليتري جايي جز روي سر زنان جزيره پيدا نمي‌كرد. خالو معمار مي‌گويد كه فقط در چند ماه پاياني سال، گذشته براي خانواده شش نفري‌اش، بيش از يك ميليون تومان پول خريد آب داده است، آن هم در شرايطي كه در روستا كاري ندارد. از روزي كه نخل‌ها خشك شدند، حال كشاورزي و صيادي را با هم بوسيده و كنار گذاشته است، حالا اگر بتواند مسافركشي مي‌كند، شغلي كه اقلا بتواند خرج ماهانه 400 تا 600 هزارتومان خريد آب را بدهد. خالو مي‌گويد: «بخت با تاجرا ياره، با ما نه، همش زحمته، همش سختي، وقتي برمي‌گردي خونه هم يه آب خنك براي خوردن نداري.»

 

خانم گوراني: آب‌انبار خالي

«هر ماه دو روز آب داشتيم توي لوله‌ها، همون دو روز آب‌انبارو پر مي‌كرديم و راضي بوديم. الان سه ماهه هيچي، هيچ آبي نيومده، آب‌انبار ما خاليه.» خانم گوراني مدير مدرسه ابتدايي روستاي «سلخ» است، دو فرزند دارد و صرفه‌جويي يك ناچاري و الزام بزرگ براي مصرف آبي است كه ذره‌ذره آن به سختي و قيمت بالا به آب‌انبار خانه مي‌رسد. همان دو روز در ماهي كه غژغژ حركت آب در لوله‌هاي خانه‌هاي روستا طنين مي‌انداخت، همه اهالي مي‌دانستند كه بايد بازهم «منتظر» بمانند، منتظر بمانند كه آب به محله‌هايشان برسد، منتظر بمانند كه آب كفاف مصرف يك ماه‌شان را بدهد، منتظر باشند كه آب‌انبارشان پر شود و دوباره منتظر باشند تا دو ماه ديگر، صداي غژغژ لوله‌ها به گوش برسد. خانم گوراني مثل «خاله فاطمه» براي آوردن آب به آب‌انبار نمي‌رود، شوهرش متحمل خريد آب است، او اما از زناني مي‌گويد كه در غياب شوهر، ساعت‌ها به انتظار رسيدن تانكر مي‌نشينند، صبر مي‌كنند كه نوبت‌شان بشود و اگر فرصت برسد، دبه‌هاي «چهار متري» را پر از آب مي‌كنند و تا خانه روي سر مي‌آورند. خانم گوراني مي‌گويد كه زنان روستا چندان اطميناني به آب دستگاه ندارند، آب مزه تلخ مي‌دهد، بايد حتما جوشانده يا تصفيه شود. براي زنان دو روستا آب باران مانده در آب‌انبار قديمي مطلوب‌تر است، مي‌گويند كه اقلا با فيلترهاي خراب تصفيه نشده است. «گامبرون» و «سلخ» دويست متر بيشتر فاصله ندارند، منبع آب هر دو روستا به همين دستگاه آب شيرين كن و چهار آب‌انبار عمومي در روستاي سلخ وابسته است. اما همين آب‌انبارها هم براي پرشدن چشم به راه باران هستند. اگر باران نيايد و تانكر نرسد، آخرين چاره، مراجعه به در خانه يكي از اهالي روستاست، مردي كه صاحب تنها چاه پر آب اين روستاست، اين مرد آب چاه را متري 10 هزار تومان مي‌فروشد، نه آب چاه، نه آب باران در آب‌انبار و نه آب دستگاه آب‌شيرين كن، هيچ‌كدام آب «پاك» نيستند، خانم گوراني مي‌گويد: «ما همه را تصفيه مي‌كنيم، آب يا شور است يا تلخ، آب يا كدر است يا مانده، اما همين آب را هم با مشقت داريم.»

 

خالو يوسف: دل از دريا كندم

«همه خانه‌ها بلااستثنا آب‌انبار دارند، همه خانه‌ها بلااستثنا آب ندارند، جز چند نورچشمي.» از 4 هزار نفري كه در دو روستاي سلخ و گامبرون زندگي مي‌كنند، تعداد نورچشمي‌ها به تعداد انگشت‌هاي دست هم نمي‌رسد، اما در زمان تقسيم آب، لوله خانه آنها زودتر از ديگران صداي پاي آب را مي‌شنود. «خالو يوسف»، صياد بازنشسته 50 ساله سلخي، مي‌گويد كه سه ماه گذشته هيچ آبي نداشتند، اما همان چند قطره آبي كه در دو سال گذشته داشتند، برايشان به معناي رفاه بود، او مي‌گويد: «از وضعيت روستاهاي سيستان و بلوچستان كه مي‌شنويم مي‌فهميم كه ما اينجا در رفاهيم. » خالو يوسف از چهارده سالگي به دريا زده است، آن روزها در افق ساحل، فقط يكي، دو تا لنج بود، بيست متر جلوتر از ساحل، پارو كه مي‌زدي، ماهي‌ها از روي پارو بالا مي‌آمدند و مي‌ريختند كف كلك. حالا اما خالو يوسف مي‌گويد كه فرقي نمي‌كند كه 20 متر، سي متر، صد متر، يك روز، دو روز، ده روز هم به آب بزنيد، «يك تور هم نمي‌توانيد بگيريد.» خالو چند سالي مي‌شود كه «دلش از دريا رفته است» بازنشسته شده و حالا ماهي مي‌خرد و مي‌فروشد. شايد اين روزها، ديگر مثل بيست- سي سال قبل نيست كه خالو ده روز به آب مي‌زد و 4 هزار ماهي ساردين و هوور و كپور صيد مي‌كرد، اما هنوز مثل همان روزها، مردان روستا دو تا حلب را مي‌گذارند دو سر يك چوب، حلب‌ها را از آب پر مي‌كنند و چوب را مي‌گذارند روي شانه‌هايشان، زنان هم آب باران را به سر مي‌گيرند. خالو مي‌گويد: «نمي‌صرفد، نه ماهي هست كه بفروشيم، نه پول كه آب بخريم، زندگي ديگر نمي‌صرفد.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون