وقتي راهمان به پيچوخم جاده هراز و گذر از لابهلاي كوههاي رشته كوه البرز ميافتد، سروكله دماوند هم پيدا ميشود. اما فقط براي يك لحظه است، تا سر ميچرخاني ديگر نيست، جوري خودش را پنهان ميكند انگار كوهي به آن بزرگي اصلا نبوده است. حالا ديگر اين قله پوشيده از برف شيطنتش گل ميكند، گاهي از راست سر برميآورد و گاه با پيچي از جاده از سمت چپ پيدايش ميشود. حتي اين هم جزيي از معماي منظرهاي دماوند است. يادم ميآيد وقتي بعد از 20 سال دوري از ايران، خانواده مرا به سفر شمال بردند- البته ناگفته نماند كه من در حسرت ديدن سايتهاي تاريخي بودم و همه را به اين قصد با خود همراه كرده بودم كه به خيال خود سر از خراسان در خواهيم آورد اما به ترجيح ميزبانانم به ديدن زيباييهاي خطه سرسبز خزر برده شدم!- بايد اعتراف كنم چشمم كه به دماوند افتاد، بخشي از ناراحتيم را فراموش كردم. هم مسحورِ زيبايياش بودم كه چطور دامن پهن كرده است و هم با خود فكر ميكردم، جاذبه اين كوه زيبا دستكم براي من به خاطر خيالانگيز بودن آن هم هست. اين كوه انگار تمام داستانها و اسطورههاي رنگارنگ هزاران ساله را به هم ميبافد و دست آخر همه را به خودش سنجاق ميكند.
دماوند طناز
دماوند براي من طنازياش را حفظ كرده، فرقي نميكند كي و كجا رخ نمايد، هر وقت كه ناگهان جلويم پديدار ميشود از هيجان پر ميشوم. يادم ميآيد چند سال پيش، يكي از همين سالهايي كه تصميم گرفتم در ايران ماندگار شوم، روزش را دقيق به خاطر دارم سوم نوروز بود، از درِ سالن كتابخانه ملي بيرون آمدم به دنبال قهوهاي كه خستگي در كنم، سرم را كه بالا بردم، ديدم همان جا جلوي من ايستاده! پر از برف و درخشان حتي اين بار رنگ گرفتن سفيدي برفهايش از غروب را هم نشانم ميداد، انگار نه انگار كه چقدر دور است. اين حقهاي كه دماوند ميزند و خودش را خيلي نزديك جلوه ميدهد فقط مرا فريب نداده است، مسافري كه هزار سال پيش به ري سفر كرده بود، دماوند را از ري ديده بود و به نظرش بسيار نزديكتر از آنچه در واقع هست، رسيده بود. تا قبل از اين چهرهاي از دماوند را از كتابخانه ملي نديده بودم، راستش بعدش هم نديدم، حتما به خاطر آلودگي هواست اما باز هم برايم اتفاق افتاده است كه وقتي اصلا قرار نيست، خبري از دماوند باشد خود را مينماياند: دمدماي غروب بود، پيشتر به ديدن ديوار گرگان رفته بوديم و سرگرم ديوار شديم و زمان از دستمان در رفته بود، فاصله از بند تركمن اينقدر بود كه فكر ميكرديم، شانس ديدن غروب بندر را حتما از دست دادهايم. دوست نازنين و ميزبان عزيزمان مدام به همسرش اصرار ميكرد كه سريعتر براند، ما از نزديكترين راه ممكن در آخرين لحظات غروب، خود را به قايقها رسانديم. وقتي قايق به راه افتاد همگي در تحير رنگهاي سرخ و زرد و نارنجياي بوديم كه غروب ساخته بود و آسمان و دريا را به هم دوخته بود و به رنگهاي خاكستري و آبي ميرسيد كه برايم گفتند، ميانكاله است. انگار حتي بالا و پايين رفتن آرام قايق هم در اين رنگبازي نقش داشت. وقتي قايق چرخي زد... دماوند باز خودش را نشان داد با همه زيبايياش همان جا وسط دريا ايستاده بود. قله سفيد دماوند غرق در درياي رنگارنگ غروب. دماوند هميشه از جاهايي بسيار با فاصله از خودش از جايي كه هيچكس توقعش را ندارد، رخ نشان داده حتي به چشم جغرافياداني در قرون ميانه از گردنههاي همدان هم آمده است.
همچون عرصه گذر زمان
غير از اين رخنماييها و پنهان شدنهايش، حضور دماوند در پهنه گسترده فرهنگ ايرانيان تنها خصيصهاي كه ندارد، گذرا بودن است. در داستانهاي ايراني، دماوند گويي عرصه گذر زمان بوده است، يك جا همان مكاني است كه زمان از آنجا آغاز شده است، مأواي كيومرث اولين شاه اسطورهاي، اولين انسان در اساطير ايراني؛ جاي ديگر زنداني است كه فريدون در آن ضحاك را به بند ميكشد، جايي نيز همان قلهاي است كه آرش از آنجا تيري به قيمت جانش پرتاب كرد تا مرز ايران را تعيين كند. درست است كه برخي از اين اشارات به خصوص اشارات فردوسي در شاهنامه به البرز يا البرزكوه، همان طور كه در منابع شاهنامه هم چنين است، به رشته كوه ديگري اشاره دارد كه رشته كوه فعلي البرز نيست اما در ذهن مخاطبي كه از دوره فردوسي به بعد اين داستانها را ميخواند همين رشته كوه البرز و به طور خاص قله سر به فلك كشيده آن، دماوند، تداعي ميشود. به همين خاطر است كه اگر سراغ داستانهاي عاميانه برآمده از شاهنامه فردوسي برويم، زال و سيمرغ هم به جاي آنكه در البرزكوه قديمي باشند در دماوند سكنا دارند. اين سازوكار هرچه كه باشد، باعث شده است دماوند با كهنترين داستانهاي ايراني از آغاز تاريخ گره خورده باشد. كوه دماوند از طرفي به مثابه يادماني براي تمام آن داستانهاست از طرف ديگر اين داستانها هم باعث شدهاند تا تصوري از اين كوه هر چند مبتني بر خيال در خاطر خوانندگان حك شود حتي براي كساني كه خود كوه دماوند را نديده بودند.
دماوند جايي پر خطر
اگرچه از يك منظر كوه دماوند گويي از آغاز تاريخ ايران با قامتي استوار ايستاده است از منظري ديگر جايي است پرخطر. فعل و انفعالات آتشفشان دماوند منبع بسياري خيالات و گمانها بوده است. دودي كه بر فراز قله ديده ميشود(كه به خاطر وجود گوگرد است) و صداهايي كه به گوش ميرسد(كه به خاطر وزش باد در ميانه دهانه كوه است) و آتشي كه روي بدنه كوه به چشم ميآيد(كه به خاطر بالا رفتن دماي گوگرد موجود است) همگي سر از داستانهايي بسيار شناخته شده، درآوردهاند. بسياري از نويسندگان سدههاي ميانه باورهاي مردم ساكن در كوه پايه دماوند را منتقل كردهاند: از كوه دماوند صداي ناله ضحاك به گوش ميرسد كه در بند است و بخاري كه بالاي كوه ديده ميشود، نفس ضحاك است و شعلههاي كوچكي كه از دور بر بدنه كوه به چشم ميآيند، چشمان ضحاك است. اما از منظري ديگر ديو ديگري است كه در كوه گير افتاده و سبب وحشتانگيز بودن كوه هم اوست و آن ديو، ديو صخره است، يا همان صخره المارد، صخره سركش، صخره جنّي كه سليمان او را به بند كشيد. هر يك از اينها منظري است كه به دماوند شخصيت ميدهد و البته كه داوري منظرها كاري بيفايده است.
دماوند در شاهنامهنگاري
در داستاني ديگر كه سنتهاي متفاوتي از قصصالانبيا را به سنت شاهنامهنگاري متصل ميكند، كيومرث يكي از نوادگان آدم پيامبر معرفي ميشود كه در كوه دماوند سكنا داشته است. اگر به شاهنامههاي پيش از شاهنامه فردوسي نگاه كنيم، دماوند بستر روايت داستان پشنگ، يكي از پسران كيومرث است و اين يكي ديگر از منظرهايي است كه دماوند را در آغاز روايت فرهنگ ايراني جاي ميدهد. اين داستان مانند بسياري ديگر از داستانها كه با همهگير شدن روايت فردوسي از شاهنامه از ياد رفتند به فراموشي سپرده شد؛ در حالي كه پيش از آن، اين داستان قرنها ميان گروههاي مختلف مردم در گستره فرهنگي ايران، گفته و شنيده و نوشته شده بود. داستان مزبور از اين قرار است كه پشنگ، پسر كيومرث، انسان پارسايي بود كه بيشتر اوقاتش را به دعا و نيايش بر بالاي كوه دماوند ميگذراند. ديوهاي كوه دماوند به پشنگ حمله كردند و او را كشتند. كيومرث هنگام بالا رفتن از كوه براي ديدن پسرش با ديدن جغد شوم دانست كه گويا مصيبتي در پيش است. بالاي كوه با پيكر بيجان پسر مواجه شد. هم ماتم از دست دادن فرزند داشت و هم نميدانست با بدن او چه كند. خداوند در كوه چاهي ايجاد كرد و او بدن پسرش را در آن چاه قرار داد. به روايتي ديگر به نقل از مغان گفته شده است كه كيومرث به كوه لگد زد، كوه شكافته شد و او بدن پسرش را در آن شكاف گذاشت و آتشي در دهانه چاه روشن كرد تا ديوها را از بدن پسرش دور نگاه دارد. در اينجا در داستاني كه نسبت به روايت شاهنامه فردوسي، كمتر شناخته شده است، ما نه تنها با حضور دماوند در روايت اولين شخصيتهاي اسطورهاي روبهرو ميشويم بلكه به نوعي خاص از مراسم تدفين در آيين زردشت هم مواجهيم و در عين حال اين داستان توجيهي براي وجود دود بر بالاي اين شاخصه جغرافيايي و شعلههاي گاهي آتش بر فراز آن نيز به دست ميدهد.
دماوند و پايان جهان
جالب اينجاست كه نام دماوند نه تنها به داستانهاي آغازين گره خورده است بلكه پشت استوار آن را در روايتهاي پايان جهان نيز ميبينيم و اين حضور در فرهنگي است كه همواره به روايتهاي آخرالزماني باور داشته و نقش سوشيانس/منجي برايش پراهميت بوده است. بر اساس داستاني از متون زرتشتي، گرشاسپ، نياي خاندان رستم در پايان دنيا دوباره برميخيزد. او همان كسي است كه ضحاك را كه در كوه دماوند به بند كشيده شده، شكست خواهد داد. اما همان طور كه در مورد داستانهاي آغاز تاريخ و خلقت با روايتهاي مختلف روبهرو هستيم، روايتهاي پايان دنيا هم متفاوتند به ويژه وقتي سراغ روايتهاي عاميانه ميرويم. از منظر برخي از روايتهاي عاميانه علاوه بر گرشاسپ، شخصيتهاي ديگري از خاندان رستم هم در روايتهاي آخرالزماني نقش بازي ميكنند. در ميان اين داستانها، داستان ماري روايت شده است كه زير سقف خانه مردي در پايين كوه دماوند، لانه كرده بود. اين مار مانند يك راهنما همواره همراه مرد بود و او را در بالا رفتن از كوه هدايت ميكرد و يا براي مثال محل مقبره زال را به مرد نشان داده بود كه بدن زال شايد در انتظار رستاخيز، با وجود گذشت زمان همچنان سالم باقي مانده بود. داستانهاي عاميانهاي نظير اين داستان غالبا باورهاي زيادي را لايه به لايه به خود جذب كردهاند و با آنها معجوني درست كردهاند و از ميان اين تركيب، باور و اعتقادي سر برميآورد كه گاه برآمده از اسطورهاي بسيار كهن است اما لباسي تازه به تن دارد با تزييناتي كه هر كدام برگرفته از يكي از اين لايههاست. براي نمونه در اين داستان باوري وجود دارد كه در بسياري از نقاط ايران تا همين اواخر هم به چشم ميخورد، باور به اينكه اگر ماري در خانه باشد نه تنها بد نيست بلكه منشأ خرد است و براي صاحبخانه بركت به دنبال دارد. اتفاقا اين باور را مادر پدربزرگ من هم داشت. وقتي فهميده بود كه در تاپوي آرد(خمره سفالي بزرگي كه در آن آرد نگاه ميداشتند) مار كوچك سفيدرنگي ديده شده، سپرده بود كه مبادا به مار آزاري برسانند چون او هم باور داشت كه بركت خانه به بودن اين مار ارتباط دارد. اين باور حتما بازماندهاي از باورهاي پيش از زرتشتي است كه بر اساس آن، مار موجودي قدسي با قدرتهايي ماوراءالطبيعي بوده است كه بسيار ميتوان از آن گفت اما شايد جاي آن اينجا نباشد. آنچه به بحث ما در اين داستان مربوط است، سالم باقي ماندن پيكر زال در كوه دماوند است تا شايد زماني به عنوان منجي دوباره بيدار شود. همان طور كه ديديم او تنها فرد از خاندان رستم نبوده است كه بايد روزي برميخاست و منجي جهان ميشد.
در داستان عاميانهاي ديگر، ما به برزو، پسر سهراب و نوه رستم برميخوريم كه در كوه دماوند است اما هميشه بيهوش است جز در يك روز در هر 100 سال كه به هوش ميآيد و داستانش را براي رهگذري تعريف ميكند تا زماني كه منجي ظهور كند و در آن زمان برزو نيز به لشكر منجي خواهد پيوست. بستر داستان باز هم دماوند است و باور كهن منجي/ پهلوان بودن گرشاسپ، اين بار جاي خود را با برزو عوض كرده كه شخصيتي ديگر از همان خاندان است و اين بار در داستان نه به عنوان منجي بلكه به عنوان ياريرسان به او به ميدان خواهد آمد.
عرصه آغاز و انجام جهان ايراني
گويي دماوند عرصه آغاز و انجام جهان ايراني است و در آن ميان، منظرهاي گونهگون و تجربههاي زيسته متفاوت، به تصوير اين كوه، اين يادبود جغرافيايي كه در سراسر اين دوران، راست قامت و سفيدجامه بر پاي ايستاده، شكل داده است. ابودلف جهانگردي كه كوه دماوند را هزار سال پيش ديده است براي ما از باور ساكنان كوهپايه دماوند ميگويد:
«هيچكس، هيچ زمان قله اين كوه را خالي از برف نديده است و چنانچه زماني بدون برف بماند در جهتي كه كوه بيبرف ديده ميشود، فتنه و آشوب برپا ميشود و خونريزي خواهد شد.» از دوران باستان گرفته تا به همين امروز، از جهانگردان و كوهنوردان، تا كانيشناسان و جغرافيدانان و از اسطورهشناسان و تاريخدانان تا مردماني كه در روستايي بسيار دور از اين كوه زندگي ميكنند، ايرانيان تصويري ذهني از اين كوه دارند، كوهي كه در ميانه همه اين اتفاقات و رويدادها استوار ايستاده است. وقتي ملكالشعراي بهار شعر معروف قصيده دماونديهاش را ميسرايد از اين كوه مدد ميجويد تا در اوضاع آشفته سياسي زمانهاش به او ياري رساند. دماوند يك كوه است با هزار منظر، كوهي كه در سرتاسر دوران تاريخ فرهنگي ايران، كه بسيار متكثر است، در ذهن مردمان اين سرزمين نقش بسته است. اميد است اين كوه سربرافراشته همواره استوار باقي بماند و رداي سفيدش بر تنش باشد.
استاد تاريخ ايران باستان
از دوران باستان گرفته تا به همين امروز، از جهانگردان و كوهنوردان، تا كانيشناسان و جغرافيدانان و از اسطورهشناسان و تاريخدانان تا مردماني كه در روستايي بسيار دور از اين كوه زندگي ميكنند، ايرانيان تصويري ذهني از اين كوه دارند، كوهي كه در ميانه همه اين اتفاقات و رويدادها استوار ايستاده است.