مثل عباس حيدري آژانس شيشهاي
مصطفي تاجزاده
روح جوانمرد داوود كريمي، زيست پرهيزكارانه او و بيادعايي مخلصانهاش نميگذاشت ديده شود. از جنگ به كارگاه محقر تراشكارياش رفت كه به گواه دوستانش از قبل جنگ كوچكتر شده بود. مثل عباس حيدري آژانس شيشهاي كه بعد از جنگ برگشت به زمين كشاورزياش، بيتراكتور.
زندان و شكنجه رژيم پهلوي، استقامت و نبرد در جبهههاي جنوب و شكست حصر آبادان، فرماندهي در كوههاي بلاخيز كردستان و مشكلاتي كه پس از جنگ بر داوود كريمي وارد شد، همه زيست او را بر مدار رنج و مبارزه سامان داده بود. آخرين مبارزهاي كه كرد هم با غدههاي بيشمار و سرفههاي جانكاه بود. همان غدهها كه خودش با خنده ميگفت وقتي شماري از آنها را از تنش خارج كردند و كنار هم قرار دادند، يك متر امتداد داشت.
اين امتداد زخمهاي جنگ بود بر پيكر داوود كريمي. همان سرفهها كه وقتي آب را نوشيد، همرزمش گفت آب خوردنش آنقدر دردناك بود برايش كه سرفه امانش را بريد و ما هنوز فكر ميكنيم پس آب گاهي واقعا در گلو «گير» ميكند.
آن غدهها كه يادگار والفجر و فاو بود و سند ناجوانمردي و جنايتگري صدام، به شكل نماديني شد بغضهاي فرو خورده يك نسل.
نسلي كه وقتي ديد تمام دنيا بسيج شدند تا آرمانهاي يك ملت را با شكست انقلابش ويران كنند، بند پوتينش را محكم بست و رفت جنگيد. حالا از جنگ بازگشته و ميبيند عدهاي جبهه نرفته، رزمنده شدند. باري، سر سفره تقسيم غنايم هميشه شلوغتر از هنگامه نبرد است.
غدههاي پرشمار پيكر داوود كريمي، او را تبديل به پرچمي كرد براي نسلي از بچههاي بيادعاي جنگ كه وظيفه تاريخي ماست آنها را بشناسيم و به نسلهاي آتي بشناسانيم.
دو تن از پيشمرگان مسلمان كردستان روايت ميكردند، در جنگ اول كردستان، پيش از آنكه نيروهاي سپاه پاسداران بهطور سازماني و عملياتي وارد منطقه شوند، اولين فرد سپاهي كه آنها ديدند حاج داوود كريمي بود. آنها ميگفتند حاج داوود با صورتي مبدل و به صورت يك شوفر كاميون همراه با يك تانكر نفت به عمق كردستان نفوذ كرد و در بازگشت با اطلاعات گرانبهايي كه به ما داد توانستيم آشوبهاي منطقه را در نبرد خاموش كنيم.
آن روزها جبهه غرب، خصوصا منازعات درونشهري كردستان مظلوم و غريب افتاده بود و حضور پرارج داوود كريمي معبر را باز كرد تا بروجردي، متوسليان، همت، كاوه و... بروند و كردستان را مانند خوزستان حفظ كنند. آنجا كه نام و نان و دوربين نبود، حضور دشوار بود و رنج، فراوان، داوود رفت و معبر گشود اما وقت تقسيم غنايم جوري رفت، انگار كه هيچوقت نبوده.
۱۶ شهريور ۱۳۸۳، وقتي نسل سوم، رفته رفته پا به دانشگاه و عرصه اجتماع ميگذاشت، يادگار سالهاي سخت جنگ، حاج داوود كريمي با تني رنجور و نحيف از اين دنيا رخت بر بست. او از واپسين شهداي جنگ بود با زخمها و تيرهاي صدامي در پيكرش كه باقي مانده بودند تا رنجش را بيشينه كنند. همان دردي كه او دعا ميكرد ذخيره آخرتش شود.
نسل سوم اينك داوود كريمي را روبهروي خود ميبيند، نه پيكر پاكش تنها كه در بهشت زهرا آرميده، بلكه مجموع دستاوردها، افتخارات و مبارزاتش باقي مانده است و بايد از نو بازخواني شود؛ حاجداوود نماد مرداني است كه براي اين خاك همه چيز را گذاشتند و هيچ بر نداشتند. البته اين، عجيب است در روزگار پرتوقعي و كمكاري. هيچ نكني و هزار بخواهي، سخت است محتواي داوود كريمي را عرضه كني كه همه وجودش را گذاشت و هيچ بر نداشت.
برهههاي مختلف او را كه همه آغشته به درد و رنج است همچون تكههاي يك پازل كنار هم ميچينم؛ آنچه نهايتا نقش ميبندد، از ميان آن همه رنج، داوود كريمي است با لبخندي ابدي بر صورتش. پازل تكميل ميشود و فكر ميكنم ميشود ميانه رنج، زيبايي و سرخوشي را تصوير كرد.