حاج داوود امجد
محمد رفیعا
شبهای پایانی فروردین ۱۳۸۳ بود و شبهای پایانی ماه صفر، پس از اتمام مجلسی که در خانه یکی از دوستان برگزار شده بود بر سر سفره ساده عدسی و نان سنگک کنار شیخ عارفم، آیتالله محمود امجد نشستم، به ایشان گفتم:
آقا جان، شما حاج داوود کریمی را میشناسید؟
گفتند: بله.
- از احوالشان خبر دارید؟
- خیر.
- ماههاست به خاطر عوارض جنگ در بستر است.
- فردا شب برویم دیدارش.
فردا شب با ایشان و سه، چهار نفر از دوستان دیرین حاج داوود به دیدار وی رفتیم. حاج آقا امجد در آستانه در اتاق حاج داوود ایستاد و به حاج داوود که سالها از وی بیخبر بود و اکنون او را در بستری میدید که نمیتوانست تکانی بخورد با شور و ابتهاج سلام کرد و گفت:«حاج داوود جان بلند شو با هم کشتی بگیریم، منو بزن زمین، امام زمان با دیدن این صحنه بخنده!» با دیدن حاج آقا و این شوخی، گل از گل حاج داوود شکفت. سپس حاج آقا گفت:«من امشب اومدم کف پای تو رو ببوسم و به چشمم بمالم! سالهاست بیخبر ما رو ترک کردی، الان هم اگر آقای رفیعا خبر نمیداد باید در حسرت دیدنت میموندم، تو برادر منی.»
نشستیم و حاج آقا از احوال حاج داوود پرسید؛ حاجی با آنکه درد شدیدی داشت با همان لبخند همیشگی از شروع دردها و روند درمان خود گفت، از اعزامش به آلمان و رفتار نیکی که دکتر نجابت در آنجا نسبت به ایشان داشته، تعریف کرد؛ گفت غدههایی را که از تنش بیرون آوردهاند، کنار هم گذاشتهاند، طول آنها نزدیک به یک متر شده است!
پس از آن حاج آقا امجد شروع به روضه و نوحهخوانی کرد، حاج داوود هم بیوقفه اشک میریخت. پس از روضه، حاج آقا با لحن خاصی اشعاری ازجمله این بیت را خطاب به حاج داوود خواند:«من از روییدنِ خارِ سرِ دیوار دانستم/که ناکس، کس نمیگردد از این بالا نشستنها».
حاج داوود گفت:«مدتها بود که چنین حالی نداشتم، خدا به آقای رفیعا خیر بده که شما رو پيش ما آورد. خدا میداند که دوست دارم هفتهای سه، چهار روز بیام اینجا نوکریت رو بکنم، ولی چه کنم که مجالی نیست و گرفتار مشکلات مردم هستم؛ گرچه! کاری از دستم برنمیاد و فقط به درددلهاشون گوش میدم!»
پس از حدود دو ساعت، هنگام خداحافظی، همسر گرامی حاج داوود آمدند و پس از احوالپرسی حاج آقا امجد به ايشان گفتند:« این حاج داوود ما از اولیای خداست، خدمت به ایشان بهشت دارد.»
در مسیر بازگشت به شیخ عارفم گفتم:«آقا جان هر وقت میام پیش حاج داوود، غرق دریای حقارت خودم میشم.» لبخند معناداري زدند. بعدها گفتم:«معناي آن لبخندتان اين بود كه حال درستي بود كه پيدا ميكردم؟» فرمود:«بله، حاج داوود خیلی روح بزرگی دارد.»
شبی که خبر پرواز حاج داوود را به ایشان دادم، گفتند:«صبح زود بياييد دنبالم، ميخواهم از اول مراسم تشییع حضور داشته باشم.» 8-7سال پیش، یک هفته پیش از سالگرد شهادت حاج داوود به من گفتند تا روز مراسم را به ایشان یادآوری کنم که حضور بیابند. روز قبل از مراسم تماس گرفتم که هماهنگ کنم؛ گفتند:«عذری پیش آمده که توفیق حضور ندارم ولی شما این جملات را بنویس و از طرف من بخوان:«یاد حاج داوود، انسان را به یاد صداقت و صلابت حضرت اباذر- سلاماللهعلیه- میاندازد. در مدح آن بزرگ بزرگوار همین بس که موافق و مخالف به فضیلت و بزرگی ایشان اعتراف دارند.»
گفتم:«آقا جان، شما بارها این جمله را در مدح حاج داوود گفتهاید که«موافق و مخالف به فضیلت و بزرگی ایشان اعتراف دارند» هنگام تشییع پیکر ایشان نیز وقتی دو خبرنگار خانم هر یک با فاصله ۵ دقیقه شما را دیدند و از حضورتان متعجب شدند و پرسیدند که حاج آقا، مگر شما با حاج داوود آشنایی داشتید؟ فرمودید:«ایشان برادر من بودند» و بعد پرسیدند که ایشان چه ویژگي بارزی داشتند؟ گفتید:«روح آن شهید، آنقدر بزرگ بود که پر و بالش را روی موافق و مخالف خود میکشید!» حاج آقا فرمودند:« آن روز، آن جمله را خودم نگفتم از بالا بر زبانم آوردند!»